#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت195
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–خودت که همه چی رو می دونی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شد و با اخم نگاهم کرد و گفت:
–وقتی نمیدونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم، چی شده.
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کمکم عصبانیتر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه.
بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحهاش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن.
–خب ازش می پرسیدی.
–پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم میپرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
از تصور حرفش خندهام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقهی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقهاش رفته؟
مژگان همانطور که حرص میخورد گفت:
–چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه...
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
–اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم،
–پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب میخواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم و گفتم:
–پس میریم خونهی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر میخوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه»
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم:
–تو برو بالا، من بعدا میام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشیام را از جیبم درآوردم و شمارهی راحیل را گرفتم.
💖💖💖💖💖💖💖
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖