#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادچهارم
رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...
نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...
آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم
بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
برای بچه های مریض , کته درست کنین ...
سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...
سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن ...
همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
گفت : نیستن ... شما ؟
گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
گفتم : بله آقا ....
گفت : شما لیلا خانمی ؟
گفتم : بله ...
گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...
خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن
گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...
زبیده رو باهاش فرستادم ...
بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻