#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهپنجم
صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ...
خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ...
تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ...
گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ...
از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ...
گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم ....
گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ...
ولی وقتی اون رفت , دیدم شش تا از دخترای اونجا شرایط اونو دارن و من نمی تونم برای همه ی اونا کاری بکنم ...
باید چیکار می کردم ؟
شونه های من توان کشیدن بار سنگین این دردها رو نداشت ...
شنیده بودم اغلب این دخترها یا به کارگری تو خونه ها می رفتن یا به راه های بدی کشیده می شدن و با گدایی و بدبختی تو محله های پایین شهر به بدترین شکل زندگی می کردن ...
باید یک فکری برای این موضوع می کردم ... نمی فهمیدم مشکلی به این بزرگی , چرا برای کسی مهم نبود ؟ ...
این دخترا راهی برای شوهر کردن نداشتن و اگرم کسی پیدا می شد اونا رو بگیره خودش روزگار بدتری از اونا رو داشت ... و این خیلی غم انگیز بود ...
وقتی اون رفت , وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...
سر روی مهر گذاشتم و های های گریه کردم و گفتم : خدای مهربونم , تو منو تا اینجا آوردی ... علی رو ازم گرفتی تا من بی کس و تنها به اینجا پناه بیارم ... توانش رو به من بده و منو یاری کن ...
ای رحیم و رحمان , اینو می دونم که دیگه همه چیز دست توست ... این بار فقط نیروی الهی تو می تونه به این بچه ها کمک کنه ...
التماست می کنم روسیاهم نکن ..
فردا بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , برای ثبت نام متفرقه سال اول دبیرستان رفتم به یک مدرسه که خاله آدرس داده بود ...
مدیر اسم منو نوشت و یک فرم بهم داد ... بدون خجالت گفتم : ببخشید , یک خواهش داشتم ...
احتیاطاً شما یک تخته سیاه ندارین که لازم نداشته باشین ؟
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : برای چی می خواین ؟ به چه درد شما می خوره ؟
گفتم : آقای مدیر , حتما شما که معلم هستین آدم خیرخواهی هم هستین ... من تو یتیم خونه کار می کنم و می خوام به اونا درس بدم , میشه کمک کنین ؟ ...
یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟
گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...
هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ...
گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟
گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ...
دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ...
عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟
یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ...
گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟
گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ...
گفت : چند نفرن ؟
گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻