#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددهم
یک بار دیگه آرزو کردم مثل او باشم ...
یک هفته ای گذشت ... خاله تمام کارای دفن و کفن خدیجه رو انجام داد و عزادار بود ...
کسی نمی تونست باهاش حرف بزنه ... یا گوش نمی کرد یا با تندی می گفت : تمومش کن , حوصله ندارم ...
علی هم دیگه به سراغ عزیز خانم نرفته بود ...
ما همه با هم برای هفت خدیجه از سر خاک برگشته بودیم ...
دخترا از همون دم در رفتن خونه ی خودشون ... خاله خوابید و منم رفتم تو اتاقم ...
علی زیر کرسی خواب بود ...
از صدای در بیدار شد و همین طور که چشمش بسته بود , گفت : اومدی لیلا ؟ بیا پیشم , دلم برات تنگ شده ...
بالای سرش نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : منم همینطور ... ناهارتو خوردی ؟
گفت : خیلی خوشمزه بود , بردم تو مطبخ و ظرفا رو هم شستم که تو اذیت نشی ...
حالا چی به من جایزه میدی ؟
گفتم : تا چی بخوای ؟
گفت : بیا بغلم ...
گفتم : نخیر آقا , یک ظرف شستن جایزه اش این نیست ...
دستم رو کشید و با خنده گفت : بیا اینجا ببینم سرتق ...
همین موقع یکی زد به در ... به هم نگاه کردیم ... فکر کردم حال خاله بد شده ...
گفتم : کیه ؟ بفرمایید تو ...
منظر درو باز کرد و گفت : لیلا جون , خواهرای علی آقا اومدن ، درِ ما رو زدن ...
از جا پریدم ... زود دور و برم رو جمع کردم ...
گفتم : بگو بفرمایید تو ... خاله بیدار نشد ؟
گفت : نگران نباش , هنوز خوابش نبرده بود ...
اقدس و شوکت اومده بودن ...
با من و علی روبوسی کردن و زیر کرسی نشستن ...
من زود چای درست کردم ولی چیز زیادی نداشتم جلوی اونا بذارم ...
علی تخمه خیلی دوست داشت و همیشه می خرید ...ریختم تو یک کاسه و با یک ظرف خرما گذاشتم روی کرسی ...
اقدس گفت : زحمت نکش , اومدیم با تو حرف بزنیم ... بیا بشین ...
گفتم : چشم ... بذارین چایی بریزم , میام ...
سینی چای رو آماده کردم و علی اومد از من گرفت و گفت : تو بشین , قربونت برم ... خسته میشی ...
الانم از سر خاک اومدی ...
شوکت با اون صدای مردونه اش گفت : الهی بگردم , شماها رو چقدر با هم خوب و مهربون هستین ...
منظر در زد و اومد تو ... یک مجمع بزرگ دستش بود پر از خوراکی آجیل و سیب و انار و کلوچه ...
گذاشت رو کرسی و رفت ...
می دونستم خاله برای چی این کارو کرده ...
اون نمی خواست که خواهرای علی از وضع ما با خبر بشن ...
اقدس گفت : خوب لیلا جون , ما اومدیم با تو حرف بزنیم ... اینطوری نمی شه ادامه داد ...
عزیز خیلی از دست تو عصبانی و ناراحته ... خودت هم خوب می دونی که به این راحتی ولت نمی کنه ... رفته برای علی زن شیرینی خورده و پیشکش برده ... بیچاره ها منتظرن علی بره خونه شون ...
تو اینو می خوای ؟ علی زن بگیره ؟ ...
قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ...
با اینکه نمی خواستم , بغض گلومو گرفت و چشم هام پر از اشک شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻