┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم💔
بلا شروع شده تازه بعد عاشورا
چه میکشید؟ خدا صبرتان دهد آقا
دلی که سوخت چو نِی وقتِ شور، خوانده تو را
سری که سوخت میان تنور خوانده تو را
@delneveshte_hadis110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهششم🌺
نصرت با این حرف گاردشو پایین آورد و با لحن آروم تری گفت:-خیلی خب اگه خودش تنها بره اشکالی نداره!
با این حرف آیاز دستی پشتم گذاشت و قبل از اینکه نصرت بخواد صورتمو ببینه با خشونت هلم داد از عمارت بیرون!
از جا بلند شدمو بدون اینکه پشت سرمونگاه کنم سر به زیر پا تند کردم جایی که آیاز گفته بود…
*
آیلا:
تموم بدنم مثل بید میلرزید،حتما الان که آرات همه چیز رو فهمیده به خاطر پنهون کاریم حسابی از دستم ناراحت میشه،حتی شاید اصلا منو نبخشه،اگه باورم نکنه چی؟
با صدای جیغ و داد عمه دلم هری ریخت،لیلا دستش رو گذاشت روی دستم:-بیا بریم پیش اورهان اینجا باشی عمه عصبی تر میشه!
-نمیشه آبجی باید با آرات صحبت کنم!
-بذار برای بعدا مگه حال عمه رو نمیبینی؟الان یه حرفی هم به تو میزنه!
نگران سر تکون دادمو به دنبالش قدم برداشتم سمت مهمونخونه،افکار منفی یکی یکی پشت هم به ذهنم هجوم میاورد،آنام چطوری تونسته با عمو ازدواج کنه؟پس تموم حرفای ننه حوری راست بود؟عمو خاطر آنامو میخواست یعنی واقعا منتظر بود آقام بمیره و… اگه اینجوری باشه هیچ وقت نمیبخشمشون!
با این فکر اشک توی چشمام حلقه بست:-چته آیلا؟نگران نباش آنا طوریش نمیشه،اصلا بذار برم صداش کنم بیاد!
بازوشو سفت گرفتمو با اخم لب زدم:-نه نیازی نیست،بذار پیش عمو بمونه،انگار خاطر اون از ما عزیز تره!
-این حرف رو نزن اصلا تو نمیدونی وقتی نبودی اینجا چه خبر شده،همه اینا نمایشه آنا و عمو فقط صوری عقد هم شدن!
-بسه آبجی من دیگه بچه نیستم خودم میفهمم چی راسته چی دروغ،اتاق آنارم دیدم معلومه دیگه ازش استفاده ای نمیکنه،اونی که نمایش بود عزاداریاش برای آقاجون بود،هنوز یکسالم نگذشته چطوری تونست…
-آیلا تمومش کن اگه آنا حرفاتو بشنوه…
دلم پیچ و تاب میرفت دستی روی شکمم گذاشتمو لب به دندون گزیدم،لیلا ترسیده جلو اومد:-خوبی آبجی؟
خواستم جوابشو بدم اما نتونستم تصویر لیلا پیش چشمم هر لحظه سیاه و سیاه تر میشد بهش تکیه کردمو دیگه نفهمیدم چی شد…
*
پلکامو آروم باز کردمو نگاهم گره خورد توی دو تا چشم مشکی و ته دلم آرزو کردم کاش تموم چیزایی که به یاد میارم فقط یه کابوس بوده باشه:-خوبی آبجی؟چی شدی یهو؟
-آنا کجاست؟
-آنا…آنا تو اتاقشه!
-اتاق خودش؟
با سکوتش با غم نگاهمو ازش گرفتم پس هیچ کدوم از اون اتفاقا کابوس نبود،خواستم نیم خیز بشم که دستشو گذاشت روی سینه ام:-بلند نشو باید استراحت کنی،آرات رفته پی طبیب!
با دلخوری دوباره ازش رو گرفتم:-احتیاجی به طبیب ندارم،حالم خوبه!
سرشو پایین انداخت و در حالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:-آیلا آنا از سر خوشی اون کار رو نکرد،عقد با عمو رو میگم…خان دایی میخواست از اینجا ببرتش خونه خودش،میخواست از ما جداش کنه،بعد از آقاجون غیر از ما دلخوشی دیگه ای براش نمونده،بی بی هم میگفت تنها راه موندنش توی ده اینه که ازدواج کنه،برای همین عمو قبول کرد همینجوری بینشون صیغه بخونن تا بتونه همینجا بمونه!
-برای همین با هم،هم اتاق شدن؟اصلا خودش الان کجاست؟نمیتونست از عمو دل بکنه یا خجالت میکشید خودش بیاد و بهم بگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاههفتم🌺
دلخور از حرفم اخماشو در هم کرد:-از تو بعیده آیلا،اصلا مگه آنا باید برای کاراش از منو تو اجازه بگیره؟خودش به اندازه مافی عاقل هست،خودت رو یادت نمیاد چطوری برای آرات عزا گرفته بودی؟اما آنا با وجود اینکه برادرش قاتل آقاجون بود باز هم مخالفت نکرد،تازه بهت اجازه داد خودت تصمیم بگیری که میخوای بری ده بالا یا نه،الانم به خاطر محافظت از تو توی همچین دردسری افتاده وگرنه حتما میومد ببینه چه بلایی سرت اومده!
با یا الله ی که آرات گفت لیلا حرفشو ناتموم رها کرد و اخم کرده ازم رو گرفت،با نگرانی نگاهی به آرات انداختم و لبمو به دندون گزیدمو داشتم حرفامو توی دلم مرور میکردم که با دیدن پیرزنی که همراهش اومد نگران سر چرخوندم،درست نمیشناختمش اما چهره اش از نظرم آشنا بود،اومد کنارم نشست و حالمو پرسید!
آرات اما جدی و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رو به پیرزن گفت:-بیرون منتظر میمونم تا معاینه اش کنین!
پس ازم دلخور بود،معلومه که هست!
اما همینکه نگرانمه و برام طبیب آورده بازم جای امید داره،خدایا همه اینا تقصیر عموئه،اون گفت که به آرات چیزی نگم!
با صدای پیرزن سر چرخوندم:-دراز بکشین خانوم!
یادم اومد کجا دیدمش همسایه جمیله بود،حتما جمیله رو پیدا نکرده اونو با خودش آورده!
-احتیاجی به معاینه نیست من خوبم فقط کمی شوکه شدم!
-اینجوری که نمیشه خانوم اجازه بدین من کار خودم رو بکنم آقا خیلی نگران بودن،وقتی جمیله رو پیدا نکردن میخواستن ببرنتون شهر که من گفتم خودم باهاشون میام،از طبابت یه چیزایی سرم میشه،نصف عمرم کنار جمیله گذروندم،اگه بهم اجازه بدین زود یه نگاهی میندازم اگه مشکلی نبود میرم اینجوری خیال خان هم راحت میشه!
با اومدن اسم شهر مستاصل نگاهی بهش انداختم و دراز کشیدم و بهش اجازه دادم کارشو انجام بده حوصله ی این یکیو دیگه نداشتم!
توی این چند ماه چندباری بحث گم شدن فرهان توی عمارت باز شده بود و من هر بار سکوت کرده بودم و حتی وقتایی که آرات باهام راجع بهش حرف میزد چیزی برای گفتن نداشتم،آرات همیشه عذاب وجدان داشت میگفت پشیمونه که حرفمو راجع به سالم بودن فرهان باور نکرده و حالا با فرار کردنش ممکنه جون من توی خطر باشه!
محافظای عمارت رو بیشتر کرده بود و من باز هم از ترسم لب از لب باز نکرده بودم و حالا حسابی شرمنده بودم و میدونستم چقدر از دستم دلخوره،حتما قضیه ازدواج آنام و عمو هم عصبی ترش کرده!
-چند وقته عروس شدین خانوم؟
با صدای زن سرچرخوندم:-چند ماهی میشه!
-مبارک باشه آبستنین!
چشمای خمارم به یکباره از هم باز شد و به جای من لیلا با تعجب پرسید:-چی گفتین؟آبستنه؟مطمئنین؟
-بله خانوم مثل روز برام روشنه،تو راهی دارن،حتما برای همونم بوده که از حال رفتن!
با این حرف چشمای لیلا برقی زد و رو به من که
هنوز با دهنی نیمه باز به زن نگاه میکردم لبخندی زد و گفت:-مبارک باشه،منم وقتی دفعه اول فهمیدم باردارم همین شکلی شده بودم البته ناراحت،حالا که مادر شدی بهتر میفهمی برای اینکه از بچه هات جدات نکنن حاضری دست به چه کارایی بزنی و حتما آنا رو درک میکنی،میرم به آرات خبر بدم حتما خیلی خوشحال میشه!
با این حرف دستشو محکم گرفتمو با خجالت لب زدم:-اگه میشه میخوام خودم بهش بگم شاید اینجوری دلخوریش ازم از بین بره!
سری به نشونه مثبت تکون داد و اشاره ای به زن کرد و هر دو از جا بلند شدن و بیرون رفتن!
دستی به شکمم گذاشتمو با احتیاط سر جام نشستم،باورم نمیشد باردار باشم میدونستم آرات چقدر از شنیدن این خبر خوشحال میشه حتی عمه هم تموم این چند ماه منتظر شنیدن همچین خبری بود!
با یادآوریش لبخند از لبم ماسید،اگه موقعیت بهتری بود حتما خوشحال میشد اما الان…با صدای در نا خودآگاه دستمو روی شکمم گذاشتمو سر چرخوندم سمت آرات که اخم کرده داخل شد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه کنارم نشست و تکیه اشو داد به دیوار:-چی به این زن گفتی که میترسه به من حرفی بزنه؟
مظلوم نگاهی بهش انداختم:-چرا نگام نمیکنی؟
نفسی بیرون داد و گفت:-الان وقت این حرفا نیست،جواب منو بده،نذاشتی معاینت کنه؟
-اصلا تا راجع به اون قضیه حرف نزنیم چیزی بهت نمیگم!
برگشت و عصبی نگاهم کرد:-چی داری بگی؟دلیلی برای اینکه این همه مدت داشتی دروغ تحویلم میدادی داری؟فقط میخوام ببینم کی پشتت نبودم که ترسیدی بهم بگی چه اتفاقی افتاده!
مظلوم دستشو گرفتمو گفتم:-ترسیده بودم،نه از اینکه تو پشتمو خالی کنی،ترسیدم که از چشمت بی افتم،هنوزم نمیخوام بهش فکر کنم یادم می افته تموم تنم میلرزه، حتی عمو هم گفت بهت نگم بهتره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#امام_حسین علیه السلام:
💠 اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ الدُّعاءِ، وَاَبْخَلُ النّاسِ مَنْ بَخِلَ بالسَّلامِ
❇️ ناتوانترين مردم كسى است كه از دعا عاجز باشد و بخيلترين مردم كسى است كه در سلام بُخل ورزد.
📚 بحارالانوار جلد ۹۳ صفحه ۲۹۴
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
Reza Narimani - Salam Aghaye Mehraboon (320).mp3
36.66M
سلامآقایمهربون،منمهمون
نوکرتون...(:🖤
#محرم #امام_حسین
مسیر زندگیمو روضه هات عوض کرد_۲۰۲۳_۰۷_۲۹_۱۸_۴۷_۱۹_۷۵۵.mp3
6.88M
آلوده تر از من نبود بر درت ولی...
آقا تر از آنی که مرا برانی حسین 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباشو آخر از نیزه پس میگیره...💔
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
یک طرف دست دعا
و یک طرف بار گناه
این تناقض ها
نمک پاشیده روی زخمتان
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات به همراه ترک حداقل یک گناه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاههشتم🌺
-عمو؟از کی تا حالا از آقاجونم اجازه میگیری چیو به من بگی چیو نه؟اگه همون موقع همه چیز رو بهم میگفتی خودم گردن میگرفتمش اون وقت الان نه آنات توی دردسر می افتاد نه آقام،چون با چشم خودشون میدیدن که از ناموسم دفاع کردم،با این کاری که کردی هیچ کس حرفاشونو باور نمیکنه،اگه آنام بیخیال نشه حتما مجازات بشن،اصلا میدونی این مدت آنات چی کشیده و نذاشته بفهمی تا یه وقت ناراحت نشی؟
با شنیدن جمله آخرش ابرویی بالا انداختمو لب زدم:-یعنی تو خبر داشتی؟خبر داشتی آنام و آقات…
-معلومه که خبر داشتم اگه تو هم درکشو داشتی حتما بهت میگفتن،منتها هنوز انقدر بچه ای که فقط به خودت فکر میکنی نه دیگران،اصلا ازش پرسیدی چرا اینکارو کرد؟
چون خان داییت میخواست ببرتش شهر و به خاطر بدهی که داشت شوهرش بده،اما آقام نذاشت،آناتم چون نمیخواست ازت دور بشه قبول کرد،سعی کن بزرگ بشی آیلا،این بار رو ندید میگیرم چون خودمم مقصر بودم،نباید به فرهان اعتماد میکردم ولی دفعه بعد سعی کن عاقلانه تر تصمیم بگیری و چیزی رو از شوهرت پنهون نکنی،الان میرم بیرون رقیه خانوم رو میفرستم اجازه بده معاینت کنه،وگرنه شال و کلاه میکنم میبرمت شهر…
-نیازی نیست،من جایی نمیرم!
عصبی زل زد توی چشمامو گفت:-مگه دست خودته که نیای؟نمیذارم مثل آنام…
به اینجا که رسید حرفشو خورد و دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد:-برم رقیه رو صدا کنم یا بریم شهر؟
پس برای همین انقدر ترسیده بود؟میترسید منم مثل آناش از دست برم؟سرمو پایین انداختمو با خجالت لب زدم:-نگران نباش رقیه معاینم کرد!
-پس…پس چرا انقدر ترسیده بود؟نکنه دروغ گفتنم یاد گرفتی؟
دلخور نگاهی بهش انداختمو گفتم:-نخیر،فقط ازش خواستم چیزی بهت نگه خواستم خودم بهت بگم که…
-که چی؟حرف بزن دیگه!
-من آبستنم،رقیه خانوم گفت به خاطر اون از حال رفتم،چیز نگران کننده ای نیست!
وقتی صدایی ازش نشنیدم نگران سر بلند کردم مات برده و با دهنی نیمه باز بهم خیره شده بود،دستی به صورتش کشید و دوباره کنارم جای گرفت:-میشه دوباره بگی؟آبستنی؟
اشاره ای به شکمم کرد و ادامه داد:-یعنی اون تو…
بغض کرده،سری به نشونه مثبت تکون دادم،نگاهی بهشکمم انداخت و با مهربونی لمسش کرد:-باورم نمیشه…چرا زودتر نگفتی؟
از وقتی از حال رفتی تا الان حالم مثل اسپند روی آتیشه،ترسیدم از دستت بدم!
سرم رو از بغلش بیرون آورد لبخند مهربونی زد و بوسه ای روی پیشونیم نشوندو دوباره نفس راحتی کشید، با غم نگاهی بهش انداختم:-حالا چه بلایی سر آنام میاد؟
لبخند مهربونی زد و گفت:-تو نمیخواد نگران باشی نمیذارم اتفاقی بیفته،خدا رو شکر که سالمی بقیه اش مهم نیست،احتمالا آنامم بفهمه تو راهی داری از خر شیطون پیاده بشه،پاشو بریم بهش خبر بدیم!
دستشو محکم گرفتمو نگران گفتم:-من میترسم اگه از سر دشمنی بلایی سر بچم بیارن چی؟
-دیوونه شدی؟مگه من مرده باشم بذارم کسی به تو یا به بچمون آسیبی بزنه!
با شنیدن صدای داد و بیدادی که از بیرون میومد دوباره با ترس نگاهی بهش انداختم،بوسه ای روی گونه ام نشوند و گفت:-تو بمون همینجا الان برمیگردم!
اینو گفت و بلافاصله از جا بلند شد و رفت با رفتنش نگران پتو رو کناری زدمو رفتم سمت درو نگاهمو دوختم به حیاط،عمه در اتاق عمو ایستاده بود و عصبی وسایلای آنامو از اتاقش بیرون می انداخت و آدماش دوره اش کرده بودن:-خیال کردی تا کی میتونی قایم بشی بلاخره باید تقاص پس بدی من از خون پسرم نمیگذرم!
منظورش چی بود؟مگه آنام کجارو داشت که قایم بشه؟
با نزدیک شدن آرات عمه دستشو پس کشید:-چیکار میکنی آنا؟بس کن دیگه همه خوب میدونیم فرهان خودش خواست این اتفاق بیفته،حتی اگه منمتو همچین موقعیتی بودم بهش رحم نمیکردم،شب عروسیم سعی کرده به زنم دست درازی کنه هنوزم طلب خون میکنی؟
-چرا نمیفهمی پسر درد من این نیست،درد من اینه حتی از دیدن جنازش و عزاداری برای پسرمم محرومم کردن،چطور میتونی باورشون کنی وقتی حقیقت رو مخفی کردن؟
حتما از چیزی میترسیدن،معلوم نیست پسر بیچارم چی کشیده،من از خون قاتلش نمیگذرم،شده همه عمرمو دنبال این زن بگردم!
-منظورت چیه؟مگه زنعمو کجاست؟
-فرار کرده،زنیکه بی حیا پسرمو کشت و حالام فراری شده،اگه ریگی به کفشس نبود چرا باید فرار میکرد؟
ناباور لبمو به دندون گزیدم،باورم نمیشد آنام فرار کرده باشه!
چهره آرات هم دست کمی از من نداشت،داخل اتاق شد تا مطمئن بشه عمه راست میگه!
چشمم دنبال آرات بود که عمه با صدای بلندتری داد زد:-اصلا زنت کجاس؟هان؟با اون بیرون میکشمش!
اینو گفت و سر چرخوند سمت من که ترسیده توی چهارچوب در ایستاده بودمو به سمتم قدم برداشت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهنهم🌺
اگه پیدات نشه دخترت تاوانشو پس میده،اینو به گوشش برسونید!
با این حرف ترسیده دست روی شکمم گذاشتمو رفتم سمت دیگه مهمونخونه که در باز شد و عمه و پشت سرش آرات که سعی داشت آناشو کنترل کنه داخل شدن و آرات بلند داد کشید:-آنا تمومش کن آیلا بارداره یه مو از سرش کم بشه از چشم تو میبینم،پسرت قاتل بودمیفهمی؟تمومش کن تا منم از دست ندادی!
با این حرف عمه ناباور سر جاش ایستاد نگاهی به من و شکمم انداخت،سرشو گرفت توی دستشو رفت گوشه مهمونخونه زانوهاش
و بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن،بالی که رنگ به رو نداشت دوید سمتمو دستش رو گذاشت روی شکمم:-راست میگن خانوم؟تو راهی دارین؟
با چشمای پر از اشکم سری به نشونه مثبت تکون دادم لبخند مهربونی زد و با خوشحالی گفت:-خوشبحالش خیلی خوبه که مادری مثل شما داره!
این حرفش خیلی به دلم نشست،دستش رو به گرمی فشردمو رفتم سمت عمه،دلم به حالش میسوخت حسابی درمونده به نظر میرسید،لبی تر کردمو با لحنی آروم گفتم:-عمه به خدا آنام تقصیری نداره
وقتی فرهان رو اونطوری دید دست پاچه شد خواست از من دفاع کنه،شاید اگه خودتون هم بودین همین کارو میکردین!
اشکاشو پاک کرد و با چشمای به خون نشسته داش زل زد توی چشمام و با صدای گرفته ای لب زد:-به یه شرط از خونش میگذرم!
-هرچی باشه قبوله عمه جان فقط شمارو به خدا این خون و خونریزی رو تمومش کنین!
اخمی کرد و جدی گفت:-بچتو وقتی به دنیاش آوردی تحویل من میدی،من بزرگش میکنم،اگه پسر بود اسم فرهانم رو براش میذارم اگه دختر بود هم تا زمانی که زنده ام باید پیش من زندگی کنه،شما هم خواستین کنارش بمونین ولی اون جایی نمیره!
اصلا متوجه حرفاش نمیشدم،یعنی بچه منو گرویی میخواست؟
ناباور به صورتش زل زده بودم که آرات اخم کرده جلو اومد و جدی گفت:-معلومه چی میگه آنا؟این چه شرطیه؟مگه بچه من بازیچه شماس؟
-همین که گفتم پسر،به شماها اعتباری نیست هر چی میشه منو تهدید به رفتن میکنین،اما اون بچه منو از تنهایی در میاره،میتونه جای خالی فرهانمو پر کنه نگران نباش نمیذارم بهش بد بگذره مثل یه خان زاده اصیل بارش میارم،اگه قبول داری از خون قاتل پسرم میگذرم اگه نه جور دیگه ای خودم رو آروم میکنم!
-من بهت همچین اجازه ای نمیدم،شده قتل فرهان رو گردن بگیرم نمیذارم به هدفت برسی،فقط با این کار یکی دیگه از بچه هام قربونی میکنی!
اینو گفت و رو به من ادامه داد:-بلند شو بریم آدم میفرستم وسایلامونو از ده بالا بیاره!
نفسم به زور بالا میومد باید بین آرات و آنام با بچه ای که هنوز یک ساعتم نمیشد از وجودش با خبر شده بودم یکیو برای قربانی شدن انتخاب میکردم؟
مسلما بدون آنام و آرات دووم نمیاوردم عمه هم که نمیخواست آسیبی به بچه ام بزنه،بی توجه به آرات که منتظرم ایستاده بود رو کردم سمت عمه و با بغض لب زدم:-قبوله،بچه ما کنار شما بزرگ میشه عمه جان،منو آرات هم همونجا میمونیم،فقط شمارو به خدا دست از سر آنام بردارین اون گناهی نکرده،از اول زندگیش فقط براش مشکل درست کردین دیگه بسه،نمیخوام آنامم چیزی راجع به این قضیه بدونه!
-آیلا هیچ میفهمی چی میگی؟
با بغض نگاهی به آرات انداختمو در حالیکه سعی داشتم لرزش چونمو کنترل کنم لب زدم:-اگه بلایی سر تو یا آنام بیاد منم زنده نمیمونم بچمونم همینطور،همون ده بالا میمونیم کنار هم زندگی میکنیم!
-خیلی خب پس راه بیفتین همین الان برمیگردیم عمارت،قولی که دادین هم باید جلوی همه بزرگای ده تکرارش کنین!
آرات عصبی چشم برهم گذاشت و عمه از مهمونخونه بیرون رفت،لبمو به دندون گزیدم تا مانع ریزش اشکام بشه!
-میدونی داری چیکار میکنی؟اگه همچین قولی بدی حتی منم نمیتونم جلوی رفتارای بدی که ممکنه در حقمون بکنه رو بگیرم،همیشه با جدا کردن از بچمون تهدیدمون میکنه،حتی نمیتونیم از اون خراب شده بیرون بریم!
-جایی نمیریم،حاضرم تموم عمرم توی اون عمارت زندونی باشم اما تو و آنام سالم باشین!
آشفته دستی توی موهاش فرو برد و دستمو به سمت بیرون کشید…عمه شال وکلاه کرده بود و داشت راه می افتاد،آرات با عصبی نگاهی بهم انداخت!
با غم زل زدم توی چشماش:-آنام به خاطر نجات من این کارو کرد آرات نمیتونم ببینم بلایی به سرش بیاره،من که قبل تر از این ها هم قبول کرده بودم ده بالا زندگی کنم پس گمون میکنم اتفاقی نیفتاده،تو رو به خدا سختش نکن،اصلا معلوم نیست تا چند ماه دیگه چه اتفاقی بیفته!
عصبی چرخی دور خودش رد و دستی به صورتش کشید،میدونستم قبول کردن این قضیه براش سخته،نگاهی به در اتاق آنام انداخت و گفت:-خیلی خب،دیگه جز اینم راهی برامون نمونده،تا چند ماه دیگه خدا کریمه اما بدون من بچمو قربونی خون اون مردیکه نمیکنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻