|≡🦋≡|
|≡ #مجردانه ≡|
.
.
دیــــوانهتر از خویــش[🤪]**
ڪـــســــی مے جُستمـــ...
دستمـــ بگرفتند و [🖐]**
به دستمـــــ دادند...! [🤝]**
[🙃]**
😎 #سعدی
|≡💙≡| بہدنبالِ کسۍ
جاماندھ از پرواز میگردم👇🏻
@Aksneveshteheitaa
∫°💍.∫
∫° #همسفرانه .∫
.
.
دیدین وقتی سرتون شلوغه و درگیرین
یهویی پیام میده که (دوستت دارم)
چه حِس خوبیه😍☺️
.
.
∫°😋.∫ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
@Aksneveshteheitaa
کاش اینجا بودی
همین کنارِ خودم
و من یادم میرفت
که خستهام، خرابم، ویرانم…
#سیدعلی_صالحی
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاف آرزوهامو چرا هیچکی نمی بافه
برای ما دو تا عاشق جدایی دور از انصافه💔😔
#غم #فیلم_وموسیقی
@Aksneveshteheitaa
چه با ارزشن آدمایی که وقتی میفهمن خیلی دوسشون داری ولی بازم “آدم” می مونن . . . .
💖💖💖💖🍃🍃🍃
@Aksneveshteheitaa
همه ی من !
دلم برای زمستان نمی سوزد !
دلم برای بهار تنگ نیست !
دلم می خواهد فقط برای تو تنگ شود !
برای تو که هنوز هم نمی دانی
چقدر عاشقانه های نا نوشته برایت نوشته ام!
#مخاطب_خاص
💖💖💖💖🍃🍃🍃
@Aksneveshteheitaa
بگذار تو را به لب تبسم برسد
راز دل ما به گوش مردم برسد
بنشین بغل آینه تا بار دگر
زیبایی تو به چاپ دوم برسد
💛💛💔💔💔💛💛
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_هفتاد_دوم
عصبی چنگی به موهام زدم و با دست جمعشون کردم....
نفسم را با فوتی بیرون فرستادم....
قدم هام به سمت در اتاق تند شد و از اتاق بیرون زدم....
بابایی...بابایی... کجا می ری؟
نرو بابایی... بابا بهراد من می ترسم من رو تنها نذار....
جیغی کشید و گفت: نرو بابا... من نمی خوام اینجا بمونم....
اشک توی چشمانم حـ ـلقه زده بود...
دستانم را از دو طرف برای درآغـ ـوش کشیدنش باز کردم.....
آرام آرام به سمتش نزدیک تر شدم اما هرچه نزدیک تر می شدم انگار از من دورتر می شد....
عصبی قدم هام رو به سمتش تند کردم.....
انگشتان لرزانم به سمت انگشتان ظریف و کوچکش نزدیک تر می شد....
حالا فاصله ی انگشتانم فقط به اندازه ی چند سانت باهاش بود....
اما قبل از اینکه کامل بهشون برسه....
دستی به انگشتان کوچکش چنگ زد....
صدای جیغ آرمان و گریه هایش بیشتر شد....
تمام صورتش خیس از اشک شده بود....
دیدن گریه هایش دلم را به درد می آورد....
عصبی فشاری به انگشتانم وارد کردم اما حتی یک ذره هم از جایشان تکان نخوردند....
تمام بدنم انگار توان حرکتشون رو از دست داده بودند....
اعصابم داشت بهم می ریخت فریادی از ته دل کشیدم ....
صدای خنده های هیستریکی زن با صدای فریاد من و گریه های آرمان مخلوط شده بود.....
دست آرمان همراه زن کشیده می شد و می رفت...
چهره ی زن را چون پشتش بهم بود نمی دیدم اما دلم برای گریه های مظلومانه پسرم می سوخت....
فریادی زدم و گفتم : آرمــــــــان....پسرم.....
جیغی کشید و همانطور که تقلا می کرد دستش را از میان دستان زن بیرون بیاورد با گریه گفت: بابا...بابایی... من نمی خوام برم..... باباجونم تروخدا نرو.... من می ترسم....
صدای خنده های زن و جیغ های آرمان مدام توی سرم می پیچید ....
چهره ی زن را تازه هنگامی که برگشت تونستم تشخیص بدم....
زیرلب آروم تکرار کردم: پریماه؟...صبرکن... صبرکن لعنتی....بچم رو کجا داری می بری ؟
صدای خنده اش کل فضا را پرکرد....
بابا... بابایی من نمی خوام برم....
یکدفعه طوفان شدیدی برپا شد و در میان ابرهای مه گرفته فرو رفتند....
نعره ای زدم و گفتم: آرمـــــــان....پسرم......آرمـ ــــــان بابایی....
با صدای زنگ ساعت وحشت زده چشمانم را باز کردم.....
تکان سختی خوردم و با انگشت اشاره دستم را برروی دکمه ی زنگ فشردم....
به نفس نفس افتاده بودم....
قفسه ی سیـ ـنه ام تیر می کشید....
دانه های ریز و درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود...
لباسم را توی مشتم فشردم و دستم را به سمت بسته قرص روی میز دراز کردم....
چشمانم را بستم و قرص را روی زبان گذاشتم و همانطور بدون آب بلعیدمش...
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه زدم....
خدای من این چه خوابی بود که دیدم.....؟
چند تا نفس عمیق کشیدم...حس می کردم نفسام عادی و منظم شده....
چشمانم را آرام باز کردم....
نگاهم به عکسی از پریماه و آرمان توی آغـ ـوشش خیره ماند....
اخم هایم بی اختیار در هم رفت....
مشتم قاب عکس را نشانه رفت....
قاب با صدای شدیدی روی زمین افتاد و چند تکه شد...
از صدای شکستن شیشه آرامش عجیبی بردلم نشست....
🔷🔷🔷🔷♦️🔷🔷🔷🔷
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
جائی که سفره #خالیست #ایمان نخواهد آمد.....
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd