#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتاد
حالا اون چیه ؟ , نمی دونم ...
بقیه ی اون روز رو من خوابیدم و هیچ خبری نشد ... و روز بعد در حالی که خاله مرتب تو گوشم می خوند که دیگه پرورشگاه رو فراموش کنم , من ثانیه شماری می کردم که یکی با من تماس بگیره ...
چند روزی که گذشت , نا امیدی اومد سراغم ...
بیشتر از همه چیز متعجب بودم که چرا از آقا هاشم خبری نیست ... اون تنها کسی بود که ازم حمایت می کرد ...
یک روز صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شدم ... دلم نمی خواست کاری بکنم , حتی درس هم نمی خوندم ...
این بود که فکر کردم چند روزی برم پیش خانجانم ... با اینکه قصد کرده بودم دیگه پامو چیذر نذارم , ولی دلم خیلی براشون تنگ شده بود ... هر چند اونا سراغی از من نمی گرفتن ...
یکم وسیله برداشتم و آماده شدم ... کیفم رو دستم گرفتم و رفتم از خاله خداحافظی کنم و برم ...
خاله گفت : وا ؟ امروز می خوای بری ؟
می خواستم ببرمت یک جا پیش یک استاد موسیقی تا کاری رو که دوست داری انجام بدی ؟
گفتم : واقعا ؟ خوب بله , خیلی دلم می خواد ولی باید اول به فکر یک کار باشم ...
نمی تونم بار زندگیم رو روی شونه های شما بندازم ... تا کی خاله می خوای ازم حمایت کنی ؟ دیگه خجالت می کشم ...
صدای زنگ در بلند شد ... منظر رفت درو باز کنه ...
خاله گفت : فکر کنم ملیزمان اومده ... تو هم نمی خواد امروز بری ... باش , خودم می برمت ... با هم می ریم و برمی گردیم ... از اینجا تا چیذر خیلی راهه ...
منظر اومد و گفت : خانم , پسر انیس الدوله , آقا هاشم اومده ...
بدون اختیار قلبم شروع کرد به تند زدن ...
با خودم گفتم : می دونستم ... من می دونستم میاد سراغم ... حالا می تونم بچه ها رو ببینم ...
خاله گفت : بگو تشریف بیارن تو ...
و رو کرد به منو گفت : ببین چی میگم , اگر کوتاه بیای با من طرفی ... عجله نکن , بذارش به عهده ی من ...
آقا هاشم با همون کت و شلوار اطو کشیده و کراوات و کلاه پهلوی اومد تو ...
با یک لبخند سلام کرد ...
خاله گفت : سلام , خوش اومدین ... این طرفا ؟
گفت : والله اگر نمی اومدم جای تعجب داشت ... من باید بفهمم برای چی لیلا خانم کار شون رو ول کردن ؟ ببخشید اون همه علاقه ای که گفتین به بچه ها دارین یک مرتبه تموم شد ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻