#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت343
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "
بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را
شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم."
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم.
با نگرانی نگاهم میکرد.
کمی خم شد و در صورتم دقیق شد.
–اینجا جای خوابه؟
اگر حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
–کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
–کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان را برداشتم و جرعهایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت:
–بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم.
چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
–کاری داری؟
بامِن ومِن گفتم:
–خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
–بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟
–درمورد چی؟
با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتوانستم باورکنم از دستم ناراحت است.
–درموردحرفهایی که اون روز زدم.
همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم:
–من که همون موقع جوابت رو دادم.
–چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم.
–تو اشتباه میکنی. اون روز...اون روز من...
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بیتفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمیشوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند.
جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش میخواهد کنارش بنشینم.
ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که:
–چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که برود. چند خط بیشتر از نامهایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش میکنم و بعد میروم.
همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشوم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
–مگه پیامم رو نخوندی؟
من هم اخم کردم.
–خودم میرم.
–ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
–تا ایستگاه پیاده میرم.
–با این پات؟
–با همین پام امدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🦋🌹💖🌟🦋🌹💖🌟🦋
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️