فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منُدلکندنازحیدرمحاله 🫀:))
خوبی اخلاق، نصف دین است. رسول اکرم ص
وسایل الشیعه، جلد 12 ، صفحه 154
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
مولایم مهدی جان
در خانــه هاے خویش چہ راحتــــ نشسته ایم
اما زدے تو خیمـہ بہ صحـــرا...حلال کن....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفتادپنجم
و همین طور که عصبانی بود لباس پوشید و از خونه بیرون رفت ...
فکر می کنم شوکت این حرف رو زد تا شاید علی حدس بزنه کار عزیز خانم بوده ولی علی ساده تر از این حرفا بود ...
عزیز خانم که خیلی ناراحت شده بود , گفت : بهانه اش بود داد و بیداد کرد تا بره نصفه شب بیاد وگرنه اون برای این چیزا تو روی من وانمیسته ...
من دلم بیشتر گرفت ... اگر باز بره و نیاد , با این دست سوخته و زخم زبون های عزیز خانم چیکار کنم ؟ ...
ولی یک ساعت نشده علی با یک دف خیلی بهتر از اولی , برگشت ...
عزیز خانم از شدت ناراحتی نمی تونست حرف بزنه ... علنا می لرزید ...
گفت : علی ده بارم بیاری , من می شکنم ... اینجا جای این جور چیزا نیست , ما تو این خونه نماز می خونیم ...
علی انگشتشو گرفت طرف عزیز خانم و گفت : فقط یک نفر به این دف دست بزنه , من می دونم و اون حتی شما عزیز ... لیلا دوست داره , منم براش خریدم ...
هر وقت شما نبودین اون می زنه ... ما به شما کاری نداریم وگرنه می ذارم می رم خونه ی خانجان زندگی می کنم ...
من که هنوز مچم تو دستم بود و درد می بردم , از خشم عزیز خانم می ترسیدم ...
اونم مونده بود به علی که در مقابلش ضعف داشت چی بگه ... سعی کرد خودشو کنترل کنه ... گفت : فردا که از تو کافه ها جمعش کردی , نیای پیش من و بگی چیکار کنم ؟ ...
اون موقع این منم که تفم تو صورتت نمی ندازم ...
و با حرص غیظ در حالی که به من بد و بیراه می گفت , رفت بالا ...
اون روز که رفتن ما به خونه ی خانجان از یاد رفت و بعد از اونم دیگه از ترس تقاصی که باید پس می دادم , حاضر نشدم حرفشو بزنم و وانمود کردم حالا که دستم سوخته کاری ازم برنمیاد ...
علی از کنارم تکون نمی خورد ... تا وقتی که خواهراش اومدن ...
اون روز اقدس و چهار تا بچه اش و عشرت و سه تا بچه اش برای ناهار اومدن خونه ی ما ...
من از درد و غصه , دراز کشیده بودم و همه اومدن تو اتاق ما ...
عزیز خانم جلوی چشم من و شوکت با آب و تاب تعریف می کرد که چطوری من از بی عرضگی دستم رو با زغال سوزوندم ... جوری که منم داشت باورم می شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفتادششم
خونه شلوغ بود و علی که خیلی خواهرا و بچه هاشون رو دوست داشت , سرش گرم شده بود و منو به حال خودم گذاشت ...
من از اتاقم بیرون نرفتم و حتی یک لقمه غذا نخوردم ... کارم اشک و ناله بود ...
دیگه سوزش دستم خوب شده بود ولی این دلم بود که می سوخت و خاموش نمی شد ...
فکر انتقام بودم ولی می دونستم که عزیز خانم صد برابر تلافی می کنه و من حریف اون نمی شم ...
و این شوکت بود که مراقب من بود و از جریان خبر داشت ... اصرار می کرد که غذا بخورم ولی لب هامو به هم فشار می دادم و می گفتم : می خوام اینقدر نخورم تا بمیرم ...
عزیز خانم می گفت : ولش کن شوکت ... می خواد بخوره می خواد نخوره ... لوس ترش نکن ... چیزی نشده که , به اسب شاه گفتن یابو ؟
وقتی عشرت و اقدس رفتن , شوکت یواشکی اومد پیش منو گفت : دستت خوبه ؟
گفتم : آره , دیگه نمی سوزه ولی درد دارم ...
گفت : عزیز , لباس زیرای تو رو بخشید به عشرت و اقدس ... به علی بگو ولی نگو از من شنیدی ...
برام مهم نبود و نمی خواستم جنجال دیگه ای راه بیفته ... اینم تو دلم نگه داشتم ...
تا شب عروسی که همه ی خانواده ی علی دعوت داشتن همه با هم رفتیم برای عروسی ...
دست من خوب که نشده بود هیچ , چرک کرده بود و بدتر هم شده بود ...
برای خانجان هم همین بهانه رو آوردم ... اونم سرش شلوغ بود نپرسید چطوری سوخته ؟ ...
اما از راه که رسیدم و خاله و ملیزمان رو تو عروسی دیدم , نور امیدی تو دلم افتاد ...
با اینکه شوهر داشتم و می دونستم نباید به هرمز فکر کنم ولی ناخودآگاه می خواستم بدونم اونم اومده یا نه ؟ ...
و بیشتر خوشحال شدم وقتی فهمیدم ملیزمان نامزد کرده و به زودی عروسی می کنه ...
اونا هم از دیدن من خوشحال بودن و وقتی خاله چشمش به دست من افتاد , پرسید : چی شده خاله جون ؟
گفتم : سوخته ...
پرسید : چطوری سوخت ؟ با چی ؟
من که دیگه طاقتم تموم شده بود و دیگه نمی تونستم این راز رو تو دلم نگه دارم , به خاله گفتم : عزیز خانم این کارو کرده با زغال ...
و چشمم پر از اشک شد ...
خاله به محض اینکه این حرف رو شنید , مثل اینکه برق اونو گرفته باشه , از جاش پرید ... دو دستشو گذاشت رو صورتش و محکم گرفت ...
چند نفس عمیق کشید و گفت : تقصیر منه که جلوی آبجیم در نیومدم و از تو محافظت نکردم ...
حالا صبر کن ببین یک عزیز خانمی بسازم صدتا عزیز خانم از کنارش در بیاد ...
تو چرا به شوهرت نگفتی ؟
گفتم : از عزیز خانم ترسیدم ...
گفت : بی عرضه , برای چی نگفتی ؟ تا تو این طور ترسو باشی هر کسی هر کاری دلش می خواد با تو می کنه ... من تو رو اینجوری بار آوردم ؟ ببین لیلا کسی که سرشو بندازه پایین و تو سرش بزنن و حرف نزنه , هر کس رد بشه یکی می زنه تو سرش ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مصاحبه با یک زن نمونه:
شما موفقیت خودتونو مدیون کی هستید؟
- همشو مدیون خانواده شوهرم هستم!
تمام تلاشمو کردم تا چششون درآد...🙈😂
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
تو روزای بارونی
اگه تو هر جوب سه چهار تا ساقه طلایی بندازن مشکل آبگرفتگی معابر حل میشه
😂😂😂
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانت
دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت
بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیک
سلام بر تو و بر ماه روے تابانت…!!
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفتادهفتم
اسم این جور آدما تو سری خوره ... چیه ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ منتظری یکی دلش برات بسوزه ؟ نه جونم کسی نیست , جز خودت ...
خودت باید از پس خودت بر بیای ... هر کاری کرد به علی بگو , بذار خدمتش برسه ... بسه دیگه , می خوای مثل خانجانت باشی ؟ بی عرضه ؟ ... دیدی ظرف یک مدت کوتاه , دار و ندارِ آقاجانت رو به باد داد ؟ از بس مظلومه ...
بهت بگم دنیا بی رحمه , نزنی می زننت ... خدا شاهده , خدا شاهده این بار اگر اجازه بدی کسی بلایی سرت بیاره منم همون بلا رو سرت میارم ...
گفتم : آخه خاله ...
گفت : آخه بی آخه , چرا کسی نتونست به من حرفی بزنه ؟ چون پدرشو در میاوردم ...
بعد دهنشو کج کرد و ادای منو در آورد و گفت : به علی نگفتم ... هنر کردی ... تو غلط کردی به علی نگفتی ...
حالا ببین چطوری همین امشب حساب عزیز خانم رو می ذارم کف دستش ...
گفتم : تو رو خدا خاله نکن , تلافیشو سر من در میاره ...
گفت : بی صدا باش , دیگه نمی ذارم کسی با تو این رفتار رو داشته باشه ... تو باید هم درس بخونی هم موسیقی که دوست داری را یاد بگیری ... زمونه عوض شده ... دیگه تو رو دست آبجیم نمی دم ...
بزرگترت منم ... بسه دیگه اون برات بزرگتری کرد ... به اون داداش های گردن کلفتت چرا نگفتی ؟
من اگر می خواستم مثل تو رفتار کنم الان کلاهم پس معرکه بود ...
ببین , زندگی جواد خان الان تو دست منه ... زیاد شده که کمتر نشده ... همه چیز بهتر از وقتی که بود داره می گذره ... اگر می خواستم شکل آبجیم باشم الان باید گوشه خیابون می خوابیدم ...
خاله عصبانی بود و من دیگه نمی تونستم آرومش کنم ...
هم از اینکه به اون گفته بودم دلم قرار گرفته بود هم دلواپس عواقب کار بودم ...
اون راست می گفت ... من یک جورایی داشتم مثل خانجانم رفتار می کردم ...
با اینکه خیلی زیاد دوستش داشتم ولی دلم می خواست مثل خاله ام باشم ... قوی و نترس ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفتادهشتم
عروسی تو باغی که قبلا مال ما بود و خانجان به یکی از فامیلای نزدیک فروخته بود , برگزار می شد ...
بین زنونه و مردونه چادر زده بودن و دهل زن ها تو مردونه می زدن ...
از مردونه خبر رسید که علی مجلس رو گرم کرده ... خودش می رقصه و بقیه رو هم وادار می کنه برقصن ...
خاله اینو که شنید , با حرص دست منو گرفت و گفت : با هم می ریم وسط , ما هم زنونه رو گرم می کنیم ...
و خودش که تو این کار خیلی ماهر بود , شروع کرد به رقصیدن ... منم یک فکری کردم و با اینکه به اندازه خاله رقص بلد نبودم , رفتم وسط ...
همین طور که روبروی هم بودیم و قر می داد , گفت : اگر دستت اینطوری نبود داریه می آوردم بزنی تا چشمش در بیاد ...
از شجاعتش خنده ام گرفت ... از عقایدش خوشم میومد ...
گفتم : شما داریه بیارین , با همین دست می زنم ...
گفت : حالا شد ... حالا شدی لیلایی که من می خوام ... اگر کاری نکردم بری دانشگاه , حالا ببین ...
گفتم : می رم دانشگاه ... می خوام درس بخونم ... می خوام ساز بزنم ... قول می دم دیگه از کسی نترسم ...
در همین موقع , خاله دست هر دو عروس رو گرفت و آورد وسط ...
شریفه پونزده سال داشت و شیرین , هم سن من بود ...
بهشون نگاه می کردم ... اونا هم قربونی یک سری خرافات و سنت های غلط بودن ... هر دو مطیع و فرمانبردار ...
چیزی که مادر من یک عمر تو گوشم کرده بود ولی من دیگه نمی خواستم مثل اون باشم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✨ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﺁﺩﻡ ﺩﻝ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺒﻮﺩ
✨ﮐﺎﺵ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﻏﻤﯽ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻮﺩ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺩﻣﻨﻮﺵ ﺑﻮﺩ
✨ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﺣﺒﺲ ﮐﺮﺩ
✨ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ
✨ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩ
ﯾﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ
✨ﮐﺎﺷﮑﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ
ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺩﻣﯿﺪ
✨ﮐﺎﺵ ﺟﻨﺲ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻮﺩ
ﺟﺎﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﻮﺩ
✨ﮐﺎﺵ ﻣﯽﺷﺪ ﮔﻔﺖ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺳﻨﮓﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﻧﯿﺴﺖ
✨ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻋﮑﺲ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻗﺎﺏ ﮐﺮﺩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩ
✨ﮐﺎﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩ
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹