#یا_جواد_الائمہ
آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد
وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد
از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب
صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد
#میلاد_امام_جواد_ع_مبارک
#تبریک_امام_زمانم 💖
@hedye110
برایِ حضرتِ ارباب دلبری دیگر
برای قافله سالار حیدری دیگر
فقط نه در دِلِ گهواره کودکِ باباست
قسم به او که علمدارِ کوچکِ باباست
شاعر:حسن لطفی
#میلاد_امام_جواد(ع)🎉
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎉
#مبارک_باد💖🎊🎉
@hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتدهم♻️
🌿﷽🌿
سکوتش آزارم می دھد. عصبانیتم بیشتر می شود. نمی خواھم بی ادبی کرده باشم پس
تکیه ام را از سینک می گیرم و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شوم بدون اینکه نگاھش
کنم می گویم:
-بھشون گفتم دیگه حرفی رو که زدن تکرار نکنن.
جوابش میخکوبم می کند.
-ولی تصمیم من و کامبیز جدیه. به این نتیجه رسیدیم که ازدواج کنیم. امیریل و الھه حرفی
ندارن فقط تویی که باید...
میان حرفش می پرم.
-من حرف آخرو بھشون زدم. گفتم ھر وقت من مردم اون وقت جشن عروسی بگیرید.
قیافه مامان دیدنی می شود. چشم ھایش گرد شده و دھانش باز مانده. ولی رفته رفته
چھره اش در ھم می رود. نگاھش به من می فھماند ناراحتش کرده ام. سکوتش طولانی
می شود.
کمی که می گذرد می گوید:
-من فقط به خودم فکر نمی کنم. تو انتخابم به توام فکر کردم. تصمیم من درسته لیلی. اینو
بعدا می فھمی.
اوقات تلخی می کنم. لج کرده ام. قرار بود خواستگاری من باشد ولی ناگھان ورق برگشته
بود و جای من مامانم نشسته بود. امیریل شده بود کامبیز. صدایم را بالا نمی برم ولی
موضعم را ترک نمی کنم.
-ولی مامان ھمیشه حق با تو نیست. ھمیشه مامانا درست نمیگن. مثل حالا.
حالا قیافه اش خسته به نظر می آید. دور چشمانش حلقه سیاھی افتاده و لبھای نازکش
بی رنگ شده اند.
-تو زیادی تنھایی لیلی. من میخوام یه خانواده بزرگتر داشته باشی. مواظبت باشن. من چند
وقته دیگه باید برم آلمان واسه کنفرانس. باز تنھا می مونی.
صدایش نرم شده. صورتش دیگر سخت نیست ولی ھمه اینھا مرا راضی نمی کند. دارد فریبم
می دھد با تنھایی ام تا به کامبیزش برسد.
--چرا نمی ذارید مھاجرت کنم؟. چرا نمی ذارید از اینجا برم و دکترامو آلمان بگیرم؟. ھزار بار
گفتم اگه شما بخواید میشه تاریخ دفاعمو جلو انداخت تا برای ترم پاییز از دانشگاه آلمان
پذیرش بگیرم.
مامان مقنعه و مانتوی سورمه ای ش را در می آورد و روی مبل طلایی می اندازد.
-از این بحث کھنه خسته شدم لیلی.
کوتاه بیا نبودم. به طرف اتاقش می رود و من ھم به دنبالش.
-منو بھترین دانشگاه ھا با سروکله می خوان. بھترین رزومه رو دارم. ولی شما نمیذاری.
وارد اتاقش می شود و ساعتش را در می آورد و روی دراور می گذارد. چپ چپ نگاھم می
کند.
-تو بری من با تنھایی چکار کنم؟. سھم من از تمام دنیا تویی. دلم خوشه وقتی میام خونه
دخترم منتظرمه. چند بار اینارو بھت بگم؟.
درد در معده ام می پیچد. دست به چھارچوب در می گیرم و کمی به جلو خم می شوم.
قیافه ام در ھم می رود. دلم می خواھد بگویم" چطور تو و بابا حق داشتین فقط یه فرزند به
دنیا بیارید و ھیچ وقت به فکر تنھایی من نبودید و به خاطرش حساب پس ندادید؟. چرا من
باید ھر وقت میام خونه کسی منتظرم نباشه؟!. چرا کسی به فکر من نیست؟!"
ولی من آدمی نبودم که خیلی راحت حرف ھایم را بگویم. این خشم ھای سرکوب شده و
اعتراض ھای نگفته ھمیشه و ھمیشه با منند. زیر پوستم. درونم. ھیچ گاه بیرون نمی ریزند.
می شوند ھمین معده درد لعنتی که امانم را می برد. من ھیچ گاه خودم نبودم. ھیچ گاه.
به اتاقم می روم و روی تختم مچاله می شوم. مرتب از خودم می پرسم "چرا؟!" و ھیچ
جوابی برایش ندارم. در اتاق باز می شود. با لیوان آب در یک دستش و مجله ای در دست
دیگرش. قرص " ام پرازول" را به طرفم می گیرد. به سختی می نشینم. با تشکر قرص را می
گیرم و با آب می بلعمش. می خواھم دراز بکشم که با گذاشتن دست پشت کتفم نمی
گذارد. مجله را روبروی چشمانم می گیرد.
-اینقد نق زدی یادم رفت اینو نشونت بدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتیازدهم♻️
🌿﷽🌿
روی مجله بزرگ نوشته شده است "Translation ". میگیرمش.
لبخند خسته ای می زند.
-برو صفحه چھل و سه.
صفحه را که باز می کنم نگاھی به اسم محقق می اندازم "Movahed Leili". بالاخره مقاله ای
که یک سال و نیم برایش زحمت کشیده ام در یک مجله پرآوازه آن ور آبی چاپ شده است.
یک مقاله ISI. مامان بازوان نرم و گوشتی اش را دورم حلقه می کند ومرا به خودش می
فشارد.
-مبارکه عزیز دلم.
چشمانم را می بندم. سرم را روی خمیر بازوھایش می گذارم. بی اندازه نرم است. عاشق
بازوھایش ھستم. کاش می توانستم تمام حرف ھا و غصه ھایم را روی شانه اش بگذارم.
ولی دلم نمی آید. گناه دارد. درس و دانشگاه و مقاله ھای جورواجور خسته اش می کند.
مسافرتھای چند روزه و بی خوابی ھایش و من. کلمات در ذھنم رژه می روند.
-مامان خواھش می کنم فکر ازداوجو از سرتون بیرون کنید.
مامان مرا بیشتر به خودش می فشارد. دستم را دور گردنش حلقه می کنم. مامان عزیز من.
مامان دوست داشتنی ام. حالا ھر دو لبخند می زنیم. ھر چند درد معده امانم را بریده. دست
ھایم را آرام آرام پایین می آورم و روی پھلوھایش می گذارم و شروع میکنم به قل قلک
دادنش. صدای خنده اش بلند می شود. رھایش نمی کنم. التماسم می کند.
-نکن لیلی. نکن بچه.وای خدایا. نکن دل درد می گیرم.
صدای بلند خنده اش دلم را آرام می کند. وقتی صدای زنگ گوشی اش بلند می شود
رھایش می کنم، با چھره ای خندان مرا ترک می کند. به خودم می گویم نکند بابی یا کامبیز
یا ھمان استاد راسخی باشد؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود .
روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ،
و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢
کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ،
و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ،
و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄
بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍😍
اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود،
از طرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار.
بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎
بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند😋😋😋
جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند .
عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید ،
و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰🥰🥰
چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش،
بچه هاشو صدا زد و گفت:
به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند،
و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا...
یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ،
و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند.
بچه ها گفتند :
پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟
کرمعلی گفت :
گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆
خدا به این سگ خیر بدهد،
انگار اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست......🤣🤣🤣
�😂😂😂😂😂
درد بگیری الهی کرمعلی🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
عزیزان
قدر خودتون بدونید
دم عیدی به خودتون ظلم نکنید
به خودتون ستم نکنید
بلند نشید بشورید بسابید
ازما گفتن
همه ی مردها مثل کرمعلی هستند🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پیشاپیش هم روزمرد
وروز کرمعلی ها مبارک
🤣🤣🤣🤣
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐☀️سلاااام✋ روز زیبای زمستونیتون بشادی و نشاط👌😍.
🍃⛰☀️صبح که می شود
یادم باشد در آینه آسمان بنگرم
🍃⛈🌈☀️به دریاهایِ اطراف سری بزنم
🍃🏕☀️نگاهِ بیشه هایِ زیبا را
🍃🏡☀️به کلبه خورشید راهی وا کنم
🍃🌾☀️قدری از گندمزارهایِ این حوالی عطرِ خوش نان را ببویم
🍃☀️💥و دستِ آفتاب را بگیرم ، برویم با هم کوچه به کوچه ، پنجره ها را بیدار کنیم
🍃🌸☀️مبادا زندگی خواب بماند
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(ع)🎉
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎉
#مبارک_باد💖🎊🎉
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مداحی آنلاین - میارن ملائک از بهشت - پویانفر.mp3
3.51M
#میلاد_امام_جواد(ع)
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
برای دو آقازاده دوباره دلم بیتابه
یکی پسر سلطان و یکی پسر اربابه
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#تبریک_امام_زمانم💝
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
امامت امام جواد - استاد عالی.mp3
3.46M
🌸 #میلاد_امام_جواد(ع)
♨️امامت امام جواد(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#میلاد_امام_جواد_ع_مبارک
@delneveshte_hadis110
4_5776028481024430002
1.37M
📜 یا جواد الائمه ادرکنی
🎼 سبک : سرود_تک و سرود_شور 👌👏💐
🌟مولودی_امام_جواد_ع
🔻 با نوای حاج میثم مطیعی و حاج امیر عباسی
🌿🌺🌿
#میلاد_امام_جواد ع #امام_جواد ع
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ با لحجه ی کاشانی صحبت کرد😂
فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
#نذر_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتدوازدهم♻️
🌿﷽🌿
سرم را روی بالش می گذارم و چشمھایم را می بندم. حتی حالا که در کنفرانس ھای داخل
کشور و مجله ھای خارجی مقاله ارائه می دھم، آن حس رضایت که باید در دلم نمی پیچد.
انگار چیزی در زندگی ام کم است. چیزی که مرا به شور در آورد. حس می کنم ھمه ی اینھا
خودم نیستم ولی قادر به تغییر نوع زندگی ام نمی باشم. روشی به جز ھمین را یاد نگرفته
ام. صدای اذان در خانه می پیچد.
بروم یا نروم؟! چکار کنم؟!. بی ھدف سالن را گز می کنم. با چند نفر از خدمات دانشگاه
سلام و علیک می کنم. فکر می کنم. فکر می کنم. باشد می روم. مرگ یک بار، شیون یک
بار. پله ھا را دوتا یکی بالا می روم. مصممم. به طبقه پنجم که می رسم نفسم بالا نمی آید.
زانوھایم می لرزند. از کنار اتاق مامان رد می شوم و می روم داخل راھرو. ابتدایش می
ایستم. چھارمین اتاق سمت راست، اتاق استاد راسخی است. جلو می روم. مثل ھمیشه
بوی قھوه اش ریخته توی راھرو باریک و دراز. جلوی اتاقش می ایستم. چند دانشجوی دختر و
پسر اتاقش را قرق کرده اند. سلامی آرام می دھم و گوشه ای می ایستم.
اتاقش دوازده متر بیشتر ندارد. قفسه ای پر از کتاب و پایان نامه یک طرف دیوار را پر کرده اند.
استاد پیرمرد شصت و خورده ساله ایست با شکمی بزرگ که ھمیشه به جای کمربند،
بندیلک استفاده می کند. سبیل بلندی دارد که لبھایش را پوشانده. زیر ابروھای سفید با
تارھای بلند چشمانی پرمھر و تیز بین خوابیده. کمی که می گذرد پشیمان می شوم. این پا
و آن پا می کنم. نگاھی به بیرون، نگاھی به اتاق می اندازم. کتاب ھایی که از کتابخانه
امانت گرفته ام را بغل می زنم و به طرف در می چرخم.
-بمون کارت دارم موحد.
بازدمم را طولانی بیرون می دھم و به جای قبلی م برمی گردم. ھمه می روند و من ھنوز
ھمانجا ایستاده ام. آب دھانم را پایین می فرستم.
لبخندش خیلی دلنشین است.
- چرا اونجا وایسادی بابا. بشین.
می نشینم. حرفم نمی آید. اصلا نمی دانم آن ھمه شھامت چطور ته کشید؟ ھمیشه
وقتی "بابا جان" را در جواب سوال ھایمان به کار می ب ُرد، دلم گرم می شد از پدرانه ھایش.
ولی حالا!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیزدهم♻️
🌿﷽🌿
-خوبی لیلی جان؟!
سرم را بالا می گیرم. دستھاش را روی دسته عصاش گذاشته و چانه اش را روی دستھاش.
با آن چشمان آرام ش زل زده به من. فقط یک چیز در ذھنم می چرخد" چرا؟!"
-بله. ممنون. شما خوبید؟.
چشم از من برنمی دارد.
-خوبم باباجان.
نگاھم را به کف اتاق می دوزم. تمام حرف ھایی که قرار بود بگویم می شوند یه مشت کلمه
در ذھنم، قلبم. لب ھایم به ھم دوخته شده اند.
-امیریل گفت که چه حرفی بھت زده. خیلی ناراحته. من از طرفش عذر می خوام دخترم.
ھول می شوم. دستپاچه می گویم.
-نه. نه. چیزی نبود. منم حرفای جالبی نزدم.
کاش جراتم آنقدر زیاد بود که می گفتم" من عذرخواھی از طرف امیریل را نمی خواھم، شما
بگو چرا انگشت روی مامان من گذاشته ای؟".
-ھر چی بود گذشت استاد. من دلگیر نیستم. یعنی فراموش کردم. ھر چی رو که گفتن
فراموش کردم.
آخ!. راحت شدم!. بالاخره یک چیزی گفتم. نمی دانم منظورم را گرفت یا نه؟. زیر چشمی
نگاھش می کنم. لبخندش بزرگتر شده. چشمانش ھم می خندد. بیشتر خجالت می کشم.
لیوانی برمی دارد و داخلش برایم قھوه می ریزد و به طرفم می گیرد. با تشکری از دستش
می گیرم.
-پس حالا که ناراحت نشدی، به رسم عذرخواھی امشب شام خونه ما بیاید تا خیال امیر یل
ھم راحت شه.
انگشتانم را دور لیوان فشار می دھم. می دانم می خواھد با اینکارش دل من را برای ازدواج
بدست بیاورد. قبول نمی کنم. نه با ازدواج نه با شام شب.
-مزاحم نمی شیم.
-کبابای پسرم حرف نداره. یه بار بخوری مشتریش میشی.
قھوه داغ را سر می کشم و می سوزم از درون.
-آخه استاد.
صدای مھربانش دلم را می لرزاند.
-میخوای روی من پیرمردو زمین بندازی وروجک؟!.
نگاھم را دوخته ام به پایان نامه ھای چیده شده گوشه اتاق.
-چشم.
لیوان خالی را روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم.
-با اجازه استاد.
از در خارج نشدم که صدایم می کند.
-لیلی جان.
برمی گردم و نگاھش می کنم.
-گفته بودی نه. چرا بابا؟!.
دسته کیفم را میان مشتم محکم می گیرم.چشم برمی دارم از پیرمرد روبرویم که موی
سفیدش برایم حرمت دارد.
-فقط نه!
-باشه دخترم. تا وقتی تو نخوای، ھیچ اتفاقی نمیوفته. برو به سلامت. شبم منتظریم.
از اتاقش خارج می شوم. به مامان سر نمی زنم. می دانم پشت کوھی از کتاب و لپ تاپ
دارد روی یکی از مقاله ھایش که قرار است برای کنفرانسی در آلمان بفرستد کار می کند.
کاش به اتاق استاد نرفته بودم. حرف ھایم را که نزدم ھیچ، دوباره چیزی را به من تحمیل
کردند!. حالا با این مھمانی چه کنم؟!. آنجا ھم باید مثل شمر ذوالجوشن بالای سر مامان و
استاد بایستم و زاغ سیاھشان را چوب بزنم نکند دست از پا خطا کنند
و ھم باید آن امیریل از
دماغ فیل افتاده را تحمل کنم. چه شب سخت و کسل کننده ای خواھد بود.
از دانشگاه بیرون
می زنم و خودم را می سپارم به جریان زندگی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🌻💫☀️سلام صبحتون بخیر و شادی
↷↷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یکی گفت:
چه دنیای بدی!
حتی شاخههايی گل هم خار دارند…!
دیگری گفت:
چه دنیای خوبی!
حتی شاخههای پرخار هم گل دارند…!
عظمت در بینش و تفکر ماست،
نه در آن چیزی که به آن می نگریم.🌷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
مگه میشه
از چنین منظره ای
و چنین آهنگی دست برداشت !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بذار آدمای
خیلی کمی تو زندگیت باشن
ولی بهترین باشن ...🧡🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یه جای که
اصلا فکرشو نمیکنی
خــدا یه گل میکاره🌷
وسط باغچه زندگیت
مطمئن باش...💖🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹