#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستیکم
ولی اگر من پدری از روزگار عزیز خانم در نیاوردم , اسمم رو عوض می کنم ... این زن به همه می گه عفریته ولی واقعا خودش خیلی بدجنس و بدذاته ...
ملیزمان که هنوز درست بیدار نشده بود و خوابش میومد , گفت : الهی بمیرم برات لیلا ... چقدر داری عذاب می کشی , دلت کف دستته ... منم دلم شور افتاد
اونا رفتن برای نماز و منم وضو گرفتم و نماز خوندم و کلی گریه کردم ...
بازم با همون حالم کنار پنجره ایستادم و مجسم کردم علی الان با خیال راحت کنار اختر خوابه ...
و این قلبم رو آتیش می زد ...
خیلی شنیده بودم که مردی زن دوم و سوم گرفته ولی نمی دونستم این حس چقدر غیرقابل تحمله ...
خانجانم همیشه خدا رو شکر می کرد که به سرش هوو نیومده و من بدون دونستن این حس , از این موضوع وحشت داشتم ... حالا می فهمیدم که چقدر زن ها هستن که با هوو می سازن و دم نمی زنن و عذابی دردناک رو تا آخر عمر تحمل می کنن ...
ولی من نمی خواستم این وضع رو تجربه کنم ... از دست دادنِ علی هم برام سخت و غیرقابل تحمل بود ...
دنبال راه چاره می گشتم و منتظرش بودم بیاد خونه ...
تمام امیدم به این بود که بعد از اینکه اومد , همه چیز رو از دلم در بیاره ...
می دونستم که باید بره اداره و بدون لباس فرم نمی تونه , پس اومدنش نزدیک بود ...
ولی آفتاب زد و اون نیومد ...
اشک چشمم بند نمی اومد ...
یک مرتبه صدای شیون از خونه ی خاله شنیدم ...
یعنی چی ؟ چی شده ؟ فقط ملیزمان و شوهرش اونجا بودن ...
خاله برای چی با صدای بلند گریه می کنه ؟ ...
زود چادرم رو سرم کردم و رفتم ببینم چه خبره ...
منظر و هوشنگ , خاله رو گرفته بودن و هر چهار تا پریشون شده بودن و گریه می کردن ...
شوهر عشرت کنار دیوار ایستاده بود و اونم یک دستمال روی چشمش گذاشته بود و شونه هاش تکون می خورد ...
پرسیدم : چی شده خاله جونم ؟ چی شدی ؟
نشست رو زمین و با دو دست پشت سر هم زد روی پاش و در حالی که شیون می کرد , گفت : وای ... وای ... لیلا ... خاله ... بیچاره شدیم ... بد خت شدیم ... علی ... علی ... علی ...
پرسیدم : زن گرفته ؟
خاله همین طور که خودشو می زد , گفت : کاش زن گرفته بود ...
رو کردم به شوهر عشرت و گفتم : میزعبدالله , تو رو خدا بگین علی کجاست ؟
همینطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت , گفت : والله به خدا چی بگم ؟ ... من بعد از ظهری رفتم خونه ی عزیز خانم ... عشرت ناهار اونجا بود , به منم گفت از سر کار بیا ... وقتی رسیدم دیدم علی اونجاست و داره با مادرش جر و بحث می کنه ...
شوکت و عشرت از پشتی شما در اومدن و علی هم شیر شد و تو روی عزیز خانم وایستاد و کارشون بالا گرفت ...
بعد علی عصبانی شد و خودشو زد و سرشو کوبید به دیوار ...
اصلا نمی تونستم جلوشو بگیرم ... داد می زد : من زنم رو دوست دارم ...
ای خدا , چی بگم لیلا خانم ؟ ...
خیلی بد بود ... عزیز خانم از یک طرف علی و شوکت و عشرت از طرف دیگه افتادن به جون هم ...
بالاخره من به زور علی رو با خودم از خونه بردم بیرون ...
دیگه ماشین هم نداشت , گویا عزیز خانم سوییچ ماشین رو خواسته بود و اونم پرت کرده بود طرفش ...
گفتم : خوب بگین پس الان علی کو ؟
گفت : دیروقت بود , با هم پیاده میومدیم طرف خونه ی شما ... نفهمیدم به خدا , منِ خاک بر سر از کنار میومدم و علی کنارم بود ... نمی دونم چی شد که یک ماشین زد بهش و یک مرتبه رفت رو هوا و با سر خورد زمین ...
لیلا خانم نمی دونی چی کشیدم ... فورا بردمش بیمارستان ولی فایده نداشت , انگار در جا تموم کرده بود ...
من هنوز جرات نکردم به مادرش بگم , یکراست اومدم اینجا ...
اول یک جیغ بلند کشیدم و بعد بی رمق روی زمین ولو شدم ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه صدایی از گلوم در نیومد ... یک حالت خفگی بهم دست داد ...
اصلا حرف میز عبدالله رو هضم نکردم ... انگار مغزم خالی شده بود ...
خاله داد زد : بگیرین لیلا رو ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻