4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐☀️ سلاااام🤚😊 صبحتون بخیر وشادی
🍃🕊💐☀️یک صبح بخیر قشنگ
🍃🕊💐☀️یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به
همه شما عزیزان.
🍃🕊💐☀️الهی که در این روز جمعه زمستونی بهتون خوش بگذره ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷❣🕊تقدیم به همهپدرانِ عزیزی که شور و شوق و جوونیشونو بپای خونه و خونواده هزینه کردن 👌😊...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❣🕊برای پدرهای نازنین...
🍃❣🎼📹🕊 دکلمه ای بسیار زیبا و و محتوایی و عاطفی
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mohammad EsfahaniHomaye Rahmat.mp3
زمان:
حجم:
16.29M
🎧❣🎼☀️آوای بسیارزیبای : علی ای همای رحمت...
🍃🌲🎤استاد دکتر محمد اصفهانی...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شادی روح تمام پدران خفته به خاک یه صلوات و فاتحه🌹🌹
اگر زحمتی نیست شادی روح پدر بنده حقیر هم یه صلوات بفرستید🌹🌹
@Yare_mahdii313
945.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا یک علی داشت
که آن هم امام ماشد...
الحمدلله...💐❤️😍
میلاد آقاامیرالمومنین برهمه ی عاشقان مبارک✨🌸🌼
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
1.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبتون آروووم در پناه خدای مهربووون.
⭐️🌙🌟✨💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#یا_صاحب_الزمان_عج
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم
از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم
گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ
روز پـدر مبارکـــ بابای مهربانم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#طرح_پروفایل
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستششم🌺
لیلا با ترس دستشو پس کشید و گفت:-گفتم که به این حرفا اعتقادی ندارم!
زن نزدیک من شد و دست سست شده ام رو بالا گرفت:-بده ببینم تو سرنوشت تو چی میگذره!
-اوومممم تو هم گم شده داری،اما...خط عمر آنات درازه،اینو گفت و متعجب سر بلند کرد و گفت:-گمون میکردم خواهر باشین!
-آره خواهریم آقامون...
لیلا دستمو کشید و ازم خواست دبه آیم رو بردارم و خیلی جدی رو به زن گفت:-ما باید بریم،این حرفایی که میزنی همه مهمله،بهتره بری برای باقی آدمای اینجا سرنوشتشون رو بگی!
-خیلی خب،خیلی خب دختر جون تو چقدر غرور داری خوبه ازت چیزی نخواستم برو اما مطمئنم برمیگردی،اینبار بی جیره مواجب نمیشه!
لیلا دبه ی خودش رو بلند کرد و عصبی دستمو کشید و برد سمت جاده،صدای زن هنوز به گوشمون میرسید:-اگه خواستین منو ببینین اونجا زندگی میکنم،همون کلبه بالای تپه،بهم میگن گوهر،از هر کی بپرسی میشناسه!میدونم خیلی زود برمیگردین شاید تونستم گمشدتون رو بهتون برگردونم!
همینجور که دورتر میشدیم صدای زن ضعیف و ضعیف تر میشد اما ترس توی دل ما بزرگ و بزرگتر ،با رسیدن به ورودی جاده نگاهی به لیلا انداختم،خواستم چیزی بگم که گاری محمد رسید!
از گاری پیاده شد دبه های آب رو ازمون گرفت و توی گاری گذاشت و از اینکه کمی دیر کرده بود عذرخواهی کرد!
دیدن اون زن انقدر حالم رو عوض کرده بود که حتی دیگه دیدن محمد هم اونطور خوشحالم نکرد،حتی از اینکه بد موقع رسیده بود ناراحت هم بود!
همراه لیلا سوار گاری شدیم و با دیدن دست گل زیبایی که توی گاری گذاشته شده بود جا خوردم،از روی سکو برداشتمش و به بینی ام نزدیک کردم،خیلی خوشبو بود:-یعنی این برای منه؟
-گمون نکنم برای من گذاشته باشدش!
خنده ی ریزی کردم که با دیدن صورت توی هم لیلا زود از چهره ام محو شد:-آبجی چرا با اون زن اینجوری حرف زدی،به نظرم داشت راستش رو میگفت،اون که مارو نمیشناخت،از کجا میدونست گمشده داریم،یا اینکه مادرهامون با هم فرق دارن؟کاش به حرفاش گوش میدادیم شاید اون میتونست آیهان رو بهمون برگردونه اونوقت آقاجون هم...
-بس کن آیلا مگه یادت رفته چقدر آقاجون به امثال همین آدما پول داد اما هیچ کاری از دستشون برنیومد،چندتا حرف از خودشون در میارن ما نباید اهمیت بدیم،نبینم راجع بهش با آنا حرفی بزنی!
سری تکون دادمو صورتم رو توی دستت گل فرو بردم:-حق با لیلا بود...
ظرفای خشک شده رو گذاشتم کناری و بی رمق روی تخت نشستمو دستامو گرفتم روی اجاق...
دو روزی از رفتنمون به چشمه میگذشت،خبری از عمو آتاش نبود و همه نگران و افسرده خودمون رو توی کلبه حبس کرده بودیم!
همه دلخوشی من توی اون دو روز توی اون چند دقیقه ای که برای بی بی حکیمه غذا میبردم خلاصه شده بود که اونم اگه اصرارای من برای دیدن محمد نبود لیلا حاضر نمیشد همین فاصله چند قدم تا کلبه بی بی رو هم طی کنه!
توی این دو روزی که منو لیلا غذای بی بی رو میبردیم دیگه از احساس محمد به خودم کاملا مطمئن شده بودمو میدونستم اونم هم اندازه من دوستم داره اما انگار جرات بازگو کردنش رو نداشت شاید چون به قول خودش من خانزاده بودم و اون به رعیت ساده!
نگاهی به لیلا که گوشه کلبه به انتظار آنا نشسته بود انداختم از اون روزی که از چشمه برگشته بودیم لبش رنگ خنده به خودش ندیده بود،خوب میدونسم تموم ذهنش رو حرفای گوهر گرفته،شاید هم ناراحت مادرش بود،از اهل عمارت شنیده بودم مادرش سهیلا خاتون بعد از به دنیا آوردن لیلا دچار جنون شده و موقع فرار قصد جون لیلا رو کرده بوده و از اون روز خبری ازش نیست،عده ای میگفتن که مرده و به سزای کارش رسیده و بقیه هم معتقد بودن به خاطر جنونش سر به بیابون گذاشته هر چند همین دسته دوم هم بعد از گذشت این همه سال و پیدا نشدن کوچکترین نشونی ازش دیگه مرگش رو باور کرده بودن و فقط لیلا بود که هنوز به برگشتن مادرش و پشیمون شدنش از کارای گذشته اش امید داشت،نمیتونست باور کنه مادرش همچین آدم بدی باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستهفتم🌺
با وجود تموم بدی هایی که اون زن در حقش کرده بود،هنوز هم موقع اومدن اسمش عصبی میشه و تا چند روز همین جوری توی خودش فرو میرفت،هر چند بهش حق میدم بلاخره اون زن هر کی هم که باشه مادرشه و هر چقدرم که بد باشه راضی به مرگش نیست!
هیچکس جز من که همدم روز و شبم نمیدونه که تموم این چند سال رو به این امید زندگی کرده تا آنای سنگدلش برگرده و ازش عذرخواهی کنه و بگه که اندازه جونش دوسش داره!
با باز شدن در صدای غرغرای ننه اشرف دوباره توی گوشم پیچید:--پاشین چرا نشستین دبه ها خالی ان یه قطره آبم نداریم پاشین تا دیر نشدت راهی بشین!
پاهام دیگه جونی ندارن دو روز تموم توی مسیر چشمه میرم و میام قبلا همین یه دبه آب کفاف دو روزم رو میداد،مگه من چندتا دست دارم ،به این قبله محمدی قسم دیشب از درد پا خواب به چشمم نیومده!
-آبجی چرا تو فکری؟امروزم نمیخوای بریم چشمه؟
سری چرخوند و تا خواست حرفی بزنه در باز شد نگاهمون افتاد به صورت ناراحت آنا، نه من و نه لیلا جرات پرسیدن چیزی نداشتیم از چهره اش کاملا پیدا بود خبرهای خوبی برامون نداره...
ننه اشرف دستی به پاهاش کشید و با ناله گفت:
-چی شد دختر خبری نداشت؟
آنام سری به چپ و راست تکون داد و نشست نزدیک اجاق:-نه گفت خبری نداره اما چشماش چیز دیگه ای میگفت کاش میتونستم خودم برم عمارت و ببینم چه خبر شده،آخه آتاش رو خوب میشناسم مطمئنم همینجوری به امون خدا رهامون نمیکنه بره،حتما اتفاقی افتاده!
لیلا آهی کشید و گفت:-غصه نخور آنا اگه اتفاق بدی افتاده بود تا الان به گوشمون میرسید،خودت که بهتر میدونی مردم چقدر یک کلاغ چهل کلاغ میکنن و از کاه کوه میسازن!
آنا سری تکون داد و گفت:-به عمو رحمت گفتم سری به عمارت بزنه گفتم دو روز دیگه که پسرش اومد حتما میره اگه تا اون موقع خبری نشد خودم میرم حتی اگه آقاتون عصبانی هم بشه بهتر از این بلاتکلیفیه!
-آنا خوب نیست انقدر نفوس بد میزنی ،من مطمئنم چیزی نشده،حتما عمو آتاش هم مثل همیشه درگیر کارای عمارته!
-نمیشه دختر من این دو تا داداش رو بهتر از شما میشناسم،حتی آقاتم تا حالا اینقدر ازمون بی خبر نبوده،مگه میشه،یعنی نگران حالمون نیست!
از جا بلند شدمو گفتم:-آنا نکنه یادت رفته آقاجون گمون میکنه ما رفتیم شهر پیش عزیز!
-چی بگم دختر دیگه مغزم به جایی قد نمیده!
-بهتره به جای اینکه یه جا بشینی و غصه چیزی که ازش خبر نداری رو بخوری به فکر الانت باشی، میگم قطره ای آب توی کلبه نداریم با چی غذا رو بار بذارم؟
-آنام دستی روی پاش گذاشت و رو به ننه اشرف گفت:-خودم میرم آب میارم از موندن توی کلبه و فکر و خیال که بهتره!
با این حرف لیلا مثل جرقه ای از جا پرید:-نه آنا شما چرا بری منو آیلا داشتیم راه می افتادیم،پوسیدیم توی این کلبه منتظر بودیم تا شما برگردین بعد بریم!
با این حرف متعجب نگاهی به لیلا انداختم،با نیشگونی که از بازوم گرفت،تند تند لب زدم:-آره آنا راست میگه!
با این حرف آنام سری تکون داد و گفت:-خیلی خب،پس من میرم برای ناهار امروز از بی بی آب بگیرم تا شما برین و برگردین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻