#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلنهم
گفتم : چیزه ... چون ... چیزه ... یعنی منو یاد علی می ندازه ...
گفت : بهتر که یاد علی باشی , مگه می خوای علی رو فراموش کنی ؟ گناه داره به خدا , به این زودی ؟ ...
گفتم : نه بابا , برای این نیست ... یعنی اونو که می ببینم , چیز می شم ... ای وای خاله , نمی خوام ببینمش دیگه ...
می ترسم خبر ببره برای عزیز خانم که چیکار می کنم و چیکار نمی کنم ... دوست ندارم , دلم می خواد پاشون از خونه ی ما بریده بشه ...
پرسید : تو چرا چند شبه خونه نمیای ؟ شورشو در آوردی , صدای انیس رو هم همینطور ... میگه خرج یک ماه یتیم خونه رفته بالای درست کردن حیاط , مگه چیکار کردین توش ؟
گفتم : خاله اینو ول کن , یک مقدار دفتر و مداد می خوام و کتاب های ابتدایی ... می خوام به بچه ها درس بدم ...
سری تکون داد و گفت : پس درس خودت چی می شه ؟ بهم قول دادی , یادت نیست ؟
گفتم : چرا , به خدا دارم می خونم ... اسمم رو کی می نویسین ؟ ...
گفت : ماشالله خودت همه کاره شدی , چه احتیاجی به من داری ؟ آدرس می دم فردا خودت برو و اسمت رو بنویس ...
گفتم : بدین ... فردا که سیزده بدره , پس فردا می رم ... یک خواهش دیگه ازتون دارم , می شه اون رادیو قدیمی که مال جواد خان بود رو بدین به من ببرم یتیم خونه ؟
گفت : نه , اون یادگاریه ... نمی دم , می خوام نگهش دارم .. سالمه سالمه , حیفه ... همینو ببر که رو طاقچه اس ... نمی خوامش , بدترکیبه ... یکی دیگه می خرم ...
پریدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خاله , شما خیلی خوبی ... واقعا ببرم ؟ ... خوشحالم که خاله ای مثل تو دارم , مرسی ... مرسی ... مرسی ...
بعد خاله رفت و مقداری زیادی کاغذ و مداد که مال جواد خان بود رو آورد و داد به من و گفت : فعلا با همین ها سر کن , یواش یواش درست می شه ...
به انیس هم فشار نیار ؛ زله اش نکن ... خودمون یک فکری برای درس دادن تو می کنیم ...
لیلا , بیا فردا با ما بریم سیزده بدر ... زبیده خودش اونجا رو می گردونه ,, یک روز چیزی نمی شه ...
گفتم : آخه خاله می خوام بچه ها هم سیزده بدر داشته باشن , زبیده حوصله ی این کارا رو نداره ...
یک مقدار پول تو خونه داشتم و رفتم خرید کردم ...کاهو هم به مقدار زیاد گرفتم ... مقداری تخمه و تنقلات برای بچه ها و دو کیلو گوشت چرخ کرده ...
سنکجبین درست کردم ... کاهو رو شستم و گوشت ها رو پیاز زدم و به شکل قلقلی سرخ کردم ...
هر چی باقالی و شوید خشک داشتم هم برداشتم ...
صبح زود خاله اومد تو اتاقم و گفت : ما می خوایم بریم قلهک ... وسایلت زیاده , تو رو می ذارم دم یتیم خونه بعد می رم دنبال ملیزمان ...
خاله برای اینکه حاضر بشه منو خیلی معطل کرد ...
دیرم شده بود ... خدا می دونه چه ذوق و شوقی داشتم از اینکه می تونستم اون روز بچه ها رو خوشحال کنم ...
تقریبا یک ساعت دیر رسیدم ... از در که وارد شدم , از دور آمنه رو دیدم که لای در ایستاده ...
تا چشمش به من افتاد , با سرعت در حالی که به شدت گریه می کرد دوید به طرف من ...
قلبم فرو ریخت ...
چی می تونست باشه ؟ چرا این بچه این طور داره گریه می کنه ؟! ...
چیزایی که دستم بود رو گذاشتم زمین و دست هامو باز کردم و اونو در آغوش کشیدم ...
از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ... با گریه همین طور که دل دل می زد , گفت : مامان , مامان فکر کردم دیگه نمیای ... زبیده خانم گفت بیرونت کرده ...
پشت سرش بچه ها همه گریه کنون اومدن سراغم ...
هموشون رو بغل کردم و گفتم : آروم باشین , خودتون که می دونین زبیده خانم این طوری میگه که شما رو با ادب بار بیاره ... نترسین , من شماها رو تنها نمی ذارم هیچ وقت ... قول می دم ...
کمک کنین اینا رو ببریم تو ، ببینم برای چی زبیده خانم این حرف رو به شماها زده
خودمو رسوندم به زبیده ...
داشت به کمک دخترا آشپزخونه رو تمیز می کرد ...
گفتم : سلام , اینجا چه خبره زبیده خانم ؟
سرشو بالا نکرد به من نگاه کنه ... گفت : علیک السلام ... سلامتی ...
دستم رو زدم به سماور و سر سودابه داد زدم : مگه من به تو نگفتم ناشتایی , چایی درست کنین ؟ چرا سماور سرده ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻