eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
عصبی چنگی به موهام زدم و با دست جمعشون کردم.... نفسم را با فوتی بیرون فرستادم.... قدم هام به سمت در اتاق تند شد و از اتاق بیرون زدم.... بابایی...بابایی... کجا می ری؟ نرو بابایی... بابا بهراد من می ترسم من رو تنها نذار.... جیغی کشید و گفت: نرو بابا... من نمی خوام اینجا بمونم.... اشک توی چشمانم حـ ـلقه زده بود... دستانم را از دو طرف برای درآغـ ـوش کشیدنش باز کردم..... آرام آرام به سمتش نزدیک تر شدم اما هرچه نزدیک تر می شدم انگار از من دورتر می شد.... عصبی قدم هام رو به سمتش تند کردم..... انگشتان لرزانم به سمت انگشتان ظریف و کوچکش نزدیک تر می شد.... حالا فاصله ی انگشتانم فقط به اندازه ی چند سانت باهاش بود.... اما قبل از اینکه کامل بهشون برسه.... دستی به انگشتان کوچکش چنگ زد.... صدای جیغ آرمان و گریه هایش بیشتر شد.... تمام صورتش خیس از اشک شده بود.... دیدن گریه هایش دلم را به درد می آورد.... عصبی فشاری به انگشتانم وارد کردم اما حتی یک ذره هم از جایشان تکان نخوردند.... تمام بدنم انگار توان حرکتشون رو از دست داده بودند.... اعصابم داشت بهم می ریخت فریادی از ته دل کشیدم .... صدای خنده های هیستریکی زن با صدای فریاد من و گریه های آرمان مخلوط شده بود..... دست آرمان همراه زن کشیده می شد و می رفت... چهره ی زن را چون پشتش بهم بود نمی دیدم اما دلم برای گریه های مظلومانه پسرم می سوخت.... فریادی زدم و گفتم : آرمــــــــان....پسرم..... جیغی کشید و همانطور که تقلا می کرد دستش را از میان دستان زن بیرون بیاورد با گریه گفت: بابا...بابایی... من نمی خوام برم..... باباجونم تروخدا نرو.... من می ترسم.... صدای خنده های زن و جیغ های آرمان مدام توی سرم می پیچید .... چهره ی زن را تازه هنگامی که برگشت تونستم تشخیص بدم.... زیرلب آروم تکرار کردم: پریماه؟...صبرکن... صبرکن لعنتی....بچم رو کجا داری می بری ؟ صدای خنده اش کل فضا را پرکرد.... بابا... بابایی من نمی خوام برم.... یکدفعه طوفان شدیدی برپا شد و در میان ابرهای مه گرفته فرو رفتند.... نعره ای زدم و گفتم: آرمـــــــان....پسرم......آرمـ ــــــان بابایی.... با صدای زنگ ساعت وحشت زده چشمانم را باز کردم..... تکان سختی خوردم و با انگشت اشاره دستم را برروی دکمه ی زنگ فشردم.... به نفس نفس افتاده بودم.... قفسه ی سیـ ـنه ام تیر می کشید.... دانه های ریز و درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود... لباسم را توی مشتم فشردم و دستم را به سمت بسته قرص روی میز دراز کردم.... چشمانم را بستم و قرص را روی زبان گذاشتم و همانطور بدون آب بلعیدمش... نفس عمیقی کشیدم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه زدم.... خدای من این چه خوابی بود که دیدم.....؟ چند تا نفس عمیق کشیدم...حس می کردم نفسام عادی و منظم شده.... چشمانم را آرام باز کردم.... نگاهم به عکسی از پریماه و آرمان توی آغـ ـوشش خیره ماند.... اخم هایم بی اختیار در هم رفت.... مشتم قاب عکس را نشانه رفت.... قاب با صدای شدیدی روی زمین افتاد و چند تکه شد... از صدای شکستن شیشه آرامش عجیبی بردلم نشست.... 🔷🔷🔷🔷♦️🔷🔷🔷🔷 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa