eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی از دستم آرام سرخورد و افتاد سرم را به دیوار تکیه دادم و هق هق گریه ام بلند شد.... اشک هایم دانه دانه از گوشه ی چشمم پایین می ریخت و هق هق گذیه امانم را بریده بود.... مشتی قربون نزدیک تر آمد و در حالی که اعضای چهره ام را با نگرانی می کاوید گفت :چی شده آقا؟ تروخدا یه چیزی بگین یه حرفی بزنید..... اخه اینطوری که دارید من پیرمرد رو دق مرگ می کنید.... دستش را روی شانه ام گذاشت و به شدت تکان داد.... اما انگار روی زبانم قفل کار گذاشته بودند... وقتی دید چیزی نمی گویم با عجله به سمت آشپرخانه رفت و چند ثانیه بعد دوان دوان به سمتم آمد.... از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم.... لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت:آقا تروخدا یه قولپ از این آب بخورید حالتون خوب می شه.... چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم حتی دستانم هم بالا نمی آمد انگار توانم را هم از دست داده بودم. انگار خودش متوجه شد چون لیوان آب را به لـ ـبم نزدیک کرد و به زور چند جرعه از لیوان را به خوردم داد... اما هق هق گریه باعث شد که دستش را عقب کشید و با نگرانی نگاه چهره ام کرد..... سرم را روی زانوهایم گذاشتم و هق هق گریه ام بلند شد .... هنوز هم یاد آن روزگاران آتش به قلـ ـبم می زد و داغ دلم را تازه می کرد..... سرم را بلند کردم به نفس نفس افتاده بودم و تمام تنم یخ بسته بود و سرمای داخل سلول هم براین حال خرابم بی تاثیر نبود.... پتو را آرام باز کردم و روی شانه هایم کشیدم اما تاثیری نداشت.... صدای دندان هایم که از سرما به هم می خورد اعصابم را بهم ریخته بود.... چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.... عضله هایم شل شده بود،تمام تنم می لرزید...قفسه سیـ ـنه ام می سوخت ... چنتد تا نفس عمیق کشیدم..سیـ ـنه ام خس خس می کرد... چهره ام از درد در هم جمع شد... دستم رو روی قفسه ی سیـ ـنه ام فشار دادم و به لباسم چنگ زدم... نفسم بالا نمی آمد..چشمانم را باز کردم... قرص با پوشش نقره ای روی میز چشمک می زد.. دست دراز کردم و پارچ آبی برداشتم اما انقدر بی جان بودم که نزدیک بود پارچ آب از دستم بیفتد...قرص را از پوشش بیرون آوردم ،با دستانی لرزان لیوان و قرص را از روی میز برداشتم و به سمت دهانم بردم... چشمانم را دوباره بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم نفسم به سختی بالا می آمد... لرز عجیبی را توی تک تک اعضای بدنم حس می کردم... چند تا سرفه زدم و بیشتر در خودم جمع شدم..... تمام تنم مثل گوله ی یخ شده بود.... صدای معترض مهران را شنیدم که داشت بهم می گفت: آخه من چند بار به تو بگم که اینکارا رو با خودت نکن.... ببین حالا می تونی بالاخره خودت رو تو این خراب شده بکشی یا نه؟ لیوان آب را از دستم گرفت، زیر شانه ام را بلند و کمک کرد دراز بکشم.... تمام این کارها را مهران انجام می داد اما حتی رمق اینکه چشمانم را باز کنم و ازش تشکر کنم را هم نداشتم... پتو را تا نیمه روی تنم کشید و تنهایم گذاشت تا به قول خودش استراحت کنم... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
صداهای عجیب و غریبی که از اطراف می آمد باعث شد که چشمانم را آرام باز کنم .... نگاهم به چند تن از هم سلولی ها که برسر جیره ی غذایشان با هم دعوا می کردند افتاد... با تذکر زندان بان همه شان سکوت کردند و بیرون رفتند.... سکوت عجیبی همه جا زا فراگرفته بود. نگاه ساعت کردم ...ساعت هشت شب را نشان می داد... یادم نمی آید دقیقا کی خوابم برده و چند ساعت خـ ـوابیده بودم... پلک های بی جانم را به زحمت از هم باز کردم و سرجایم نشستم... فضای نمور داخل سلول داشت حالم را بد می کرد...چند تا سرفه ی عمیق زدم و نفس عمیقی کشیدم... سیـ ـنه ام هنوز کمی می سوخت اما حالم از آنموقع بهتر شده بود.... پاهایم را در هم جمع کردم و بیشتر زیر پتو فرو رفتم... نگاهم به قاب عکس سه نفره مان بر روی میز دوخته شده و دوباره رفتم به گذشته... خودکار را عصبی روی کاغذ کوبیدم . از صبح تا بحال این چندمین باری بود که داشتم لیست آمار و ارقام شرکت را می نوشتم اما هربار یه گندی بهش می زدم و یه اشتباهی می کردم که تمام حساب کتاب ها بهم می ریخت. اعصابم به شدت بهم ریخته بود از صبح که ماهان به ان وضع از شرکت بیرون زده بودم تا الان دست تنهاذ مانده بودم و بارتمام مسئولیت شرکت به تنهایی برروی دوشم افتاده بود. اعصابم به شدت بهم ریخته بود.. گوشی را از روی میز براشتم و شماره ی ماهان را دوباره گرفتم اما جوابم فقط چند تا بوق آزاد بود. عصبی گوشی را قطع کردم و برروی میز کوبیدم... گلدان کریستالی برزمین افتاد و چند تکه شد.... مشت گره کرده ام را باز کردم ... انگشتانم را از دو طرف روی شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم. سرم داشت از درد می ترکید... فشار کاری مغزم را فلج کرده بود،از صبح هرچه تلاش کرده بودم کارها را به تنهایی انجام دهم باز هم موفق نشده بودم و یه جای کار می لنگید. ماهان توی بدشرایطی تنهام گذاشته و رفته بود. تمام حجم کاری شرکت روی دوشم افتاده بود و خودم باید همه کارها را انجام می دادم . اخراج پرهامی از یک طرف و رفتن ماهان از طرف دیگر اعصابم را بهم ریخته بود... حالم دیگه داشت از خودم بهم می خورد... آخه تو که هنوز عرضه ی انجام دادن یه کار رو نداری غلط می کنی فکر نکرده عمل می کنی ...این طرز برخورد با دوست چندین و چند ساله و حسابدار شرکتت بود.. دیدی چطوری با خودخواهی خودت بیرونش کردی...دیدی چه جور جواب اون همه سال رفاقتت رو دادی ... حالا می خوای دست تنها از عهده ی این همه مسئولیت بربیای؟آره؟ حالا وسط سال و توی این وضعیت بحرانی حسابدار خوب از کجا می تونی پیدا کنی؟ کی رو می تونی پیدا کنی مورداعتمادتر از ماهان....؟ لعنت به تو بهراد.... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa