#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پنجاهششم
گفتم :ول کن تو رو خدا حوصله ندارم ...
دستشو گذاشت زیر چونه ی منو دوباره گفت : چادر و روسری می خواد ندارم ...آهان بلد نیستی بهانه در آوردی ,,موندی دیگه ؟,,
پس من بردم ...همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم گفتم : مطرب و عنتری می خواد ندارم ...
اومد جلو و دست انداخت دور گردن من ..و گفت : اخم نکن تَخم نکن لب ور نچین گوگوری مگوری قربون اون اخمت بره شوهرت انشالله ......
من مثل شیر بالای سرت هستم ..تا منو داری غم نداری ....
گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم مگه چیه ؟
گفت : شیر باش این طوری منم بیشتر دوستت دارم ...
آروم شدم ......
ولی اون بیشتر بهم نزدیک شد ..
گفتم چیکار می کنی ؟ ولم کن ..علی ولم کن
خودمو جمع کردم...
می لرزیدم و اشک میریختم ...
از خودم بیزار بودم از زندگی بدم اومده بود ..
دلم می خواست بمیرم ..
علی برگشت و شرمنده جلوم نشست ...تا اومد حرفی بزنه ,,داد می زدم خفه شو ..ولم کن ..
برو کنار نمی خوام ببینمت تو قول داده بودی ..
همه ی قول هات همین طوره ؟
دیگه بهت اعتماد ندارم ...ولم کن ازت بدم میاد ..
علی هر چی تلاش کرد من آروم نشدم و همون جا روی زمین خوابم برد و اجازه ندادم حتی بالش زیر سرم بزاره ...
انگار می خواستم خودم رو تنبیه کنم ....
راستی چطور ممکن بود یک دختر بچه رو از همه چیز بترسونن ..
از مرد,, از رابطه ی جنسی ..از بی حیایی و یک مرتبه در سن کم از اون بخوان ازدواج کنه و بدون چون و چرا از یک مرد تمکین کنه ... و این حکایتی بسیار عجیب و باور نکردی بود و دور از عقل ...
دروغ می گفتن ,,بهم نارو می زدن و مارو به خاطر همون حرفها از خدا و جهنم می ترسوندن .
علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود میرفت سر کار ..
یک کلمه حرف نزد یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم کشید روی منو رفت ...
دوباره بغض کردم و همین طور بی صدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین ...
خاطره ای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی می دیدم ...
همینطور که داشتم برای خودم غصه می خوردم خوابم برد ...
گفتم که خوابم خیلی سبک بود ...مدتی بعد وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم ....
آهسته چشمم رو باز کردم دیدم عشرت نشسته و به من خیره شده ...از جام پریدم ..و گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ ..
گفت : عزیز می خواست تو رو بیدار کنه ..منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم بهش دروغکی گفتم بیداری ..
اینجا نشستم تا اون متوجه ی خواب بودنت نشه ... بخواب من هواتو دارم ...
گفتم نه , نه بیدار میشم ..دیگه خوابم نمیاد ,عزیزخانم کجاست ؟
گفت : برای ناهار رفته خرید ..پس پاشو تا نیومده ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻