eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 بعداز شام تو یک فرصت خجالت رو گذاشتم کنار و از ملیزمان , حال هرمز رو پرسیدم ... گفت : خبر نداری ؟ مادر بهت نگفت ؟ هرمز همین یک هفته پیش رفت انگلیس درس بخونه ... با اینکه حق نداشتم ,با اینکه خودم شوهر داشتم و تن به این ازداواج داده بودم , بازم دلم به شدت گرفت ...طوری که احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره منو خفه می کنه ... ناخودآگاه بغض کردم و اگر تو عروسی نبودم جایی رو برای گریه پیدا می کردم ... آخر شب , عروس و دامادها رو دست به دست دادن و حسن زنشو برداشت و رفت خونه ی خودش و حسین و شریفه رو هم همون جا دست به دست دادن ... خانجان به من گفت : تو بمون مادر ... تا حالا که نبودی , برای فردا هم نمی خوای باشی ؟ ... علی گفت : این بار قول می دم فردا از سر کار که اومدم با هم بیایم ... خانجان گفت : علی آقا رو قولت حساب کردم ها , باز نری حاجی حاجی مکه ... گفت : قول شرف , خانجان ... خاله ساکت بود و چیزی نمی گفت ... منتظر بودم که یک عکس العملی از خودش نشون بده ولی حرفی نمی زد , حتی یک اشاره هم نمی کرد ... موقع رفتن بود و فکر کردم دیگه به خیر گذشت ... همه ی خانواده ی علی به جلوداری عزیز خانم , راه افتادن طرف میدون چیذر ... حسین با راننده ی اتوبوس حرف زده بود و قرار بود مهمون های تهرانی رو که ماشین ندارن رو ببره ... خاله دست منو گرفت و گفت : با من بیا ... از من جدا نشو ... سربالایی رو رفتیم بالا ... من و خاله زودتر از بقیه رسیدیم ... خاله وسط میدون ایستاد و دامادهای عزیز خانم رو که می خواستن برن سوار اتوبوس بشن , صدا زد و گفت : تشریف بیارین ... همه بیاین اینجا باهاتون کار دارم ... گفتم : یا امام حسین , خاله تو رو خدا ... نه ... آبروریزی در نیار ... گفت : ساکت , تو حرف نزن ... و رفت کنار عزیز خانم و بازوی اونو گرفت با صدای بلند و محکم گفت : علی بیا اینجا ... گفت : بله خاله جون ؟ چشم ... خاله همینطور که تو صورت عزیز خانم نگاه می کرد , پرسید : دست لیلا چطوری سوخت ؟ ... علی گفت : خوب خاله با زغال ... برای چی ؟ با تندی به عزیز خانم نگاه می کرد ... گفت : کی دستش رو سوزوند ؟  علی گفت : منظورتون چیه ؟ نمی فهمم ... خاله برگشت تو صورت علی و گفت : برای اینکه نفهمی ... برای اینکه حواست به زنت نیست ... مادرت دست لیلا رو زغال گذاشته تا دف نزنه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻