#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهاردهم
از ملیزمان پرسیدم : خانجانم نیومده ؟
سینی استکان های خالی رو داد به من و گفت : نه , خاله هنوز نیومده ... اینا رو ببر بده به منظر , آب بکشه ... روضه که تموم شد باید به همه چایی بدیم ...
و خودش برگشت تو اتاق ...
دلم خیلی گرفته بود ... سینی رو دادم و برگشتم ...
ما معمولاً توی اتاق نمی نشستیم و پذیرایی می کردیم ...
اما اون روز یک آقایی که صدای سوزناکیداشت , چنان روضه می خوند که منو خیلی زیاد تحت تاثیر قرار داد و به یاد غصه های خودم رفتم کنار خاله نشستم و چادرم رو کشیدم رو صورتم و گریه کردم ...
یک مرتبه ملیزمان اومد و جلوی من خم شد و گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت : لیلا به جایی نگاه نکن , بلند شو با من بیا ...
روتو بگیر کسی تو رو نبینه ...
گفتم : چی شده ؟ خانجانم اومده ؟
گفت : نه , پاشو با من بیا ...
بلند شدم و برخلاف خواسته ی ملیزمان , اطراف رو نگاه کردم ...
متوجه ی چیزی نشدم ... ملیزمان چادرم رو کشید و با خودش برد ...
در حالی که من کنجکاو بودم بدونم چی شده که اون از من خواسته به جایی نگاه نکنم , از اتاق رفتیم بیرون .. .
ایران بانو هم جلوی در ایستاده بود و فورا دست منو گرفت و گفت : لیلا جون تو برو تو اتاقت , بیرون نیا تا ما بهت بگیم ...
گفتم : تو رو خدا بگین چی شده ؟ برای علی اتفاقی افتاده ؟ خانجانم طوریش شده ؟
گفت : به این عزای حسین اتفاقی برای کسی نیفتاده ...عزیز خانم اومده , تو نباشی بهتره ...
پرسیدم : کجاس ؟ با کی اومده ؟ بذارین برم ... بَده , مادرشوهرمه ... شاید آشتی کردیم ..
اگر نرم جلو , کینه به دل می گیره ... بدتر می شه , سر لج میفته ...
ملیزمان گفت : بدتر از این نمی شه , شمشیرشو از رو بسته اومده تو رو اذیت کنه ... نباشی بهتره ...
گفتم : بهم بگین چی شده ؟ مگه چی گفت که شماها رو نگران کرده ؟
ایران بانو گفت : لیلا جون پیگیر نشو ... بذار به عهده ی مادر , خودش می دونه باهاش چیکار کنه ...
پرسیدم : خاله می دونه عزیز خانم اومده ؟
ملیزمان گفت : فکر کنم تو مجلس اونو دیده باشه ولی نمی دونه چه کسی رو با خودش آورده ...
ایران بانو ناراحت شد و زد پشت دستش و با حرص گفت : دهنت رو ببند ...
هراسون شدم و گفتم : تو رو خدا کی رو با خودش آورده ؟ بگین , جون به سر شدم ...
ملیزمان گفت : بهش بگیم ایران , بالاخره که می فهمه ...
ایران بانو با عصبانیت گفت : ای خدا تو چرا این قدر دهن لقی ؟ حرف تو دهنت نمی مونه ... بگو بببنم حالا خیالت راحت شد ؟
بهت گفتم یک جوری به لیلا بگو که بو نبره , ببین چیکار کردی ؟
ملیزمان گفت : بابا , بالاخره که می فهمه ... آخه چرا نگیم ؟ ... من که طاقت ندارم ... ببین لیلا , نمی دونی داشتم سکته می کردم ... از در که اومد تو سراغ تو رو گرفت و از من پرسید : لیلا خانم تشریف دارن ؟ ستاره ی سهیل شدن ...
بعدم دو تا زن همراهش بودن و گفت : ایشون اختر , زن علی ... و این خانمم مادرشه ... آوردم با لیلا آشنا بشن ...
از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...
دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...
می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ...
و زدم زیر گریه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻