#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسوم
شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ...
این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...
گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ...
گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ...
تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...
برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ...
در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ...
اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ...
شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ...
خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ...
جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ...
چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ...
من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ...
بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻