#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_چهارم
اما یکم به فکر خودت باش...تا چند وقت دیگه می خواي بشینی غمبرك
....بگیري ....وقتشه که کم کم گذشته ها رو بریزي دور
دستت رو از زانوت بگیري و بلند بشی و یه زندگی جدید رو براي خودت
...بسازي و شروع کنی
نگاه خیره ام را به نقطه اي دوختم و گفتم: نمی تونم....هیچ وفت دیگه نمی
خوام و نمی تونم زندگیمو از نو بسازم.... همه چیز براي من تموم شده
....مهران
اون بهراد آریایی که یه روز همه از شکوه و قدرت و خوشبختیش دم می زدند
و به حالش حسرت می خوردند مرد و به جاش اینی که الان جلوي روت
...نشسته رشد کرد
اخم ظریفی روي چهره اش نشست و با تحکم گفت: خجالت بکش مرد گنده
....
...پس بفرما من دو ساعته دارم براي در و دیوارا حرف می زنم
دیگه نبینم از این مزخرفات بگیا والا من می دونم و تو.....اوکی؟
....سرم را به معناي تایید تکان دادم و نگاه خسته ام را به رویش پاشیدم
دستش را بر شانه ام فشرد و همانطور که از جایش بلند شد گفت : خوبه.... من
....می رم یکم این اطراف بچرخم تو هم یکم دیگه بیا
....صداي خش خش پایش را شنیدم که ازم دور می شد
کاش من هم شرایط زندگی مهران را داشتم حداقل می دونستم وقتی از این
...خراب شده خلاص بشم یکی چشم انتظارم هست اما الان چی
....هیچ کس منتظر موجود احمق و تنهایی مثل من نبود
دلم از این همه تنهایی و غم گرفته بود....کاش من هم یکی بودم مثل بقیه آدم
.....ها اما افسوس که چشم نارفیقان تمام هستی و زندگی ام را برباد فنا داد
...انگشتم را روي دکمه اتومات فشردم و شیشه ماشین بالا رفت
...سوز سرمایی که از لاي پنجره می اومد درد دستم را تشدید می کرد
فکرم خراب شده بود ...سردر نمی آوردم آخه مامان و بابا اون هم این موقع از
....سال
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که این همه راه از شهرستان بلنده شده و اومده
....بودن اینجا
نکنه کسی بهشون خبر داده بود که من و پریماه با هم مشکل داریم و اون ها
....هم بی خبر تصمیم گرفته بودند بیان تا مچمون رو بگیرند
....انگشت اشاره ام را با ناراحتی بر لبم فشردم
....صداي تند موزیک اعصابم را متشنج کرده بود
....انگشتم دکمه ي استپ را نشانه رفت و موزیک قطع شد
....نفس عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی چسباندم
نباید می گذاشتم توي این مدت اقامتی که توي خونه مون داشتن متوجه
...کدورت و سردي بینمون بشند
با صداي ترمز شدید ماشینی از فکر بیرون آمدم و وحشت زده پام را برروي
...ترمز فشردم و ماشین با صداي بدي از حرکت ایستادم
....خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
....راننده ي ماشین روبه روي چند تا فحش جانانه نثارم کرد
....با دهن کجی اداش رو در آوردم و ماشین را به حرکت در اوردم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_چهارم
قدم های سرد و عصبیم را به سمت میز صبحانه برداشتم.....
بی توجه به من نشسته و مشغول گرفتن لقمه ی نان و عسل برای خودش بود....
صدای نفس های تند و عصبیم را می شنیدم....
دندان هایم روی هم کلید شد.....
عصبی چنگی به موهام زدم ....
فاصله م رو بهش نزدیک تر کردم....
حالا فقط چند سانتی متر از پشت باهاش فاصله داشتم....
کمی خم شدم ....
نگاهش کردم....
داشت بی خیال برای خودش کره روی نان می مالید و لقمه های کوچک را که برای خودش گرفته بود کنار لیوانش می گذاشت.....
سرم را کنار گوشش بردم و زمزمه وار گفتم: خوشمزه است....؟
حس کردم یکدفعه خشکش زد....
به سمت عقب برگشت و نگاه وحشت زده اش توی چشمای عصبیم قفل شد....
لقمه ای که می جوید توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.....
بی خیال دستام رو در هم قلاب کردم و نگاهش کردم....
انقدر سرفه کرده بود دیگه داشت خفه می شد....
اشک از چشمانش مثل بلور سرازیر شده بود.....
نگاهش همچنان توی چشمام بود ...
چشمانش حالا رنگی از خواهش به خودشون گرفته بودند.....
اشاره به پارچ روی میز می کرد و با مشت به قفسه ی سیـ ـنه اش می کوبید....
صورتش از فرط سرفه ی زیاد به سرخی می زد....
دستم را به سمت پارچ روی میز دراز کردم....
لیوانی آب پرکردم و با پوزخند به دستش دادم....
همانطور که لیوان را به سمت دهانش می برد و مزه مزه می کرد، تمام محتویات لیوان را یک نفس سر کشید....
لیوان را روی میز گذاشت و دور دهانش را با پشت دست پاک کرد....
پوزخندی زدم و گفتم: حالت خوب شد خانم مادمازل؟
نگاه گستاخ و وحشیش توی چشمام خیره شد و گفت: به شما ربطی نداره آقای خفاش شب...
حالا هم اگه کاری ندارید لطفا برید بیرون بذارید راحت صبحانه مو بخورم....
خنده ی عصبی کردم و گفتم: ا اونوقت اگه نرم بیرون چی می شه....
اخمی کرد و گفت: اونوقت بهت حالی می کنم که چی می شه....
ابروهامو پرت کردم بالا و با خنده گفتم: ا.... نه بابا اصلا به هیکل ظریف و کوچیکت نمی خوره که مال این حرفا باشی....
توی چشمام براق شد و گفت:فعلا که می تونم....بهتره تا دیر نشده و زنگ نزدم به صد و ده جال و پلاستو جمع کنی و بزنی به چاک آقا وگرنه برات بد می شه....
خنده ای عصبی کردم....
صورتم را نزدیک صورتش بردم....
چشمانش تقریبا درشت تر شده بود...
ترس رو خوب می تونستم از توی چشماش بخونم....
سرش رو عقب تر برد اما هرچه عقب تر می رفت صورتم را جلوتر می بردم...
نگاه وحشت زده اش توی چشمای وحشی و خشنم گره خورده بود...
هرم نفس های لرزان و پرصداش رو روی پوست صورتم حس می کردم....
با ترس خودش را عقب کشید و گفت: چی کار می کنی احمق عوضی؟ برو عقب تا جیغ نزدم...
نگاه چشمای وحشت زده اش کردم ....
پوزخندی زدم و گفتم: جیغ بزن مثلا چی می شه؟
این رو که گفتم شروع کرد به جیغ زدن....
دندان هایم عصبی روی هم کلید شد....
صدای جیغش آزارم می داد....
عصبی به یقه ی لباسش چنگ زدم.... به سمت خودم کشیدمش .....
توی چشمای وحشت زده اش زول زدم و گفتم: هی خانم اینجا طویله نیست که صداتو انداختی ته گلوت....
پس آدم باش و مثل آدم رفتار کن و گرنه مجبور می شم از راه دیگه ای آدمیت رو بهت یاد بدم....
فهمیدی؟
🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd