#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاددوم🌺
سری تکون دادمو از جا بلند شدم،مستقیم رفتم اتاق آیلا و تا زمان مراسم همونجا نشستم،چندباری خواستم ازش راجع به اصغر خان بپرسم،اما جلوی خودمو گرفتم،نخواستم از این بیشتر مضطربش کنم،نمیدونم به خاطر زایمانش بود یا اضطراب اما رنگ به رو نداشت،سعی کردم خودم رو با آلما مشغول کنم و کمی که گذشت منم کنارشون خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلا که داشت آروم با کسی صحبت میکرد،هوشیار شدم:
-مطمئنی آنات توی مراسم از قول و قرارمون چیزی نمیگه؟نمیخوام آنام چیزی بفهمه!
-بهش گفتم به نفعشه که حرفی نزنه وگرنه خودش نتیجشو میبینه،تو نگران نباش،ببین رنگ به روت نمونده!
-دست خودم نیست،میدونم اگه بفهمه آروم نمیشینه،طاقت از دست دادنشو ندارم آرات!
-انقدر نفوس بد نزن هیچ کس طوریش نمیشه،بهت که گفتم برنامم چیه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه بالی رو میفرستم کمکت کنه حاضر شی!
با شنیدن این حرفا دلم پر از غصه شد،لرزش چونه و بغض توی گلومو به زور کنترل کردمو با شنیدن صدای بسته شدن در نفسی کشیدم چشمامو باز کردم:-بیداری دختر؟چرا صدام نکردی؟
-دیدم خسته راهی دلم نیومد،خوب شد بیدار شدین الاناست که مراسم شروع بشه!
سری تکون دادمو پنهونی اشک گوشه چشممو گرفتم:-پس من میرم حاضر بشم!
-اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون، به محض اینکه وارد حیاط شدمو رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم پاشیدم،نفس عمیقی کشیدمو بیرون اومدم،اگه یک دقیقه دیگه بیشتر کنار آیلا میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،مطمئن بودم چشمم هم رنگ خون شده!
-کجایی داشتم دنبالت میگشتم!
هول زده چرخیدم سمت آتاش که این حرف رو زده بود و پرسیدم:-چی شد؟قبول کرد؟
مضطرب دستی به شقیقه اش کشید:-دیگه فرصت نشد باهاش حرف بزنم،اما انگار حرفام روش اثر گذاشته،آدمشو فرستاده پی همدستش تا مبادا دهن باز کنه،خیال میکنه میتونه این بارم فرار کنه…
پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به در عمارت:-ایناهاش اینم آدمش دست از پا دراز تر برگشت،بذار ببینیم چیکار میخواد بکنه،نمیخواد نگران باشی تا چند دقیقه دیگه همه چیز مشخص میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادسوم🌺
سری تکون دادمو روسریمو مرتب کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و قدم برداشتم سمت آیلا که با کمک بالی و خدمتکارا به سمت سالن میرفت،دستمو پشتش گرفتمو و همراه هم راهی شدیم…
توی دلم آشوب بود انگار که کسی داشت اون تو رخت میشست،چند دقیقه ای گذشت کم کم همه بزرگای ده رسیدن و فرحناز با رنگ و رویی پریده داخل مجلس شد،نگاهش بین مهمونا دو دو میزد،شایدم به قول آتاش دنبال راه فرار بود!
خدا خدا میکردم تهدیدای آتاش جواب بده که مضطرب دهن باز کرد:-همگی خوش اومدین،گفتم اینجا دور هم جمع بشیم تا هم به دنیا اومدن اولین نومو جشن بگیریم هم اسمی که براش انتخاب کردمو روش بذاریم!
به اینجا که رسید حس کردم دستای آیلا توی دستم یخ بست،نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی دختر؟اگه حال نداری بگم برات دوایی چیزی بیارن!
نفس نفس زنون گفت:-نه آنا خوبم،چیزی نیست!
میرزا با خوشحالی از اون سر مجلس گفت:-مبارک باشه،ان شاالله قدمش خیر باشه کاش اصغر خان خودش بود و این روزا رو به چشم میدید،به سلامتی چه اسمی براش انتخاب کردین؟
-میرزا انگار پیری بهت فشار آورده،این بچه با اصغر خان هیچ نسبت خونی نداره،اگه بود…
-اگه بود چی صابرخان؟ شما انگار پیری بهت فشار آورده و دست نوشته ای که از خود اصغر خان بهت نشون دادمو یادت رفته؟یادت رفته کی خان این عمارته،آدابه مهمانی که دیگه به کنار،به هر حال اهمیتی نداره…
آرات اینو گفت و رو کرد سمت میرزا و ادامه داد:-ممنون میرزا اسم آلما رو برای دخترم انتخاب کردیم،ان شاالله مبارکش باشه!
با شروع مراسم چشم دوختم به صورت فرحناز در هم بود و انگار به زور داشت خشمشو کنترل میکرد،حالا که فهمیده بودم از عمد اصغر خان رو کشته دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،من برای دفاع از دخترم آدم کشته بودمو اون از عمد!
تو همین فکرا بودم که آلما رو توی بغلم گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش نشوندمو انگشترمو به عنوان تحفه به توی قنداقش گذاشتم و بی توجه به فرحناز که غیضی نگاهم میکرد،از توی بغلم تکونش ندادم!
-خیلی خب حالا که به سلامتی مراسم هم تموم شد،فرحناز خاتون باهاتون حرف دارن!
آتاش اینو گفت و رو به فرحناز ادامه داد:-میفرمایید خانوم بزرگ یا من به جاتون صحبت کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💥تروریستی که امروز به حرم شاهچراغ حمله کرد ۲۴۰تیر جنگی همراه داشت که توانست فقط ۱۱تیر را شلیک کند
@hedye110