.
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلنهم
خونه ی عزیز خانم انتهای یک کوچه توی نواب بود ..
در به یک راهرو باز می شد سمت راست اون راه پله ی مارپیچی میرفت طبقه ی دوم ..و یک پله روبرو بود که وارد یک راهروی وسیع تر می شدیم ....
سمت چپ سه تا اتاق بود که در های جدا داشت و سمت راست یک اتاق خیلی بزرگ که با دوتا اتاق دیگه تو در تو بودن ...
مردونه تو همون اتاق ها برگزار شده بود و زنونه تو حیاط ...
عزیز خانم طبقه ی بالا رو برای خودش درست کرده بود و کسی بدون اجازه ی اون نمی تونست بره بالا ...
دوتا اتاق تو در تو و یک تراس سرتاسری رو به حیاط و یک مطبخ کوچیک داشت ...اما مطبخ طبقه پایین تو حیاط کنار ساختمون بود ...
از تو راهرو سر و صدا میومد ..
زن های کنجکاو ساکت شدن تا ببینن موضوع چیه ...
عمه خانم قهر کرده بود می خواست بره ..می گفت : دستت درد نکنه با این عروس آوردنت ..
برای علی مطرب گرفتی ؟ تو دیگه همه ی ما رو بی آبرو کردی ..
عزیز خانم کم مونده بود به دست و پاش بیفته و می گفت : بچگی کرده هنوز که عقل رس نشده .. من خودم تربیتش می کنم ...
عمه گفت : اندازه ی خرس شده بچه است ؟طلاقش بده فقط این راه چاره است ...وگرنه من پامو دیگه تو خونه ی تو نمی زارم
و مجلس رو ترک کرد ..
من که دیگه تن در داده بودم که علی شوهرم شده و دیگه هرمزی در کار نیست دوباره دلشوره ی اونو گرفتم ..
یعنی ممکنه طلاقم بدن ؟ ای خدا چه کار خوبی کردم کاش قبل از عقد این کارو کرده بودم و پشیمون می شدن ..
بعد می تونستم به هرمز بگم دیدی من شجاعم ؟ ..
وقتی شام می دادن ظاهرا همه چیز فراموش شد ..و عزیز خانم سعی کرد موضوع رو عادی جلوه بده ولی خانجان همش با یک بغض و چشمهایی گریون تو مجلس راه میرفت ..
تا موقع دست به دست دادن من رسید ...دوتا اتاق از اتاقهای سمت چپی رو داده بودن به من و علی تو یکی از اونا رختخواب هایی که خانجان با هزار امید و آرزو آماده کرده بود انداخته بودن وسط اتاق یک لحاف ساتن گلبهی که دور ملافه اش تور دوخته بودن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻