#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلدوم
قرار بود عروسی تو چیذر بر گزار بشه حرفشون رو عوض کردن و تو خونه ی خودشون گرفتن و خلاصه خون خانجان به جوش اومده بود ...
ولی اونقدر علی رو دوست داشت که هر بار اونو می دید گل از گلش می شگفت و می گفت :خیلی پسر خوبیه ....
علی خودشو به حسن و حسین هم نزدیک کرده بود و گاهی وقت ها تنهایی میومد خونه ی ما به هوای اینکه از دور یک نظر منو ببینه و بره با دست پر میومد و کاملا پیدا بود که از عزیز خانم می ترسه .....
وقتی همه چیز آماده بود و چند روز بیشتر به عروسی نمونده بود ..
من از خاله خبری نداشتم خیلی ازش دلخور بودم ...
تا اون روز صبح که با خستگی از خواب بیدار شدم ..
مثل کوه سنگین بودم ..از بس غصه خورده بودم گلوم درد گرفته بود و آب دهنم پایین نمی رفت ..
هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم حال من بدتر می شد ...
پسرا رفته بودن سر کار و خانجان شیر گاو ها رو می دوشید ...
رختخوابم رو جمع کردم و با بی حوصلگی رفتم صورتم رو بشورم که یک مرتبه در با شدت باز شد و خورد به دیوار و خاله پیداش شد ..
مثل گرگ زخم خورده می غرید ..منو تو ایوون دید بدون سلام و احوال پرسی تند گفت : کو خانجانت ؟ با دست طویله رو نشون دادم ..
همون جا که ایستاده بود با صدا ی بلند داد زد خواهر ؟ خواهر,, بیا اینجا ببینم ....
خانجان فورا سرشو از در کرد بیرون,,, رنگ به روش نداشت ..احساس کردم داره می لرزه ..
گفت : خوش اومدی آبجی ..بفرما تو قربونت برم ..چی شده داد می زنی ؟
خدا به خیر کنه سر صبح ...
گفت : شنیدم لیلا رو شیرینی خوردی واسه چی ؟ چرا ؟
خانجان دستشو با دامنش خشک کرد و گفت : هیس ..یواش ..بریم تو خودم برات میگم ....
بیا بریم با هم حرف بزنیم جلوی لیلا نگو ...
خاله داد زد و تند و تند گفت : چرا نگم ؟ بهت چی گفتم خواهر ؟ برای چی این کارو کردی ؟ چرا اصرار داری لیلا رو بد بخت کنی ؟
هرمز چش بود ؟
بهت گفتم تحقیق کردم عزیز خانم اونطوری که وانمود می کنه نیست پسرش لَشه ..
میگن نجسی می خوره ..مگه بهت نگفتم لیلا رو بده به هرمز؟
اون فردا دکتر میشه ..چرا گوش نکردی ؟ آخ ..آخ ..آخ خواهر دارم آتیش می گیرم ,, من نمی زارم ..
نمی زارم تو لیلا رو بدبخت کنی الان برش می دارم می برمش ..
منم حق به گردنش دارم ...تو نمی فهمی چیکار داری می کنی ...
و من مات و متحیر مونده بودم زبونم خشک شده بود ..
انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
گفتم خانجان به من دروغ گفتی ؟ شما نگفتی هرمز داره میره فرنگ ؟
خاله گفت دستت درد نکنه خواهر خوب مزد منو گذاشتی کف دستم ...
من نمی زارم تو لیلا رو بدبخت کنی و نشست رو پله و دستی از عصبانیت کشید به سرشوزد رو پاش و گفت :....اِ..اِ ..اِ ..آخه چرا ؟
زود باش تا از کوره در نرفتم بهم بگو چرا این کارو کردی؟
مگه بهت نگفتم صبر کن سه ماه از فوت جوادخان بگذره میام خواستگاری نگفتم ؟
هرمز بچه ام امید وار شده ...اگر عزیز خانم رو اتفاقی نمی دیدم تو نمی خواستی منو خبر کنی ؟
خانجان نمی دونست چی بگه و چیکار کنه با سرعت از پله ها رفت بالا وخودشو انداخت تو اتاق ..
خاله و من دنبالش رفتیم ...
گفتم : خانجان بگو چرا به من دروغ گفتی ...
شروع کرد به گریه کردن و نشست رو زمین و پشت سر هم محکم زد روی پاهاش.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻