#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهاردهم
نگاهم را بالاتر آوردم و از پشت پرده ی اشک به چهره ی خندان مهران که ظرف غذایی در دست داشت دوختم.
چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم انگار لال شده بودم و قدرت تکلمم از بین رفته بود.
تصویرش کم کم داشت برایم واضح می شد،اشک هایم بی صدا برروی گونه ام می چکید و تمام صورتم را مرطوب می کرد.
مهران ظرف را کنار تخـ ـتم روی صندلی گذاشت،دستی به چهره ی خیس از اشکم کشید و با لبخند کنارم نشست.
شاید مهران بین اون همه آدم بهترین دوستی بود که طی این چند سال بدبختی توی زندان داشتم و تنها کسی بود که درکم می کرد و تا حدودی درد دلم را می فهمید .
چون خودش هم سختی کشیده بود و شاید از من بیشتر نه اما از من کمترم گرفتاری و سختی نداشت.
کمی روی تخـ ـت جابه جا و بهم نزدیک تر شد.ضربه ی دوستانه ای برروی شانه ام زد و گفت:چرا برای ناهار نیومدی... می دونی چقدر منتظرت بودم؟
عکس را توی دستم مچاله کردم و گفتم:میل نداشتم...
لبخندی زد ،دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:نبینم غمتو رفیق....باز که رفتی توی فکر و خیال ...آخه چقدر به گذشته فکر می کنی تا کی می خوای خودت رو با این فکرا عذاب بدی بهراد؟یکم منطقی فکر کن پسر... تو باید الان خودتو با شرایط موجود وفق بدی والا می شکنی رفیق... داغون می شی ... اونموقع دیگه نه از دست من نه از دست هیچ کس دیگه ای هیچ کاری برنمی یاد.
نگاهم را به پایین پاهام دوختم ،زانوهایم را بغـ ـل کردم و گفتم: نگران من نباش..از این شکسته تر نمی شم رفیق...فقط کاش خدا جونمو می گرفت بلکه راحت می شدم از این زندگی نکبت بار .....دیگه خسته شدم مهران ...تا کی باید این همه بدبختی و تنهایی بکشم....تا کی باید تاوان اون گذشته ی لعنتی رو پس بدم هان....تو بهم بگو مهران....
بغض داشت گلویم را خفه می کرد ،نفس عمیقی کشیدم تا بلکه جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم اما مهران که متوجه حـ ـلقه ی اشک درون چشم هایم شده بود لبخندی زد،سرش را به گوشم نزدیک و زمزمه کرد:درست می شه رفیق....نگران نباش خدای تو هم بزرگه....تمام اونایی که بهت بدی و پشت کردند باید روزی تقاص همه ی کاراشون رو پس بدند ... شاید هم تا حالا پس داده باشند و تو ندیده باشی...اما فقط یه نصیحت بهت می کنم رفیق هیچ وقت امیدت رو ار دست نده...
پوزخندی زدم و گفتم:امید...؟ جالبه تو هم می گی امید....از کدوم امید حرف می زنی؟ مگه دیگه امیدی... دلخوشی هم برای من وجود داره؟ نه رفیق... آرزوهای من ...تمام امید من پوچ شدن و به هوا رفتن...از اون آریا که یه روز همه ازش حساب می بردندو تمام کاراش دقیق و حساب شده بود چی مونده؟ هیچی.... به جز یه آدم بدبخت تنها و شکست خورده که دیگه هیچ آرزویی جز مرگ نداره...
مهران اخمی کرد و با دلخوری گفت: اااا زبونتو گاز بگیر... این حرفا چیه می زنی ...دیگه نبینم از این مزخرفات بگیا والا دیگه هیچ وقت باهات حرف نمی زنم....
آهی کشیدم و گفتم:مگه دروغ می گم تو بهم بگو وقتی....
با عصبانیت حرفم را قطع کردو گفت: بسه... تمومش کن بهراد تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی...خودت می دونی وقتی عصبانی بشم چی می شه پس ساکت باش و هیچی نگو...
نفس عصبی و صداداری کشیدو همانطور که سینی غذا را از روی صندلی برمی داشت،گفت: الان هم بشین مثل بچه های خوب غذات رو بخور تا حسابت رو نرسیدم... زود باش...
نخواستم دلش را به درد بیاورم... بوی خوراک لوبیای داخل ظرف داشت حالم را بد می کرد..
قاشق رو از دستش گرفتم و با اکراه به سمت دهانم بردم...چند تا قاشق به زور خوردم .
مهران هم در تمام مدت چشم به حرکاتم دوخته بود و بعد از اینکه مطمئن شد حالم کمی بهتر شده،رفت.
سینی غذا را به کناری گذاشتم و با دستمال دور دهانم را پاک کردم....بوی خوش عطر آشنای دستمال بغض خفه ام را باز کرد...
نگاهم را از پشت پرده ی اشک به دستمال دوختم ....با دیدنش بغض سربسته ام ترکید .. آن را در میان مشتم فشردم و بوش کردم...اشک هایم دونه دونه پایین می اومد و برروی گونه ام می لغزید....
بهراد...بهرادم....نمی خوای بلندشی عزیزم....داره دیرت می شه ها..
گرمی دستی را نـ ـوازش گونه روی گونه و بعد موهایم حس کردم.
با اینکه بیدار شده بودم اما نمی دونم چرا حسی ترغیبم می کرد که چیزی نگویم و در سکوت خودم را به دست نـ ـوازش های آن دستان مخملی بسپرم.
وقتی دید من خیال بیدار شدن ندارم،خم شد...بوی خوش عطر تنش توی بینیم پیچید...نفس هایش به گردنم می خورد و داشت دیوانه ام می کرد...
هیچی نگفتم ، خواستم ببینم چه عکس العملی نشان می دهد که گرمی لب هایش را برروی گونه ام حس کردم...احساس کردم که تمام تنم به یکباره سوخت...
دیگر نتوانستم تاب بیاورم و بیشتر از اون اذیتش کنم برای همین چشمانم را کاملا باز کردم و نگاهم را به چشمان سیاهش که در پس مژه های بلندش پنهان شده بود ،دوختم.
وقت