┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💖
خاک پایت
توتیای چشم ما
یابن الزهرا کی می آیی از سفر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستششم🌺
با دستای لرزونش قلپی از آب خورد و دست روی سینه اش گذاشت:-دراز بکش همینجا میرم به لیلا سر بزنم و برمیگردم!
با سری که تکون داد رو به نازگل نگران چشم دوخته بود بهمون با مهربونی گفتم:-همینجا پیش آنات بمون،نترس دیگه تموم شد!
اشکاشو پس زد و نگران کنار فرحناز نشست،با عجله از اتاق بیرون اومدمو رفتم سمت اتاق لیلا و درو آروم باز کردم،چند ساعتی میشد که به خاطر بی قراری های اورهان به اتاق پناه برده بود و خوشبختانه انقدر خوابش عمیق بود که متوجه صدای جیغ نازگل نشده بود!
با دیدنش نفس راحتی کشیدمو درو بستم،هنوزم دلشوره داشتم کاش هر چه زودتر بگیرنش،با این فکر قدم برداشتم سمت حیاط و توی ورودی ساختمون ایستادم!
-نیستش،انگار آب شده و رفته توی زمین!
-مگه میشه آقاجون شاید درست نگشتیم،نگهبانا تموم مدت جلوی در بودن مطمئنن توی همین دور و اطرافه من میرم پشت ساختمون رو ببینم!
صدای آرات بود؟گمون میکردم اون الان پیش آیلاس!
پس چرا آیلا بیرون نیومد؟اون که خواب نبود!
دستمو گذاشتم روی سینمو بدون درنگ دویدم سمت اتاق آیلا...
***
آیلا:
دیگه آخرای جشن بود و همه از جمله دایی و خانوم جون راهی شده بودن قرار بود امشب رو توی عمارت ما سر کنن تا فردا صبح که آنام و عمو و بقیه برگردن ده خودمون مواظب عمارت باشن!
با بسته شدن در نفس راحتی کشیدم،باورم نمیشد همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده باشه…
❤️❤️❤️
با کشیده شدن دستم توی امن ترین جای دنیا قرار گرفتم،هر لحظه فشار بازوانش دورم بیشتر میشد،با اینکه نفسم به زور بالا میومد اما لب از لب باز نکردم،آرامشی که توی این شرایط داشتم به تموم دنیا می ارزید...
چند ثانیه ای توی همون حال باقی موند و بعد به آرومی سرمو از سینه اش جدا کرد و در حالیکه با دستاش دو طرف صورتم رو گرفته بود بوسه ای روی گونم نشوند و زل زد توی چشمام،تموم تنم با همون یدونه بوسه گر گرفت مطمئن بودم صورتم گل انداخته،با خجالت نگاهی بهش انداختم،خنده با نمکی کرد و گفت:-حالا درست شدی شبیه روزی که این شال رو خریدم،البته اون روز از حرص قرمز شده بودی،الان از خجالت!
با چشمای متعجب زل زدم بهش:-واقعا؟الان فقط همینو داری بگی؟
دوباره خندید و کشیدم توی بغلش:-میدونستی چقدر بهت میاد؟اون لحظه حاضر بودم تموم زندگیمو ببخشم اینو روی سرت ببینم وقتی کنارم نشستی و با هم عروسیمونو جشن میگیریم!
لبخند پر رنگی روی لبم نشست،از بغلش بیرون اومدمو شال رو انداختم دور خودم:-حالا که انقدر بهم میاد چطوره امشب رو همینجوری بخوابم،اینطوری تموم شب وقت داری به خاطرات اون روز و حرص دادن من فکر کنی و لذت ببری!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستهفتم🌺
با این حرف دستشو بلند کرد و سرش رو خاروند و با لحن بانمکی گفت:-حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اون طورام بهت نمیاد!
خندیدمو با دست به سمت راست چرخوندمش:-من خیلی خستم میخوام لباساموعوض کنم،اگه میشه روتوبکن اون طرف!
متعجب لب زد:-الان داری شوخی میکنی دیگه؟مگه نه؟
همونجوری که جلیقمو در میاوردم لب زدم:-نخیر خیلی ام جدی ام،اگه بچرخی جیغ میزنم!
-آیلا...
-گفتم نچرخ جیغ میزنم!
-خیلی خب،اما منم میخوام لباساموعوض کنم،مشکلی نداری همینجوری انجامش بدم!
-نهههه!صبر کن الان تموم میشه!
خندید و زیر لبی گفت:-باورم نمیشه!
بی توجه بهش تند تند لباسمودر آوردمو لباس حریری که آنام برام آماده گذاشته بود رو تن کردم،حرفاش توی ذهنم تکرار میشد”این لباس عروسی منه آنام بهم دادش،من زندگی خوبی کنار آقات داشتم درسته کوتاه بود اما اگه برگردم عقب دوباره آقاتو انتخاب میکنم،برات میذارمش اینجا ان شاالله که زندگی تو طولانی و خیلی بهتر از من باشه دخترم" نم اشک توی چشمامو با انگشت گرفتم…
با اینکه قشنگ ترین شب عمرم بود اما غصم میشد از نبود بابام،چقدر نبودش تو اون لحظه برام سخت بود فقط خدا می دونست!
دستی به موهام کشیدمو نشستم روی تخت و بینیموبالا کشیدم:-خیلی خب حالا میتونی بچرخی!
پوفی کشید و کلافه به سمتم چرخید و با دیدنم انگار که ماتش برده باشه چند ثانیه ای مکثکرد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای قدماش که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد بی اختیار ضربان قلبم اوج گرفت بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و همزمان دستش روی دستم نشست،ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که حرفش رو خورد!
نفس عمیق کشیدم و با لبخند خیره شدم بهش دست بردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و آروم گفتم:-حالا این چهره ی توئه که دیدن داره!
اب دهنش رو صدا دار قورت داد و در حالی،نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و دست برد و دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد!
از شدت ترس و هیجان پتو رو توی دستم مشت کردم،نفس عمیق کشید و دندوناش رو کشید روی هم:-تو هیچ وقت دست از متعجب کردن من بر نمیداری!
از حرفی که زده بود خندم گرفت،واقعا لیلا راست میگفت آرات بلد نیست،احساسشو بیان کنه:-الان این خوب بود یا بد؟
نفسی بیرون داد و غمگین گفت:-آیلا من باید یه چیزی بهت بگم،یه چیزی که شنیدنش شاید ناراحتت کنه،میترسیدم بفهمی و راضی به ازدواج باهام نشی!
به یکباره نفسم توی سینه حبس شد پتو رو بالا کشیدمو بریده بریده لب زدم:-از چی حرف میزنی؟
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:-من بدون تو دیوونه ام،وقتی باشی هم خودت دیوونم میکنی،خیلی دوستت دارم آیلا!
انقدر شنیدن این حرف برام از زبونش شیرین بود که نفس کشیدن یادم رفت،بی هیچ حرفی فقط خزیدم توی آغوشش،دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تا پایین موهام کشید و آروم در گوشم زمزمه کرد:-همیشه برام بمون سر بلند کردم چیزی بگم که با شنیدن صدای جیغ قلبم از جا کنده شد،انگار صدا از اتاق عمه میومد...
آرات شتاب زده از جا بلند شد :-همینجا بمون الان برمیگردم!
-منم همرات میام!
-نه صدای نازگله،درو قفل کن از این جا تکون نخور!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،نگران رفتم سمت پنجره،بیرون خبری نبود،حتما کابوسی چیزی دیده…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه اي بد نام گفتند
"فروغ فرخزاد"
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
043--majid-hoseini-sara.mp3
6.83M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : مازندرانی...
🎤مجید حسینی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
پدرم می گفت:
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده.
گیرنده ها بهتر می خورند،
اما بخشندگان بهتر می خوابند.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
music-baloochi-leyla.mp3
5.71M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : بلوچی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود !
سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود …
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
منتظران بدانید
اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم
نمازمان قضاست…
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستهشتم🌺
نکنه آنام طوریش شده باشه؟دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،جستی زدم سمت لباسامو دوباره پوشیدمشون و خواستم برم بیرون که با صدای در نفس آسوده ای کشیدم،خدارو شکر پس چیز خاصی نبود که آرات سریع برگشت،با عجله قفل درو باز کردمو کشیدمش سمت خودم:-چی شده بو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که شخصی هل خورد داخل و دستش رو گذاشت روی دهنم،از ترس داشتم زهله ترک میشدم!
تموم زورمو ریختم توی دندونامو دستشو گاز گرفتم اما حتی ذره ای عقب نکشید عقب عقب کشوندم سمت تخت و همراه خودش پرتم کرد روش،نفسم که به زور بالا میومد با شنیدن صداش تنگ تر شد:-خیال کردی به همین راحتی میذارم قسر در برین؟کاری میکنم که آرات تف هم توی صورتت نندازه!
فرهان...
دستشو برد سمت پیرهنم،از ته دل جیغ کشیدم اما صدام میون انگشتای زمختش خفه شد:-بهتره دهنتو ببندی چون همه گمون میکنن من دیوونم و هیچ دیوونه ای مجازات نمیشه یک سالی میشه نقشمو خوب بازی کردم برای همچین روزی!
با تموم وجود تقلا میکردم تا خودمو از دستای کثیفش نجات بدم اما سنگینی وزنش مانعم میشد،دیگه کم کم داشتم احساس عجز میکردم که صدای باز شدن در اومد و چند ثانیه بعد دست فرهان دور دهنم شل شد و سنگینی تنش از روم کنار رفت،در حالیکه مثل بید میلرزیدم توی دلم خدا رو شکر کردم،خواستم بچرخم ببینم چی شده که دستی به سمتم اومد و چرخوندم سمت خودش و سرمو گرفت توی بغل…
خیال میکردم آرات باشه اما بوی آنامو میداد،سر بلند کردمو با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید،دستی به سرم کشید و در گوشم لب زد:-آروم باش دیگه تموم شد!
انقدر هق هق کردم که نفسم به زور بالا می اومد،دیگه حضور فرهان رو هم به کل فراموش کرده بودم آنامم با تموم وجودش سعی داشت آرومم کنه،که با ضربه ای که به در خورد به خودمون اومدیم!
ترسیده و در حالیکه هنوز تنم میلرزید پتو رو کشیدم روی تن نیمه برهنه ام و رو به آنام لب زدم:-آنا تورو خدا به آرات چیزی نگو…
سری تکون داد و به سمت در رفت و بازش کرد و صدای عمو توی گوشم پیجید:-تو اینجا چیکار میکنی گمون میکردم پیش فرحنازی؟
آرات رو فرستادم چرخی دور عمارت بزنه،فرستادم پیش آیلا،گفت بیارمش پیش تو حالا که اینجایی خیالم راحته میرم ببینم فرحناز حالش خوبه یا نه!
-چی شده آیسن؟میشنوی چی میگم؟آیلا خوبه؟لا اله الا الله برو کنار ببینم!
عمو اینو گفت و عصبی داخل اتاق شد و نگاهی به من انداخت و نفس راحتی کشید:-چرا حرف نمیزنی ترسیدم،گمون کردم طوریش…
به اینجا که رسید چشمش افتاد به جسم نیمه جون فرهان که پشت سرم افتاده بود،یا ابوالفضلی گفت و نزدیک شد و خوابوندش روی زمین:-نفس نمیکشه،چه بلایی سرش اومده؟
نگاهی بین منو آنام رد و بدل کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو سینه فرهان:-مرده!
با این حرف آنام همون جلوی در زانو زد و من دوباره شروع کردم به گریه کردن،نفسم بالا نمیومد عمو نزدیکم شد و کنارم نشست:-آروم باش دختر فقط بگو ببینم چی شده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستنهم🌺
میون هق هقم بریده بریده لب زدم:-گمون کردم آراته دروباز کردم هل خورد داخل…به خدا حالش خوب بود گفت داشته نقش دیوونه ها رو بازی میکرده…خواست بهم آسیب بزنه که آنام اومد تو و نمیدونم چی شد…
با این حرف نگاه عمو چرخید سمت آنام پاشد ایستاد دستی به سرش کشید و دوباره رفت سمت فرهان:-کاریه که شده باید تا کسی ندیده ببریمش بیرون دفنش کنیم!
با این حرف قطره ای اشک از چشمای آنام سر خورد و زیر لب گفت:-من…کشتمش…
عمو نفس عمیقی کشید و رفت سمتش و کنارش نشست روی زمین و بازوهای آنامو گرفت و تکونی بهش داد:-ببین چی میگم هیچی از این جریان به کسی نمیگی پاشو برو توی اتاقت میبرم دفنش میکنم اگه کسی دید میگم خواسته بیاد توی اتاق آیلا زدمش،فهمیدی؟
با توام!
آنام تند تند سری تکون داد و عمو رو به من گفت:-پاشو لباستو عوض کن همراه آنات برو اتاقش از این جریانم به هیچ کس نگو حتی آرات!
کاری که گفته بود رو انجام دادمو در حالیکه هنوز میلرزیدم با آنام رفتیم سمت اتاقش،رنگش مثل گچ شده بود و حتی کلمه ای حرف نمیزد حال منم دست کمی از اون نداشت …
حدود نیم ساعتی گذشت تا با ضربه ای که به در خورد هر دومون از جا پریدیم:-آیلا اونجایی؟
صدای آرات بود مضطرب لحاف رو روی پاهای یخ زده آنام که همون جور زانو به بغل نشسته بود کشیدمو از جا بلند شدم،نباید میذاشتم چیزی بفهمه!
نفس عمیقی کشیدمو دستی به صورت و لباسای تنم زدمو درو باز کردم،چهره اش حسابی در هم بود این فکر که نکنه فهمیده باشه مضطربم میکردم نگاهی به چشمای نگرانش انداختم:-خوبی؟
با این حرف مثل اینکه سطل آب یخی ریخته باشن روی سرم زبونم بند اومد،خواستم دهن باز کنم و همه چیز رو بگم که با رسیدن عمو زبون به کام گرفتم:-چیزیش نیست نبودی یکم ترسیده بود،نگرانت شده برین توی اتاقتون استراحت کنین نگران چیزی نباشین همه جا نگهبان گذاشتم!
آرات دستی به شقیقه اش کشید و گفت:-ممنون آقاجون شمارم به زحمت انداختم!
-این چه حرفیه پسر،برو مراقب عروست باش،رنگ به رو نداره!
با این حرف آرات لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت توی دستاش و کشوند سمت اتاق،از اینکه بهش دروغ گفته بودم حالمو بدتر از قبل میکرد،با ورودمون نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق،خان عمو همه جا رو مرتب کرده بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستم روی تخت،برای لحظه ای فکر فرهان آرومم نمیگذاشت با قرار گرفتم دستای آرات دور شونه ام هول زده خودمو عقب کشیدم:-لبخند مهربونی زد و بی توجه به حال من کشیدم توی بغلش و نفس عمیقی کشید:-خدا رو شکر که خوبی،بهتره امشب رو بخوابیم،نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی!
دراز کشید روی تخت و دستش رو به روم باز کرد،بیش از حد محتاج آغوشش بودم،بی درنگ بهش پناه بردم و با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود لب زدم:-هیچ وقت تنهام نذار…
***
آیسن:
با رفتن آیلا سرمو گرفتم توی دستامو محکم فشارش دادم:-من کشتمش،من باعث شدم بمیره،حالا باید تا آخر عمرم عذاب میکشیدم،چطوری تو چشمای فرحناز نگاه میکردم و وانمود میکردم طوری نشده؟
با باز شدن در بی رمق سر بلند کردم دلم نمیخواست آیلا تو همچین شرایطی ببینتم،دخترم شب خواستگاریش آقاشو از دست داده بود حالا شب عروسیشم زهر مارش میشد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سه راحل برای هر مشکلی وجود دارد: بپذیرش، تغییرش بده، رهاش کن.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زندگی آسان تر نمی شود فقط این شما هستید که قوی تر می شوید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بی شعور بودن هم دقیقا همین طور است!
“فیلپ گلوک”
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمایی! / بایزید بسطامی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Choob-Bazi-Sabzevari-320.mp3
5.66M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : خراسانی ؛ رقص چوب سبزواری...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Farshad Azadi - Eshgh (128).mp3
3.12M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :کُردی ...
🎤فرشاد آزادی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
به نام خدایی که باقیست
و همه چیز، غیر او فانیست
شروع کارها با نام مشکل گشایت:
یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ
الهی به امید لطف و کرمت💚
🇮🇷🌹🌺🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
@hedye110