eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
صداهای عجیب و غریبی که از اطراف می آمد باعث شد که چشمانم را آرام باز کنم .... نگاهم به چند تن از هم سلولی ها که برسر جیره ی غذایشان با هم دعوا می کردند افتاد... با تذکر زندان بان همه شان سکوت کردند و بیرون رفتند.... سکوت عجیبی همه جا زا فراگرفته بود. نگاه ساعت کردم ...ساعت هشت شب را نشان می داد... یادم نمی آید دقیقا کی خوابم برده و چند ساعت خـ ـوابیده بودم... پلک های بی جانم را به زحمت از هم باز کردم و سرجایم نشستم... فضای نمور داخل سلول داشت حالم را بد می کرد...چند تا سرفه ی عمیق زدم و نفس عمیقی کشیدم... سیـ ـنه ام هنوز کمی می سوخت اما حالم از آنموقع بهتر شده بود.... پاهایم را در هم جمع کردم و بیشتر زیر پتو فرو رفتم... نگاهم به قاب عکس سه نفره مان بر روی میز دوخته شده و دوباره رفتم به گذشته... خودکار را عصبی روی کاغذ کوبیدم . از صبح تا بحال این چندمین باری بود که داشتم لیست آمار و ارقام شرکت را می نوشتم اما هربار یه گندی بهش می زدم و یه اشتباهی می کردم که تمام حساب کتاب ها بهم می ریخت. اعصابم به شدت بهم ریخته بود از صبح که ماهان به ان وضع از شرکت بیرون زده بودم تا الان دست تنهاذ مانده بودم و بارتمام مسئولیت شرکت به تنهایی برروی دوشم افتاده بود. اعصابم به شدت بهم ریخته بود.. گوشی را از روی میز براشتم و شماره ی ماهان را دوباره گرفتم اما جوابم فقط چند تا بوق آزاد بود. عصبی گوشی را قطع کردم و برروی میز کوبیدم... گلدان کریستالی برزمین افتاد و چند تکه شد.... مشت گره کرده ام را باز کردم ... انگشتانم را از دو طرف روی شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم. سرم داشت از درد می ترکید... فشار کاری مغزم را فلج کرده بود،از صبح هرچه تلاش کرده بودم کارها را به تنهایی انجام دهم باز هم موفق نشده بودم و یه جای کار می لنگید. ماهان توی بدشرایطی تنهام گذاشته و رفته بود. تمام حجم کاری شرکت روی دوشم افتاده بود و خودم باید همه کارها را انجام می دادم . اخراج پرهامی از یک طرف و رفتن ماهان از طرف دیگر اعصابم را بهم ریخته بود... حالم دیگه داشت از خودم بهم می خورد... آخه تو که هنوز عرضه ی انجام دادن یه کار رو نداری غلط می کنی فکر نکرده عمل می کنی ...این طرز برخورد با دوست چندین و چند ساله و حسابدار شرکتت بود.. دیدی چطوری با خودخواهی خودت بیرونش کردی...دیدی چه جور جواب اون همه سال رفاقتت رو دادی ... حالا می خوای دست تنها از عهده ی این همه مسئولیت بربیای؟آره؟ حالا وسط سال و توی این وضعیت بحرانی حسابدار خوب از کجا می تونی پیدا کنی؟ کی رو می تونی پیدا کنی مورداعتمادتر از ماهان....؟ لعنت به تو بهراد.... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
خوشا روزی که میگفتی که بی عشق تو میمیرم... گذشت عمری و فهمیدم کسی بی من نمی‌میرد @aksneveshteheitaa
ندارد جز خدا یاری... که نابودت کند آهش اگر قلبی به درد آری @aksneveshteheitaa
❀࿐❁💖💖❁࿐❀ حرف را میشود از حنجره بلعید و نگفت وای اگر چشم بخواند غم نا پیدا را ... ❀࿐❁💖💖❁࿐❀ @aksneveshteheitaa
❀࿐❁💖💖❁࿐❀ پا به پا کردم و جان کندم و گفتم آخر دوستت دارم و گفتی نظر لطف شماست ❀࿐❁💖💖❁࿐❀ @aksneveshteheitaa
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️❤️❤️ فدای مولائی که هرکسی بره در خونه اش دست خالی برنمیگرده❤️❤️❤️❤️ ماجرای دختر سنی که تو حرم آقام علی علیه السلام شفا گرفت تو کانال سنجاق شده ببینید حتما👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊 http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊 🕊
💥مردی که به خاطر غیرت ناموسی قید زیارت امام حسین (ع) را زد🕌🕌🕌 تو این کانال سنجاق شده 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷💙🍃 🍃🌸🎼📹 آوای محلی و سفر و دیداری از ییلاقات ماسال ؛ گیلان. سلام صبحتون بخیر @aksneveshteheitaa
روزی با خود فکر می کردم اگر با او غریبه ای ببینم دنیا را به آتش می کشم... اما امروز حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم تا ببینم او کجاست و چه می کند @aksneveshteheitaa
دلم ز دست و زمان به تنگ آمد مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر @aksneveshteheitaa
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم؟ تو واجب را به جا آور رها کن مستحب ها را @aksneveshteheitaa
صدای نگران مشتی قربون من را از میان افکارم بیرون کشید. روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم که گفت:آقا شما حالتون خوبه؟ اینجا چرا به این وضع افتاده. انگشتانم شست وسبابه ام را روی لبـ ـهایم گذاشتم و گفتم:چیزی نیست دستم خورد به این گلدون افتاد شکست. با پنجه هایش روی صورتش کشید و گفت:وایــــــــــی... خدا مرگم بده آقا...این گلدون که یادگاری مادربزرگتون بود. بی حوصله خودکار را از روی میز برداشتم و گفتم: اشکالی نداره چیز مهمی نیست... شنیدم که گفت:آخه آقا شما که خیلی به این گلدون علاقه داشتین ...چطور شد که یدفعه.... میان حرفش آمدم،چشم هایم را بستم و عصبی گفتم:گفتم که مهم نیست...دیگه حرفشم نزن... مطیعانه سرش را تکان داد و گفت :چشم آقا ببخشید...با اجازتون برم جارو بیارم این خورده شیشه ها از روی زمین جمع کنم ...خدای نکرده می ره توی دست و پاتون.... سرم را بلند نکردم...با همان لحن جواب دادم: لازم نکرده ...برو سرکارت..لطفا تنهام بذار مشتی قربون.... شرم زده سرش را به زیرانداخت و گفت :چشم آقا ببخشید.... صدای پاهایش که به سمت در می رفت و بعد صدای بسته شدن در را شنیدم. خودکار را عصبی به زمین پرت کردم و نگاهم را به در بسته ی اتاقم دوختم... هیچ معلوم هست تو چته...از خودت خجالت نمی کشی مرد گنده؟ به تو هم می گن مرد...ببین چوری داری همه رو از خودت فراری می دی و بیزار می کنی...اون از ماهان که صبح با اون وضع بیرونش کردی اینم از این پیرمرد بیچاره ....واقعا از خودت خجالت نمی کشی بهراد؟ سرم را میان دست هایم فشار دادم و نگاهم را به پایین دوختم. از اینکه با اون پیرمرد بیچاره اینطوری برخورد کرده بودم از خودم شرم داشتم و احساس خجالت می کردم..... آخه اون چه گناهی کرده بود که باید تاوان ندونم کاری های من را پس می داد؟ مغزم دیگه داشت از این همه فشار منفجر می شد،اصلا دست و دلم به کار نمی رفت. توی دلم صدبار به خودم لعنت فرستادم ،واقعا که ماهان راست می گفت که من آدم خودخواه و مغروری هستم و همیشه به فکر خودم و منافع شرکت هستم و به هیچ چیزی جز این اهمیت نمی دهم. آره همین بود...واقعا که بهراد باید از خودت خجالت بکشی تو حتی به فکر پریماه و آرمان هم نیستی و به جای اینکه یه روز از کارت بزنی و به اونا برسی فقط خودت توی این شرکت لعنتی حبس کردی و همه ش کار برات مهمه نه خانوادت... فریادی بر سروجدانم زدم و گفتم:نـــه...کی گفته که من به فکر اونا نیستم؟ از این مهم تر که یه خونه ی بزرگ و ویلایی براشون گرفتم که توی آسایش باشن؟ وسایل رفاه و آسایش در اختیارشون گذاشتم که احساس کمبود توی زندگیشون نکنن؟ که تا لب تر کنن فوری هرچی بخوان براشون مهیا هست...آره؟ دیگه چی می خوای از این مهم تر؟من که همه کاری برای رفاه و آسایششون انجام دادم و تا حالا هیچ چی رو ازشون دریغ نکردم و همیشه همه کار براشون انجام دادم. اصلا بخاطر وجود اوناست که می یام شرکت و این همه هرروز تا عصر که شرکت تعطیل بشه با آدم های مختلف سرو کله می زنم که اونا راحت باشن احساس ناراحتی نداشته باشن. وجدانم به صدا درآمد و گفت: نـه بهراد...تو همه کار براشون انجام ندادی؟ تو همه چیز رو توی پول و راحتی می بینی اما عشق و محبتت رو از اونا دریغ کردی ... بعد ادعا می کنی که دوستشون داری و به فکر راحتیشون هستی؟ آخه تو چه جور همسر و پدری هستی که وجدانت و غیرتت بهت اجازه می ده که اونا رو از طبیعی ترین نیازشون نسبت به خودت محروم کردی... چرا وقتی خودت می تونی وقت بذاری و درکنارشون باشی اون ها رو به حال خودشون رها کردی؟ به تو هم می گن مرد بهراد؟واقعا که باید از مرد بودن خودت خجالت بکشی... ❤️❤️❤️❤️❤️🍃❤️❤️❤️🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می‌شود؟ "ﺗﺮﺱ" ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به "پشت ﺳﺮ" ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می‌شود! تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمی‌شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ‌ﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد. ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ میمانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ... ✦ آنتونی رابینز @aksneveshteheitaa
کسی که میدونه اشتباه کردی و بازم ازت دفاع میکنه ، قدرشو بدون ...اون یا عاشقانه یا مادرته ... @aksneveshteheitaa