eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
4_5776028481024430002
1.37M
‍ 📜 یا جواد الائمه ادرکنی 🎼 سبک : سرود_تک و سرود_شور 👌👏💐 🌟مولودی_امام_جواد_ع 🔻 با نوای حاج میثم مطیعی و حاج امیر عباسی 🌿🌺🌿 ع ع @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات تا امر فرج شود مهیا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سرم را روی بالش می گذارم و چشمھایم را می بندم. حتی حالا که در کنفرانس ھای داخل کشور و مجله ھای خارجی مقاله ارائه می دھم، آن حس رضایت که باید در دلم نمی پیچد. انگار چیزی در زندگی ام کم است. چیزی که مرا به شور در آورد. حس می کنم ھمه ی اینھا خودم نیستم ولی قادر به تغییر نوع زندگی ام نمی باشم. روشی به جز ھمین را یاد نگرفته ام. صدای اذان در خانه می پیچد. بروم یا نروم؟! چکار کنم؟!. بی ھدف سالن را گز می کنم. با چند نفر از خدمات دانشگاه سلام و علیک می کنم. فکر می کنم. فکر می کنم. باشد می روم. مرگ یک بار، شیون یک بار. پله ھا را دوتا یکی بالا می روم. مصممم. به طبقه پنجم که می رسم نفسم بالا نمی آید. زانوھایم می لرزند. از کنار اتاق مامان رد می شوم و می روم داخل راھرو. ابتدایش می ایستم. چھارمین اتاق سمت راست، اتاق استاد راسخی است. جلو می روم. مثل ھمیشه بوی قھوه اش ریخته توی راھرو باریک و دراز. جلوی اتاقش می ایستم. چند دانشجوی دختر و پسر اتاقش را قرق کرده اند. سلامی آرام می دھم و گوشه ای می ایستم. اتاقش دوازده متر بیشتر ندارد. قفسه ای پر از کتاب و پایان نامه یک طرف دیوار را پر کرده اند. استاد پیرمرد شصت و خورده ساله ایست با شکمی بزرگ که ھمیشه به جای کمربند، بندیلک استفاده می کند. سبیل بلندی دارد که لبھایش را پوشانده. زیر ابروھای سفید با تارھای بلند چشمانی پرمھر و تیز بین خوابیده. کمی که می گذرد پشیمان می شوم. این پا و آن پا می کنم. نگاھی به بیرون، نگاھی به اتاق می اندازم. کتاب ھایی که از کتابخانه امانت گرفته ام را بغل می زنم و به طرف در می چرخم. -بمون کارت دارم موحد. بازدمم را طولانی بیرون می دھم و به جای قبلی م برمی گردم. ھمه می روند و من ھنوز ھمانجا ایستاده ام. آب دھانم را پایین می فرستم. لبخندش خیلی دلنشین است. - چرا اونجا وایسادی بابا. بشین. می نشینم. حرفم نمی آید. اصلا نمی دانم آن ھمه شھامت چطور ته کشید؟ ھمیشه وقتی "بابا جان" را در جواب سوال ھایمان به کار می ب ُرد، دلم گرم می شد از پدرانه ھایش. ولی حالا!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -خوبی لیلی جان؟! سرم را بالا می گیرم. دستھاش را روی دسته عصاش گذاشته و چانه اش را روی دستھاش. با آن چشمان آرام ش زل زده به من. فقط یک چیز در ذھنم می چرخد" چرا؟!" -بله. ممنون. شما خوبید؟. چشم از من برنمی دارد. -خوبم باباجان. نگاھم را به کف اتاق می دوزم. تمام حرف ھایی که قرار بود بگویم می شوند یه مشت کلمه در ذھنم، قلبم. لب ھایم به ھم دوخته شده اند. -امیریل گفت که چه حرفی بھت زده. خیلی ناراحته. من از طرفش عذر می خوام دخترم. ھول می شوم. دستپاچه می گویم. -نه. نه. چیزی نبود. منم حرفای جالبی نزدم. کاش جراتم آنقدر زیاد بود که می گفتم" من عذرخواھی از طرف امیریل را نمی خواھم، شما بگو چرا انگشت روی مامان من گذاشته ای؟". -ھر چی بود گذشت استاد. من دلگیر نیستم. یعنی فراموش کردم. ھر چی رو که گفتن فراموش کردم. آخ!. راحت شدم!. بالاخره یک چیزی گفتم. نمی دانم منظورم را گرفت یا نه؟. زیر چشمی نگاھش می کنم. لبخندش بزرگتر شده. چشمانش ھم می خندد. بیشتر خجالت می کشم. لیوانی برمی دارد و داخلش برایم قھوه می ریزد و به طرفم می گیرد. با تشکری از دستش می گیرم. -پس حالا که ناراحت نشدی، به رسم عذرخواھی امشب شام خونه ما بیاید تا خیال امیر یل ھم راحت شه. انگشتانم را دور لیوان فشار می دھم. می دانم می خواھد با اینکارش دل من را برای ازدواج بدست بیاورد. قبول نمی کنم. نه با ازدواج نه با شام شب. -مزاحم نمی شیم. -کبابای پسرم حرف نداره. یه بار بخوری مشتریش میشی. قھوه داغ را سر می کشم و می سوزم از درون. -آخه استاد. صدای مھربانش دلم را می لرزاند. -میخوای روی من پیرمردو زمین بندازی وروجک؟!. نگاھم را دوخته ام به پایان نامه ھای چیده شده گوشه اتاق. -چشم. لیوان خالی را روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم. -با اجازه استاد. از در خارج نشدم که صدایم می کند. -لیلی جان. برمی گردم و نگاھش می کنم. -گفته بودی نه. چرا بابا؟!. دسته کیفم را میان مشتم محکم می گیرم.چشم برمی دارم از پیرمرد روبرویم که موی سفیدش برایم حرمت دارد. -فقط نه! -باشه دخترم. تا وقتی تو نخوای، ھیچ اتفاقی نمیوفته. برو به سلامت. شبم منتظریم. از اتاقش خارج می شوم. به مامان سر نمی زنم. می دانم پشت کوھی از کتاب و لپ تاپ دارد روی یکی از مقاله ھایش که قرار است برای کنفرانسی در آلمان بفرستد کار می کند. کاش به اتاق استاد نرفته بودم. حرف ھایم را که نزدم ھیچ، دوباره چیزی را به من تحمیل کردند!. حالا با این مھمانی چه کنم؟!. آنجا ھم باید مثل شمر ذوالجوشن بالای سر مامان و استاد بایستم و زاغ سیاھشان را چوب بزنم نکند دست از پا خطا کنند و ھم باید آن امیریل از دماغ فیل افتاده را تحمل کنم. چه شب سخت و کسل کننده ای خواھد بود. از دانشگاه بیرون می زنم و خودم را می سپارم به جریان زندگی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🌻💫☀️سلام صبحتون بخیر و شادی ↷↷                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
یکی گفت: چه دنیای بدی! حتی شاخه‌هايی گل هم خار دارند…! دیگری گفت: چه دنیای خوبی! حتی شاخه‌های پرخار هم گل دارند…! عظمت در بینش و تفکر ماست، نه در آن چیزی که به آن می‌ نگریم.🌷                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹