eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟  گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ... می خوام برم خونه ی خودمون ... گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ... گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ... گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ... به زور همراهم اومد ... جلوی پرورشگاه که رسیدم , از همون دم در آقا یدی رو صدا کردم ... تا چشمش به من افتاد دوید طرفم و گفت : وای لیلا خانم شما پیداش کردین ؟ کجا بود ؟ چطوری ؟ ما همه جا رو گشتیم ... گفتم : نه , خودش اومد ... بیا دستت امانت , ببرش ... گفت : نمیاین تو ؟  گفتم : نه ... بچه رو ببر اونا از نگرانی در بیان ... زهرا نمی خواست از من جدا بشه ... با گریه رفت و من آشفته تر از قبل تو پیاده رو بی هدف راه افتادم ... دلم پیش بچه ها بود ... می خواستم ببینمشون ... ولی غرورم نذاشت این کارو بکنم .... فکرم خیلی مشغول بود ... اگر زهرا از پدرش کتک خورده و مادرش رو جلوی چشمش کشته چرا اون می خواست بره پیشش ؟  اون بچه دنبال پدرش رفته بود و می گفت دوستش داره , پس باید جریان چیز دیگه ای باشه ... تو فکر بودم مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم که صدای بوق ماشین منو به خودم آورد ... خاله بود ... فورا سوار شدم ... بلند خندید و گفت : واقعا که باریکلا به تو ... دختر , تو چطوری زهرا رو پیدا کردی ؟ انیس انگشت به دهن مونده بود ... خوشم اومد , خیلی جُربزه داری والله ... از شهرداری هم اومده بودن ... از تغییراتی که تو پرورشگاه شده بود متعجب شدن و پرسیدن کار کیه ؟ ... و انیس مجبور شد جلوی من بگه تو کردی ... سراغت رو گرفتن می خواستن تو رو ببینن ... حالا بگو زهرا رو از کجا پیدا کردی ؟ گفتم : من نکردم خاله , خودش برگشت ... اگر منم اونجا نبودم , میومد ... گفت : راست میگی ؟  گفتم : آره به خدا ... وایستاده بودم ببینم چی میشه , دیدم داره از دور میاد ... رفتم و آوردمش ... با دو دست زد رو فرمون ماشین و گفت : شانس داری دختر ... همه از چشم تو دیدن و فکر می کنن تو پیداش کردی ... خوب شد ... این طوری بهتر شد ... گفتم : نه بابا , از زهرا بپرسن خودش میگه ... گفت : والله پرسیدیم , زهرا گفت لیلا جون پیدا کرده ... گفتم : آخه اون نمی دونست که نزدیک پرورشگاه شده ... همون راهی که رفته بود رو برگشته بود ... حالش بهتر بود وقتی شما اومدین ؟  گفت : خوب میشه ... ذلیل مرده زبیده به هوای اینکه تو هر شب درو قفل می کردی یادش رفته درو ببنده  ... گفتم : خاله خیلی نگران اون بچه ها هستم , یک کاری بکن تو رو خدا ... گفت : صبر داشته باش , آدم های عجول همیشه یک جای کارشون می لنگه ... تازه راه پیشترفتت تو زندگی این نیست که برگردی اونجا ... من که صلاح نمی دونم ... اونم با وضعی که پیش اومده و من حس می کنم به یک دلیلی انیس نمی خواد تو اونجا باشی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻