eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
با برخورد انگشتان پیرمرد به دستم تکان شدیدی خوردم و به خودم آمدم.... پیرمرد دستم را در دستان چرو کیده اش گرفت...فشار اندکی به دستم آورد و همانطور که به نیمکت چوبی کنار دستش اشاره می کرد،گفت:بیا بشین پسرم غریبگی نکن با من..... کمی از ترسم ریخته بود....آب دهانم را فرو دادم و روی صندلی نشستم.... کفه ی صندلی چوبی فرسوده شده و خورده های چوب که به پاهایم می خورد،اذیتم می کرد.... اما انقدر محو دستان پرقدرت پیرمرد که هنرمندانه روی بدنه ی اسب حرکت می کرد،بودم که درد ناشی از تکه های چوب را اهمیت نمی دادم.... پیرمرد همانطور که سرگرم کارش بود،گفت:چقدر خسته ای جوون....این دنیا و آدماش زیاد ارزش وقت گذاشتن و فکر کردن رو ندارن.... اگر دیدی دنیا بهت سخت گرفت به فکر این نباش که آدما کی و کجا به زمینت زدند....به فکر این باش که روزی کی و کجا به زمینشون بزنی.... اگه تو دنیا رو زمین نزنی ...دنیا تو رو زمین می زنه....این رو هیچ وقت یادت نره.... اسمت چیه بابا؟ کمی روی صندلی جابه جا شدم.... تکه ی کوچک چوبی در ساق پام فرورفت و چهره ام از درد در هم جمع شد..... اما باز هم از رو نرفتم و با سماجت بیشتری خودم را به صندلی چوبی چسباندم.... نمی دونم چه چیزی در وجود پیرمرد بود که علی رغم ناراحتی جایم من را به ماندن تشویق می کرد..... عقل بهم می گفت چرا اینجا نشستی...چرا اومدی سمت آدمی که اصلا نمی شناسیش..... بهراد یکم عقلت رو جمع کن پسر ....این دنیا و آدماش خیلی باهات فاصله دارند....تو کجا و اینا کجا.... دنیای اینا خیلی با تو فرق داره....اگه یه وقت گولت بزنه چی ....روش های خلاف و هزار جور کثافتکاری دیگه رو بهت یاد بده چی؟ احمق جان یادت رفته به خودت قول داده بودی که به کسی نزدیک نشی و سرت به کار خودت باشه..... _آره گفتم نمی خوام اما دیدی که با مهران دوست شدم ....تو اوج بی کسی هام همه ی خانوادم ولم کردند....مهران تنها کسی هست که بعد از خدا توی این دنیا دارمش.... مهران فرق داشت بهراد آخه چقدر تو ساده ای.....یه ذره فکرتو جمع کن ....ببین داری چی کار می کنی با خودت.... پاشو برو تا دیر نشده......پاشو تا همه ی هستیت رو از دست ندادی.... عصبی بر سروجدانم فریاد زدم:خفه می شی یا نه....خسته م کردی بخدا....از تو ....از خودم....از همه خسته م.....بس کن لعنتی....یه بار همه ی هستیمو ازم گرفتی برام بسه دیگه نمی خوام به حرفای تو احمق گوش بدم....ولم کن ....تنهام بذار...... بذار به حال خودم بمیرم..... صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:زیاد سخت نگیر به خودت بابا....بخوای به حرف دلت گوش بدی تمام دنیات رو باختی...... دلت ممکنه خیلی حرفا بهت بزنه اما تو باید اون راهی رو که فکر می کنی درست تره انتخاب کنی.... اگر اینطوری بود که همه ی آدما به حرف دلشون گوش می کردند و دیگه زندگی وجود نداشت.... سرم را پایین انداختم که گفت:می دونم الان توی دلت چی داره می گذره بابا...حتما فکر می کنی منم مثل بقیه بهت ضرر می رنم و بد تو رو می خوام...... اما خیالت از جانب من راحت باشه....من زخم خورده ی روزگارم جوون ....هیچ وقت پرم دیگری رو نمی گیره...... منم یه روزی جوون بودم ....برای خودم کسی بودم.... تو حال و هوای دیگه ای سیر می کردم فکر می کردم همه چیز خوبه و خوشبخت تر از من آدم دیگه ای اصلا وجود نداره..... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
پریماه هنوز متوجه حضورم نشده بود اما اون الدنگ شکم گنده با دیدنم خودش را زود جمع و جور کرد و از حرکت ایستاد... پریماه هم متوجهم شد...از حرکت ایستاد و سرجایش میخکوب شد.... هردوشون داشتند مات نگاهم می کردند..... نگاهم با نفرت از روی اون عوضی سرخورد به چشمای پریماه... .به راحتی می تونستم ترس و استرس رو از توی چشماش بخونم.... اما دیگه هیچی برام مهم نبود ... دندان هایم را عصبی روی هم کلید کردم.... مچ دستش را در دستم گرفتم و محکم پیچاندم و فشار دادم که صدای جیغش بلند شد.... صدای گریه هاش برام مهم نبود دیگه فقط یک چیز برام مهم بود.... با سرعت جمعیت حاضر در سالن را کنار می زدم و جلو می رفتم..... دستی روی شانه ام خورد و پشت بندش صدای ماهان به گوشم خورد..... توی صداش ته مایه های خنده به چشم می خورد..... نفس هام تند تر و بلندتر شده بود..... پوزخندی زد.... نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت:کجا جناب آریا....به همین زودی خسته شدین....تازه سرشبه حالا تشریف داشتین از خودتون پذیرایی می کردید..... اشاره به میز بزرگ وسط سالن کرد..... با تنفر نگاهش کردم،مشت گره کرده ام بالا امد اما نزدیکی صورتش که رسید دستم شل شد و پایین افتاد..... پشتم را کردم و همانطور که به سمت در خروجی حرکت می کردم پریماه را هم تقریبا با خودم می کشیدم..... صدای قهقهه ی بلند ماهان به گوشم می خورد و دیوانه ام می کرد..... سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ....پریماه هم مثل جوجه به دنبال خودم می کشیدم.... حس می کردم مچ دستش لابلای انگشتانم در حال خورد شدن هست .... فشار انگشتانم را بیشتر کردم.....حتی نگاهش هم نمی کردم..... صدای گریه های ظریفش به گوشم می خورد... اما دیگه حتی اشک هاش هم برام مهم نبود و دلم را به درد نمی آورد.... فقط دلم می خواست هرچه زودتر از اون مهمونی کذایی خلاص بشیم.... صدای قدم های تند و عصبی من با صدای پاشنه های کفش پریماه قاطی شده بود .... سعی می کرد مچ دستش را از چنگال انگشتان پرقدرتم خلاص کند اما در این کار چندان موفق نبود...... با هرتقلایش فشار انگشتانم را بیشتر می کردم.... دستش را کشیدم و تقریبا روی صندلی جلوی ماشین پرتش کردم و در ماشین را محکم بستم.... ماشین را دور زدم و خواستم سوار بشم که تازه نگاهم به سر و وضعش افتاد.... چشمانم از سرشونه هایش و یقه ی باز لباسش به روی موهای پریشانش چرخید.... عصبی دستم را روی سقف ماشین کوبیدم و خواستم به سمت ساختمان برگردم که لحظه ی آخر برگشتم و دیدم دستش را به سمت دستگیره ی در برد.... ریموت ماشین را زدم و درها اتومات قفل شد.... قفسه ی سیـ ـنه ام از خشم بالا و پایین می رفت... انگشت اشاره ام را تهدید آمیز به سمتش تکان دادم و گفتم: بخدا اگه یه قدم اینورتر برداری یا فکر فرار به سرت بزنه همین امشب سرت رو از تنت جدا می کنم و می فرستم برای بابات... پس بترمرگ سرجات تا بیام.... صدایم را بالاتر بردم و گفتم: فهمیدی لعنتی..... جوابم را نداد... فقط نگاهم می کرد... 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa