💥تروریستی که امروز به حرم شاهچراغ حمله کرد ۲۴۰تیر جنگی همراه داشت که توانست فقط ۱۱تیر را شلیک کند
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
دیدار نگار آشنا می خواهیم
وصل گل نرگس ازخدا می خواهیم
بردردِ دل خسته ما، وصل دواست
هجران زدگانیم دوا می خواهیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادچهارم🌺
فرحناز سرفه ای کرد وگلوشو صاف کرد:-چیزی برای گفتن نیست،حالا که مراسم تموم شد بفرمایید برای شام!
-برای شام زوده،اجازه بدین طبیب هم برسن،خوبیت نداره بدون ایشون شروع کنیم!
با این حرف همون یه ذره رنگ هم از صورت فرحناز پرید،نفسی کشید و با اکراه گفت:-راستش راجع به تصمیمی که در مورد نوه ام گرفتم صحبت کنم گفتم شاید بعد از شام بهتر باشه،حالا که اصرار دارین الان میگم!
-آنا الان وقتش نیست،باشه برای بعد!
آتاش اخمی کرد و رو به آرات گفت:-بذار بگه پسر،اتفاقا الان وقت مناسبیه،بگو آبجی ما سراپا گوشیم!
-داشتم میگفتم،در مورد تصمیمی که برای نوه ام گرفتم،این که به جای خونبهای پسرم خواستم تا آخر عمر با من بزرگ بشه…
به اینجا که رسید با حس سنگینی وزن آیلا روی تنم سر چرخوندم نگاهم به صورت هم رنگ گچش که افتاد بی توجه به جمعیت بسم اللهی گفتمو چند قطره از آب لیوانی که مقابلم بود رو به صورتش پاشیدم،وحشت زده چشماشو باز کرد و چونه اش شروع کرد به لرزیدن،آرات عصبی از جا بلند شد و مقابلش نشست:-آقاجون گفتم که الان وقتش نیست!
آتاش دست آرات رو گرفت و کشید سمت خودش،آیلا رو بغل گرفتمو در گوشش بغض کرده لب زدم:-من همه چیز رو میدونم دختر،نترس چیزی نمیشه،نمیذارم دخترت تاوان کارمو پس بده!
-آنا…
هق هق بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه،دوباره فشاری به کمرش دادمو گفتم:-نترس هیچی نمیشه منم جایی نمیرم،آتاش فرحناز رو تهدید کرده تا خوب بشی از این جا میبرمت!
آیلا کمی به عقب هلم داد و ناباور زل زد تو چشمام:-راست میگی آنا؟
اشکاشو پاک کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و همون لحظه آتاش گفت:-یالا دیگه بگو فرحناز خاتون چرا معطلی حرفت رو بزن!
آرات نگران جلو اومد و کنار آیلا روی زمین نشست و فرحناز تای ابروشو بالا داد و با ترسی آمیخته به غرور گفت:-خواستم بگم از تصمیمم صرف نظر کردم،چون داغ دار بودم همچین تصمیم پوچی گرفته بودم الان که فکر میکنم،میبینم بچه باید توی دامن مادرش بزرگ بشه،شرطی که گذاشتمو پس میگیرم!
با این حرف لبخند روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم،آرات ناباور به آیلا و من نگاه میکرد انگار حس میکرد اشتباه شنیده…!
با بلند شدن صدای پچ پچ آتاش تک سرفه ای کرد و گفت:-درستش هم همین بود همونجور که میدونید فرهان برادرمو کشت اما ما از خونش گذشتیم،اما خدا میخواست تاوان کاری که کرده رو پس بده و با خونش گناهشو بشوره،تو این جریان هم کسی مقصر نیست جز خودش،ان شاالله اون دنیا جایگاه بهتری داشته باشه!
اینو گفت و رو به آرات ادامه داد حالا میتونی زنت رو ببری،میخواستم هدیه نامگذاری دخترش رو از خود خانوم بزرگ بگیره،بقیه هم بفرمایید برای شام!
با این حرف آرات سری به نشونه تشکر رو به آتاش تکون دادو هم پای منو آیلا قدم برداشت سمت اتاق!
هر دوتاشون داشتن از خوشحالی بال در میاوردن، با ورودمون به اتاق آیلا دراز کشید و اشاره کرد آلما رو توی بغلش بذارم،نگاهی به صورتش انداخت:-دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم…به خدا تنهاش نمیذارم…
-نباید هم بشی دختر،اون الان بچه توئه بهت نیاز داره!
-تازه درکت میکنم آنا،تازه میفهممت ببخش اگه زود قضاوتت کردم،میدونم به خاطر ما بود که تصمیم گرفتی دوباره ازدواج کنی،من هنوزم بهت نیاز دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم!
-نمیدی عزیزم نمیدی تو دختر منی جون منی،چند روز میمونیم حالت که بهتر شد با خودم میبرمت عمارت،دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه!
بینیشو بالا کشید و پرسید:-چطوری راضیش کردین؟عمه رو میگم!
-قضیش مفصله،تو اول بگو ببینم قضیه مرگ اصغر خان چیه؟واقعا عمت باعث شد بمیره؟چرا به من چیزی نگفتی؟
لبی به دندون گزید و با ترس پرسید:-کی به شما گفت آنا؟از کجا خبر دار شدین؟نکنه با این تهدیدش کردین؟
-پس راسته،واقعا این فرحناز آدم عجیبیه،شوهرشو کشت از اونور پسرش جوون مرگ شد،راست میگن عاقبت گناهامون میاد سر راه عزیزامون،حالا چطوری این کارو کرد؟دوا به خوردش داد؟آخه تا اسم طبیب اومد رنگ از روش پرید!
با سری که به نشونه مثبت تکون داد،اخمام در هم شد،نگران بودم میترسیدم حالا که همه چیزشو از دست داده بخواد ازمون زهر چشم بگیره!
-چی شد آنا چرا رفتی تو فکر؟
-باید حواستو جمع کنی دختر،با این وضع تو نمیتونی سوار گاری بشی باید چند روز بمونیم،میترسم بخواد بلایی سرمون بیاره،هیچ چیزی به جز از دست من یا شوهرت نمیخوری فهمیدی؟
-آنا عمه اینقدرا هم که فکر میکنی جانی نیست!
-تو نمیشناسیش،این زن دست شیطونم از پشت بسته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادپنجم🌺
-خانوم جون راسته میخواین عروس خانوم رو ببرین؟
ملاقه رو کنار گذاشتمو نشستم روی صندلی و دستای کوچیک بالی رو گرفتم توی دستم:-آره عزیزم،خیلی دوست داشتم تو هم همراهش ببرم،اما میدونم آنات تنهایی اینجا دووم نمیاره!
آهی کشید و کنارم نشست:-نه من نمیتونم آنامو تنها بذارم،خواستم بگم خوب میکنید،عروس خانوم اینجا خوشحال نیست،همیشه برام از قدیما حرف میزنن میگفتن یه کلبه قشنگ دارین میگفتن بهترین روزای زندگیشونو اونجا گذروندن،براشون خوشحالم که بلاخره از اینجا میرن،خانوم بزرگم اذیتشون میکنه!
-چی میگی دختر پاشو برو انبار رو تمیز کن الانه که خانوم بزرگ بیاد ببینه هیچ کدوم از کاراتو انجام ندادی!
بالی با اومدن مادرش ترسیده از جا پرید،دستی جلوی دهنش گرفت و دوید سمت انبار!
مادر بالی نزدیک شد و گفت:-ببخشیدش هنوز بچه هس هر چیزی میرسه سر زبونش میگه!
-اشکالی نداره خودت رو ناراحت
نکن،من برم غذای آیلا رو براش ببرم!
-باشه خانوم جان!
کاسه ای از سوپ کشیدمو راه افتادم سمت اتاق آیلا، سه روز از اومدنمون به عمارت بالا میگذشت،تموم این مدت از ترس این که فرحناز بخواد بلایی سر دخترم بیاره،غذاهاشو خودم حاضر میکردم و تا لحظه آخر بالا سرش می ایستادم، از بابت آتاش و آرات خیالم راحت بود میدونستم حداقل سر هم خونای خودش بلایی نمیاره اما آیلا نه!
خدا رو شکر رفته رفته حالش بهتر میشد و همینجوری پیش میرفت یکی دو روز دیگه عازم میشدیم!
ضربه ای به در اتاق زدمو داخل اتاق شدم و با دیدن آیلا که داشت به دخترش شیر میداد لبخند روی لبم نشست:-انگار این فسقلی هم فهمیده موقع ناهاره،تموم وسایلاتو جمع کردی؟
-آره آنا همشو پیجیدم فقط مونده همین لباسای تنم،خیلی خوبه که داریم برمیگردیم ده خودمون،اینجوری دخترم کنار خونواده خودم بزرگ میشه!
-اینطوری دل منم آروم میگیره،وقتی همتون کنارم باشین کمتر میترسم!
-از چی میترسی آنا،ترس به دلت راه نده،دیدی اتفاقی نیفتاد؟عمه از ترس آراتم شده کاری با من نمیکنه،آلما هم که نوه خودشه!
آهی کشیدمو لب زدم:-چی بگم دختر انقدر اتفاقای عجیب و غریب دیدم که مدام دست و دلم میلرزه،بچه رو بده من غذاتو بخور!
سری تکون داد و آلما رو گرفت سمتم و شروع کرد به خوردن،لبخندی زدمو مشغول بازی باهاش شدم،هنوز درست نمیفهمید اطرافش چه خبره اما نگاهاش نشون میداد داره تموم تلاششو برای میکنه اونقدر که خیره خیره نگاه میکرد!
-آنا رنگ چشماش رو میبینی،اصلا شبیه ما نیست،انگار چشمای منو آرات رو ریختن توی کاسه و ترکیب کردن،هم رنگ آسمون شبه،آبی سیر!
برگشتمو نگاهی به چشماش انداختم،راست میگفت،اصلا ترکیب چهره اش هم مخلوطی از آیلا و آرات بود!
-میدونی دختر،از قدیم میگن بچه آدم شبیه کسی میشه که بیشتر دوسش داری،برای همینم انقدر به آقاش شبیهه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آدمی تنها ترین موجود روی زمین است
مورچگان با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی دانه جمع می کنند..!
زنبورها با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی خانه می سازند...!
پرستوها با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی به سفر می روند...!
آدم ها با اینکه خوب حرف می زنند تنها آذوقه جمع می کنند، تنها خانه خود را بنا می کنند و تنها سفر می کنند...
دریغا که آدمی تنها ترین موجود روی زمین است.
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی
تو تسلی دل غمزده و بی تابی
سالها فکر من اینست و همه شب سخنم
مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادششم🌺
✨﷽✨
با بسته شدن پلکای آلما سرجاش خوابوندمش و سینی رو برداشتمو آروم از اتاق زدم بیرون و با دیدن فرحناز که همینجور که داشت سر سمیه غر غر میکرد و به سمت اتاقش میرفت آهی کشیدمو وارد حیاط شدم!
نمیدونم چرا از حال و هوای اینجا زیاد خوشم نمیومد ساختمونش بوی غم میداد،انگار که سایه نحسی روش افتاده باشه!
دلمبرای عمارت خودمون،اورهان و اولدور و سلدوز یه ذره شده بود،خودم این اسمارو براشون انتخاب کرده بودم اسم مورد علاقه اورهان!
با یاد اورهان آهی کشیدمو خواستم داخل مطبخ بشم که بالی نفس نفس زنون توی سینه ام فرو رفت،با دیدنم دست گذاشت روی سینشو با رنگ و رویی پریده گفت:-اینجایین خانوم؟دنبالم بیاین باید بریم پی خان!
شوکه شده از رفتارش سرجام خشکم زد و ترسیده لب زدم:-چرا مگه چی شده؟
-شما رو به خدا خانوم دنبالم بیاین تنهایی نمیتونم از عمارت بیرون برم میخوان یه بلایی سر برادر عروس خانوم بیارن باید به خان خبر بدم!
عروس خانوم؟منظورش آیلا بود؟یعنی کسی میخواد بلایی سر آیاز بیاره؟
با این فکر دستام شل شد و نزدیک بود سینی از دستم بیفته،بالی چنگی به دستم زد و سینی رو گذاشت روی میز مطبخ و دستمو به سمت بیرون کشید،بالی که آیاز رو نمیشناخت،از کجا میدونست؟
درحالیکه که به خودم امید میدادم منظور بالی نمیتونه آیاز باشه بی اختیار به دنبالش کشیده شدم و همزمان پرسیدم:-درست بگو چی شده بالی برادر عروس خانوم دیگه کیه؟
همونجور که میدوید گفت:-آیاز خان همون که بچه بوده گم شده،تازه پیداش کردین!
دستش رو محکم کشیدم سر جاش ایستاد،عصبی لب زدم:-کی میخواد بلایی به سرش بیاره؟اصلا تو آیاز رو از کجا میشناسی؟
-عروس خانوم برام تعریف کرده از اونجا میشناسمشون،خانوم جان تا دیر نشده بیاین بریم بعدا براتون تعریف میکنم به خدا قسم دارم راست میگم!
-خیلی خوب اول بگو چی شده!
-داشتم انبار رو تمیز میکردم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت میگفت باید آیاز خان رو بکشه،میگفت یه کاری کنه بقیه گمون کنن کار کشاورزاس،باید همین الان به خان بگیم جلوشو بگیره!
-با این حرف قلبم از تپیدن ایستاد،لب هام شروع کرد به لرزیدن،پس فرحناز اینجوری میخواست ازم انتقام بگیره،میخواست دقیقا همون دردی رو بهم بچشونه که من با مردن فرهان بهش دادم!
با کشیده شدن دستم از شوک بیرون اومدم:-یالا دیگه خانوم، به خدا دیر میشه!
نگاهی به در عمارت انداختمو جلو تر از بالی دویدم سمتش نباید میذاشتم فرحناز پسرمو ازم بگیره،با رسیدن به در بدون اینکه به نگهبان حرفی بزنم دست بالی رو گرفتمو بیرون رفتم:-خانوم جان از این طرف خان این موقع روز میرن خونه کدخدا…
حس میکردم قدرت تکلم ندارم فقط بدون فکر دنبال بالی میدویدم،طولی نکشید که جلوی ساختمونی ایستاد و تا خواست در بزنه در باز شد و آرات و آتاش همراه هم بیرون اومدن و پیرمردی هم با خوش رویی کنارشون ایستاده بود و انگار داشت بدرقشون میکرد!
با دیدن آتاش بغضم ترکید،دستمو گرفتم به دیوار ونفهمیدم چطوری با گریه و خشم داد کشیدم:-به دادم برسین فرحناز قصد جون آی
از رو کرده،آدم فرستاده بکشتنش!
آتاش با عجله بیرون اومد و جسم بی جونمو گرفت:-درست بگو چی شده؟از کجا میدونی؟
-من شنیدم آقا خودم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت گفتن آیاز رو بکش جنازشم یه جایی چال کن طوری وانمود کن که کار کشاورزا بوده!
با این حرف آرات از خونه کدخدا بیرون اومد و با عجله به سمت عمارت دوید…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادهفتم🌺
✨﷽✨
بی توجه به حضور کدخدا عصبی داد زدم:-آتاش یه کاری بکن نذار پسرمم مثل اصغر خان بکشه،به خدا من طاقت نمیارم،به خدا میمیرم!
آتاش نگاهی به کدخدا که با این حرف ما ماتش برده بود انداخت و بازومو گرفت و رو به بالی گفت:
-برگردین عمارت مراقب خانوم باش من راه می افتم سمت ده سعی میکنم زودتر از اون خودمو برسونم!
بالی سری تکون داد و ترسیده به سمتم قدم برداشت و آتاش رو به کدخدا گفت:-میتونم یکی از اسباتونو قرض بگیرم؟
-کدخدا شوک شده سری به نشونه مثبت تکون داد و آتاش رو به داخل راهنمایی کرد و خیلی سریع با یه اسب از خونه بیرون اومد:-چرا ایستادین مگه نگفتم برگردین عمارت!
بی قرار رو بهش لب زدم:-منم همراهت میام!
-هر چه تعدادمون بیشتر باشه دیرتر میرسیم،برگرد پیش آیلا،مراقبش باش تا برگردم!
با غصه سری به نشونه مثبت تکون دادمو خیلی زود آتاش با تاخت از کنارمون رفت و خیلی زود از نظرمون ناپدید شد!
-خانوم اگه حالتون خوش نیست بفرمایین منزل ما اهل و عیال هستن!
-خیلی ممنون دخترم تنهاس باید برگردم!
اینو در جواب کدخدا گفتمو عصبی و پر از خشم قدم هامو برداشتم سمت عمارت اونقدر به خونش تشنه بودم که میتونستم حتی جونشم بگیرم،وارد ساختمون شدمو با رسیدن به در اتاق فرحناز هل خوردم داخل و حمله بردم به سمتش،شوکه شده با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد دستمو بردم لای موهاشو با آخرین توانم موهاشو کشیدم،صدای جیغ زدنتش تموم اتاق رو برداشت اما نمیتونست مانعم بشه!
با خشم لب زدم:-میخواستی پسر منو بکشی هان؟اورهانمکمت نبود؟میدونی چقدر تحملت کردم؟میدونی چقدر مقابلت سکوت کردم؟دعا کن بلایی سر پسرم نیاد وگرنه به همه دنیا میفهمونم چه آدم بی شرم و حیایی هستی،باید همون شب عروسی وقتی توی طویله با اردشیر دیدمت داد میکشیدمو همه رو خبر میکردن تا جنازتو مثل اون دختره بندازن کف عمارت،یادته که؟هانننن یادته؟
بی توجه به صدای جیغ و دادش و ناخونایی که با حرص توی دستم فرو برده بود موهاشو با فشار بیشتری کشیدم:-اگه مرده بودی اورهان الان زنده بود،اردشیر هم،کاش مرده بودی!
با ورود ننه اشرف و زیور فشار دستمو بیشتر کردمو داد زدم دعا کن بلایی سرش نیاد وگرنه…
وگرنه منتظر مجازاتت نمیشم خودم میکشمت قاتل،تو سزات اینه که بمیری کسی که به شوهر خودشم رحم نکرده سزاش اینه بمیره!
اینو گفتمو پرتش کردم گوشه اتاق،ننه اشرف ترسیده جلوی در خشکش زده بود و زیور شوکه دوید سمت فرحناز و من در حالیکه نفس نفس میزدم از اتاق بیرون اومدم:-آنا چی شده؟چرا داد میزدی؟
با دیدن آیلا بغضم ترکید خودمو توی بغلش انداختمو سیل اشکام روونه شد:-دعا کن بلایی سر برادرت نیارن،دعا کن زنده بمونه،دیدی گفتم این زن جانیه حالا دیدی؟ آدم فرستاده برادرت رو بکشه گفته یه جایی چالش کنه که پیداش نکنیم،دیدی ازش دفاع میکردی؟دیدی میگفتی اینجوری نمیکنه!
-چی…چی میگی آنا؟کی خواسته بلایی سر آیاز بیاره؟
سر بلند کردمو خواستم جوابشو بدم که با دیدن آرات در حالیکه نصرت رو همراهی میکرد،مات برده اشکامو پس زدمو دویدم رو به روش:-خدا رو شکر پیداش کردی!
اینو رو به آرات گفتمو عصبی دستمو مشت کردمو ضربه محکمی به سینه نصرت وارد کردم:-تو میخواستی پسر منو بکشی هان؟تو میخواستی جنازش رو پنهونی دفن کنی؟خدا ازت نگذره،دیدی نتونستی به هدفت برسی؟خیال کردی کشتن بچه های من به همین راحتیه!
-اون موقع که داشتی پسر خان مارو میکشتی باید فکر اینجاشو میکردی!
-راه بیفت حرف اضافی نزن نصرت!
آرات اینو گفت و هلش داد سمت اتاق فرحناز با حرص لب زدم:-خان شما؟اصلا میدونی اونی که ازش دستور میگیری خانتون رو چیز خور کرده؟میدونی اون زن کشتتش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻