eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختی و روزهای خوب زندگی برای تو دیگه مرده بهراد.....می فهمی مرده... سوسوی نور کمـ ـرنگی که توی چشمم افتاد باعث شد چشمامو دوباره محکم ببندم... خنده دار بود مثل بچه ی تازه متولد شده از شکم مادر چشمام هنور به نور عادت نداشت.... صدای بوق ماشین باعث شد چشمامو باز کردم .... دستم را برای تاکسی زردی که از دور بهم نزدیک می شد تکان دادم.... نرسیده به جلوی پام توقف کرد.... دستگیره در را چرخاندم و خودم را روی صندلی عقب ماشین پرت کردم.... هوای داخل ماشین کمی مطبوع تر از بیرون بود.... سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم...... برعکس تصوری که از آزاد شدن داشتم ،حالا که آزاد شده بودم هیچ گونه هیجانی از دیدن محیط غم زده ی بیرو ن نداشتم.... نگاه سرد و خسته ام روی عابرین پیاده و ماشین های در حال عبور سر می خورد... حس می کردم دیگر آن بهراد سابق نیستم.... بهراد مرده بود و به جاش بهراد آریایی دیگر متولد شده بود.... مجسمه ای با قلبی از سنگ و عاری از احساسات و عاطفه.... از همه کس و همه چیز حالم بهم می خورد.... رفت و آمد ها و جنب و جوش مردم در کوچه پس کوچه های این شهر غم زده بیشتر از هرچیزی اعصابم را بهم می ریخت.... صدای راننده مرا از میان افکار در هم و برهمم بیرون کشید.... لباس هایم را مرتب کردم و روی صندلی صاف نشستم.... راننده که مردی هیکلی و تنومند با سبیل های کلفت بود از توی آینه ی ماشین نگاهم کرد و گفت: رسیدیم داداش... ببین درست اومدیم؟ نگاهم متعجبم از آینه ی ماشین به بیرون چرخید.... ماشین جلوی ساختمان قدیمی دو طبقه ای ایستاده بود.... خنده دار بود حتی یک بار هم پام رو اینجا نگذاشته بودم حالا چطور باید به راننده اطمینان خاطر می دادم که راه را درست اومدیم....؟ دست کردم توی جیبم و اسکناس ده تومنی رنگ و رو رفته ای را بیرون اوردم و کف دست راننده گذاشتم.... صدای راننده را شنیدم که گفت: مرسی داداش... خدا بده برکت.... 💟💟💟🌹🌹🌹💟💟💟 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa