#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهیکم
دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟
یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ...
هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟
گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ...
گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ...
داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ...
ولی عاقبتی برام نداشت ...
جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ...
ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ...
تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ...
خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ...
رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ...
تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ...
تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ...
پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ...
گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ...
الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ...
زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ...
الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟
پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ...
زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ...
اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ...
دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ...
گفتم : این چه حرفیه می زنی ؟ می دونی که من عزادارم , نباید اینو می گفتی ... اون بیچاره چیکار به کار من داره ؟ می خواد اینجا رو روبراه کنه ...
گفت : به خدا سه ساله مسئول اینجاست , ده بار اینجا نیومده ... حالا هر روز برای چی اینجاست ؟
گفتم : زبیده جان تو رو خدا فکر بد نکن , من شوهرمو دوست داشتم و به جز اون هیچ کس رو نمی خوام ... اصلا این حرفا رو نزن , باور کن که آقا هاشم به خاطر من اینجا نمیاد ...
منم بهت قول می دم نمی ذارم اذیت بشی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻