#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفتاد
ما اونجا موندیم تا حسن و حسین از سر کار بیان و ببینیمشون و بعد بریم ... با اینکه علی بی خیال بود و با اونا گرم گفتن و خندیدن بود ؛ من , نگران و آشفته از ترس روبرو شدن با عزیز خانم بودم ...
بهش التماس می کردم : علی , زود باش تا تهرون خیلی راهه ... زود باش بریم دیگه ...
و علی به اونا قول داد که روز بعد وقتی از اداره اومد منو برداره و با هم دوباره برگردیم بیایم و تا عروسی بمونیم ...
از خانجان که جدا می شدم , گریه م گرفت ... دلم می خواست داد بزنم و بگم نذار من برم ...
اونجا جهنمی در انتظارمه که طاقتشو ندارم ...
بازم دیروقت بود که رسیدیم خونه ... علی کلید انداخت و درو باز کرد و هر چی می تونستیم آهسته و بی صدا وارد خونه شدیم ...
هم عزیز خانم و هم شوکت خواب بودن و بیدار نشدن ... و این برای من جای شکر داشت ...
علی ساعت پنج از خونه بیرون می رفت و منو صدا نمی کرد ...
اما اون روز در گوشم گفت : حاضر شو تا برگشتم بریم خونه ی خانجان ...
نمی دونم چرا علی متوجه ی این چیزا نبود ... اون می دونست که عزیز خانم با این کار موافقت نمی کنه ...
از فکر و خیال دیگه خوابم نبرد ... بلند شدم تا ناشتایی رو حاضر کنم ...
زغال ها رو ریختم تو آتیش گردون و یکم نفت ریختم روش و کبریت زدم ... کنار حوض ایستاده بودم ...
یکم که سوخت , شروع کردم به گردوندن تا زغال ها بگیره برای سماور ...
می خواستم وقتی عزیز خانم بیدار میشه , ناشتایی آماده باشه تا شاید با من اوقات تلخی نکنه ...
اون زودتر از هر روز بیدار شد و اومد پایین ...
سرکی تو اتاق من کشید ... انگار می خواست خاطرش جمع بشه علی رفته ...
در حالی که داشتم خودمو دلداری می دادم که چیزی نمی شه , نترس ...
حالا چهار تا لیچار بارم می کنه و منم جواب نمی دم , تموم می شه می ره پی کارش ... اصلا کاری نکردم که منو دعوا کنه , از چی می ترسی لیلا ؟ ...
, گفتم : سلام ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻