#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_یکم
....صداي قدم هاي سرد و خسته ام را که به سمتش می رفت می شنیدم
انگشتان لرزانم را آرام به سرشانه هایش رساندم اما نزدیکی شانه اش دستم
....شل شد و پایین افتاد
....آه لعنتی....من نمی تونم....نمی تونم....حالم ازت بهم می خوره لعنتی
دندان هایم را برهم فشردم....قدم هایم را به سمت در اتاق تند کردم و از اتاق
.....بیرون اومدم
صداي کر کننده ي موزیک با صداي خنده هاي مستانه ي زن مدام توي
....سرم می پیچید
.... دست هایم را روي گوش هایم گذاشتم و محکم فشار دادم
....اتاق دور سرم می چرخید
تلو تلو می خوردم...دستم را محکم از لبه ي تخت گرفتم و سنگینیم را روي
...میز کنار تخت انداختم
با صداي شکسته شدن شیشه تکیه ام را از روي میز برداشتم و بی حال روي
...تخت افتادم
....چشم هام هم دیگه تار می دید
صداي باز و بسته شدن در را شنیدم اما قدرت اینکه چشمانم را باز نگه دارم
...نداشتم
.... پلک هام سنگینی می کردند.....حس خالی بودن می کردم
ضربه هاي محکمی که به صورتم می خوردو صداي مشتی قربون باعث شد
...بالاخره چشمانم را به هر زحمتی بود باز کردم
:صداي نگران مشتی قربون توي گوشم می پیچید
آقا...خدا مرگم بده آقا چشماتون رو باز کنید...خواهش می کنم چشماتونو
...نبندید؟ آقا...آقا
...برخورد انگشتان یخ زده اش را با تنم حس می کردم
.... چشمانم را آرام آرام از هم باز کردم
...چهره اش کمی تار بود اما کم کم در نظرم شفاف تر شد
....چند تا سرفه ي عمیق زدم و سرجایم آرام گرفتم
مشتی قربون با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت: آخیش آقا...خدا رو
شکر...شما حالتون خوبه..؟
پلک هایم را آرام باز و بسته کردم که گفت: ولی آقا خون زیادي ازتون رفته...
...اگه اجازه بدید ببرمتون دکتر... فکر کنم احتیاج به پانسمان داشته باشید
.... کمی سرجایم نیم خیز شدم و گفتم: نه نمی خواد خودش خوب می شه
نگاه نگرانش را به دستم دوخت و گفت: اخه اینطوري که نمی شه حداقل
....بذارید پانسمانشو عوض کنم
....چیزي نگفتم و فقط نگاهش کردم
مشتی قربون بی معطلی از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با جعبه ي
...داروها وارد اتاق شد
...کنارم روي تخت نشست
....جابه جا شدم تا بهتر بتونه کارش رو انجام بده
مشتی قربون مثل دفعه ي قبل ظرفی را زیر دستم گذاشت و به دقت مشغول
....شستشوي زخمم شد
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🏴🏴
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_یکم
پاکت سیگاري را به همراه فندك از جیبش بیرون اورد و با تردید به سمتم
....گرفت
...دست دراز کردم و پاکت را از دستش گرفتم
زیر لب ازش تشکر کردم که سري به حالت تاسف تکان داد و از اتاق بیرون
.....رفت
فصل 6
....آرنجم را تکیه گاه چانه ام قرار دادم و نگاهم را از پنجره بیرون دوختم
....سوسوي نور کمرنگی از توي کوچه بیرون میزد
....نگاهم روي زوج جوانی که درحال عبور از کوچه بودند چرخید
زن دستش را دور بازوي مرد حلقه کرده و سرش را روي شانه هاي پهن و
...قوي مرد گذاشته بود
مرد هم سرش کنار گوش زن بود و با نجواهاي عاشقانه دل زن را به دست می
...آورد
....آه عمیقی کشیدم و نگاه از آن ها گرفتم
......دلم گرفت.... پاهایم را جمع کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم
....با دیدن زوج جوان بی اختیار به یاد چند سال پیش خودم و پریماه افتادم
.... زمانی که به تازگی با هم آشنا شده بودیم
...یاد قدم هاي پنهانیمان در نیمه شب
....یاد نجواهاي عاشقانه اي که در گوش هم می گفتیم
...به یاد لحظه هاي شیرین عشق و عاشقی
...یاد نقشه هایی که براي آینده می کشیدیم
اما کجا رفت آن عشق و عاشقی که یک روز با اشتیاق و ذوق ازش دم می
....زدیم
چی از آن همه مهر و محبت بینمان باقی مانده بود؟
....هیچی ...به جز آتش تند کدورت و سردي که روز به روز زیاد تر می شد
آخ پریماه...پریماه...چطور دلت اومد با من اینکار رو بکنی لعنتی؟
امشب با بودنت پیش اون مردك احمق من رو جلوي دوست و آشنا سکه ي یه
....پول کردي
...از فردا چطور می تونم سرم رو جلوشون بلند کنم و بگم این منم بهراد آریا
همون که زنش دیشب جیک تو جیک یه مرتیکه ي عوضی تر از خودش
....داشت می رقصید و به ریش توي شوهرش می خندید
چطور دلت اومد باهام اینکار رو بکنی لعنتی....؟ این بود عشق و محبتی که
ازش دم می زدي؟
.....چقدر زود مهرو محبتت به حراج رفت
.... نگاه از قاب چوبی پنجره گرفتم
....یه نخ سیگار از توي پاکت بیرون کشیدم و گوشه ي لبم گذاشتم
....فندك را نزدیکش کردم و با جرقه ي کوچک آتشی روشن شد
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🏴🏴