eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟  یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ... هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟  گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ... گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ... داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ... ولی عاقبتی برام نداشت ... جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ... ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ... تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و  منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ... خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ... رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ... تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ... تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ... پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ... گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ... الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ... زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ... الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟ پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ... زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ... اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ... دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ... گفتم : این چه حرفیه می زنی ؟ می دونی که من عزادارم , نباید اینو می گفتی ... اون بیچاره چیکار به کار من داره ؟  می خواد اینجا رو روبراه کنه ... گفت : به خدا سه ساله مسئول اینجاست , ده بار اینجا نیومده ... حالا هر روز برای چی اینجاست ؟ گفتم : زبیده جان تو رو خدا فکر بد نکن , من شوهرمو دوست داشتم و به جز اون هیچ کس رو نمی خوام ... اصلا این حرفا رو نزن , باور کن که آقا هاشم به خاطر من اینجا نمیاد ... منم بهت قول می دم نمی ذارم اذیت بشی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻