4_5776028481024430002
1.37M
📜 یا جواد الائمه ادرکنی
🎼 سبک : سرود_تک و سرود_شور 👌👏💐
🌟مولودی_امام_جواد_ع
🔻 با نوای حاج میثم مطیعی و حاج امیر عباسی
🌿🌺🌿
#میلاد_امام_جواد ع #امام_جواد ع
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ با لحجه ی کاشانی صحبت کرد😂
فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
#نذر_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتدوازدهم♻️
🌿﷽🌿
سرم را روی بالش می گذارم و چشمھایم را می بندم. حتی حالا که در کنفرانس ھای داخل
کشور و مجله ھای خارجی مقاله ارائه می دھم، آن حس رضایت که باید در دلم نمی پیچد.
انگار چیزی در زندگی ام کم است. چیزی که مرا به شور در آورد. حس می کنم ھمه ی اینھا
خودم نیستم ولی قادر به تغییر نوع زندگی ام نمی باشم. روشی به جز ھمین را یاد نگرفته
ام. صدای اذان در خانه می پیچد.
بروم یا نروم؟! چکار کنم؟!. بی ھدف سالن را گز می کنم. با چند نفر از خدمات دانشگاه
سلام و علیک می کنم. فکر می کنم. فکر می کنم. باشد می روم. مرگ یک بار، شیون یک
بار. پله ھا را دوتا یکی بالا می روم. مصممم. به طبقه پنجم که می رسم نفسم بالا نمی آید.
زانوھایم می لرزند. از کنار اتاق مامان رد می شوم و می روم داخل راھرو. ابتدایش می
ایستم. چھارمین اتاق سمت راست، اتاق استاد راسخی است. جلو می روم. مثل ھمیشه
بوی قھوه اش ریخته توی راھرو باریک و دراز. جلوی اتاقش می ایستم. چند دانشجوی دختر و
پسر اتاقش را قرق کرده اند. سلامی آرام می دھم و گوشه ای می ایستم.
اتاقش دوازده متر بیشتر ندارد. قفسه ای پر از کتاب و پایان نامه یک طرف دیوار را پر کرده اند.
استاد پیرمرد شصت و خورده ساله ایست با شکمی بزرگ که ھمیشه به جای کمربند،
بندیلک استفاده می کند. سبیل بلندی دارد که لبھایش را پوشانده. زیر ابروھای سفید با
تارھای بلند چشمانی پرمھر و تیز بین خوابیده. کمی که می گذرد پشیمان می شوم. این پا
و آن پا می کنم. نگاھی به بیرون، نگاھی به اتاق می اندازم. کتاب ھایی که از کتابخانه
امانت گرفته ام را بغل می زنم و به طرف در می چرخم.
-بمون کارت دارم موحد.
بازدمم را طولانی بیرون می دھم و به جای قبلی م برمی گردم. ھمه می روند و من ھنوز
ھمانجا ایستاده ام. آب دھانم را پایین می فرستم.
لبخندش خیلی دلنشین است.
- چرا اونجا وایسادی بابا. بشین.
می نشینم. حرفم نمی آید. اصلا نمی دانم آن ھمه شھامت چطور ته کشید؟ ھمیشه
وقتی "بابا جان" را در جواب سوال ھایمان به کار می ب ُرد، دلم گرم می شد از پدرانه ھایش.
ولی حالا!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیزدهم♻️
🌿﷽🌿
-خوبی لیلی جان؟!
سرم را بالا می گیرم. دستھاش را روی دسته عصاش گذاشته و چانه اش را روی دستھاش.
با آن چشمان آرام ش زل زده به من. فقط یک چیز در ذھنم می چرخد" چرا؟!"
-بله. ممنون. شما خوبید؟.
چشم از من برنمی دارد.
-خوبم باباجان.
نگاھم را به کف اتاق می دوزم. تمام حرف ھایی که قرار بود بگویم می شوند یه مشت کلمه
در ذھنم، قلبم. لب ھایم به ھم دوخته شده اند.
-امیریل گفت که چه حرفی بھت زده. خیلی ناراحته. من از طرفش عذر می خوام دخترم.
ھول می شوم. دستپاچه می گویم.
-نه. نه. چیزی نبود. منم حرفای جالبی نزدم.
کاش جراتم آنقدر زیاد بود که می گفتم" من عذرخواھی از طرف امیریل را نمی خواھم، شما
بگو چرا انگشت روی مامان من گذاشته ای؟".
-ھر چی بود گذشت استاد. من دلگیر نیستم. یعنی فراموش کردم. ھر چی رو که گفتن
فراموش کردم.
آخ!. راحت شدم!. بالاخره یک چیزی گفتم. نمی دانم منظورم را گرفت یا نه؟. زیر چشمی
نگاھش می کنم. لبخندش بزرگتر شده. چشمانش ھم می خندد. بیشتر خجالت می کشم.
لیوانی برمی دارد و داخلش برایم قھوه می ریزد و به طرفم می گیرد. با تشکری از دستش
می گیرم.
-پس حالا که ناراحت نشدی، به رسم عذرخواھی امشب شام خونه ما بیاید تا خیال امیر یل
ھم راحت شه.
انگشتانم را دور لیوان فشار می دھم. می دانم می خواھد با اینکارش دل من را برای ازدواج
بدست بیاورد. قبول نمی کنم. نه با ازدواج نه با شام شب.
-مزاحم نمی شیم.
-کبابای پسرم حرف نداره. یه بار بخوری مشتریش میشی.
قھوه داغ را سر می کشم و می سوزم از درون.
-آخه استاد.
صدای مھربانش دلم را می لرزاند.
-میخوای روی من پیرمردو زمین بندازی وروجک؟!.
نگاھم را دوخته ام به پایان نامه ھای چیده شده گوشه اتاق.
-چشم.
لیوان خالی را روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم.
-با اجازه استاد.
از در خارج نشدم که صدایم می کند.
-لیلی جان.
برمی گردم و نگاھش می کنم.
-گفته بودی نه. چرا بابا؟!.
دسته کیفم را میان مشتم محکم می گیرم.چشم برمی دارم از پیرمرد روبرویم که موی
سفیدش برایم حرمت دارد.
-فقط نه!
-باشه دخترم. تا وقتی تو نخوای، ھیچ اتفاقی نمیوفته. برو به سلامت. شبم منتظریم.
از اتاقش خارج می شوم. به مامان سر نمی زنم. می دانم پشت کوھی از کتاب و لپ تاپ
دارد روی یکی از مقاله ھایش که قرار است برای کنفرانسی در آلمان بفرستد کار می کند.
کاش به اتاق استاد نرفته بودم. حرف ھایم را که نزدم ھیچ، دوباره چیزی را به من تحمیل
کردند!. حالا با این مھمانی چه کنم؟!. آنجا ھم باید مثل شمر ذوالجوشن بالای سر مامان و
استاد بایستم و زاغ سیاھشان را چوب بزنم نکند دست از پا خطا کنند
و ھم باید آن امیریل از
دماغ فیل افتاده را تحمل کنم. چه شب سخت و کسل کننده ای خواھد بود.
از دانشگاه بیرون
می زنم و خودم را می سپارم به جریان زندگی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🌻💫☀️سلام صبحتون بخیر و شادی
↷↷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یکی گفت:
چه دنیای بدی!
حتی شاخههايی گل هم خار دارند…!
دیگری گفت:
چه دنیای خوبی!
حتی شاخههای پرخار هم گل دارند…!
عظمت در بینش و تفکر ماست،
نه در آن چیزی که به آن می نگریم.🌷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
مگه میشه
از چنین منظره ای
و چنین آهنگی دست برداشت !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بذار آدمای
خیلی کمی تو زندگیت باشن
ولی بهترین باشن ...🧡🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یه جای که
اصلا فکرشو نمیکنی
خــدا یه گل میکاره🌷
وسط باغچه زندگیت
مطمئن باش...💖🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
دلم را که مرور می کنم
تمام آن از آنِ توست... 🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
#نذر_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهاردهم♻️
🌿﷽🌿
چشم ھایم را باریک می کنم و با شک به ھر دو زل می زنم. شاید مھمانی امشب زیر سر
خودشان باشد. ھر دو به تلویزیون چشم دوخته اند و لام تا کام حرف نمی زنند. لابد دارند
فیلم بازی می کنند که مثلا ببین ما چقدر خوبیم. بیا و رضایت بده. چشم از ھیچ کدام برنمی
دارم. ناگھان استاد سرش را می چرخاند و نگاھم را شکار می کند. لبخندش پاک نمی شود.
مھربانی از چشمانش می چکد. مامان کت و دامن سورمه ای ساده ای پوشیده ولی ھمان
چشمان سرمه کشیده اش آزارم می دھد. نگاھم را می گیرم. ھستی، دختر چھارساله
الھه، کنار پایم پازلش را می چیند. او ھم مانند من یتیم است. پدرش را در یک تصادف
رانندگی از دست داده. الھه از آشپزخانه صدایم می زند.
-لیلی جان. بی زحمت بیا اینارو بده امیر یل.
ترجمه خواھشش کاری ندارد برایم. "لیلی جان بیا برو بذار اون بنده خداھا ھم نفسی
بکشند". نمی خواھم از کنار مامان و استاد جم بخورم. نمی خواھم تنھایشان بگذارم. ولی
چاره ای نیست. کت و شلوار یاسی ام را دستی می کشم. سینی سیخ گوجه ھا را از
دستش می گیرم. راھم را به طرف بالکن کج می کنم. درب کشویی را باز می کنم و وارد
بالکن بزرگ و پر از گلدانھای گل می شوم که دورتادور آن چیده شده اند. برگ ھای سبزشان
میان گلدان ھای رنگی حس خوبی بھم تزریق می کند. امیریل منقل پایه بلندی را وسط
گذاشته و داخلش زغال ریخته. کبریت را داخل منقل می اندازد که زغال ھای آغشته به آتش
زنه بل می گیرند. سینی را به طرفش می گیرم.
-اینارو الھه خانم دادن.
با ابرو به میزی اشاره می کند.
-بذار اونجا کنار سینی کبابا لطفا.
پنکه ای را که روی چھار پایه با فاصله از منقل گذاشته روشن می کند. کنارش می ایستم.
زغال ھا آرام آرام گلی رنگ می شوند. زغال ھای قرمز سیاه ھا را ھمرنگ خود می کنند.
دلگرم شاید. به دست ھای بزرگ امیریل نگاه می کنم که زغال ھا را زیرو رو می کند. به جای
استاد این مرد با این دستان بزرگ می توانست خواستگار باشد و حالا شاید با یک جواب بله
او مرد من شده بود. نگاھم لیز می خورد روی بازوھایش، سینه اش، روی چانه درشت و لب
ھای متوسطش، چشمانش. اگر واقعا مرا می خواست جواب من چه بود؟! او یک نخبه است
و چند مدال دارد. کارشناس مھندسی برق است. البته نمی دانم کجا کار می کند. بر و رو
ھم که خدا دریغ نکرده. مطمئن به خودم می گویم جوابم حتما "بله" بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپانزدهم♻️
🌿﷽🌿
-چیه؟!.
تکانی می خورم. نگاھش به زغال -ھا؟!.
-زل زدی به من.
عجب آدم بد ذاتی است!. به رویم می آورد. پریشان، دستانم را بند موھای بافته شده ام می
کنم.
-قیافه اتون... خوب... اصلا شبیه استاد نیست.
سرش را می چرخاند و نگاھم می کند. به چشمانم. لبھا. چانه. و در آخر به انگشتانم که بند
گیره قلبی قرمزی است که پایین بافت موھام زده ام. نگاھش ھمانجا ثابت می ماند. روی
قلب قرمز. راھی را که من رفته ام او برعکسش می کند.
-توام شبیه مامانتی.
ھستی به بالکن می آید. امیر یل سیخ کبابھا را روی منقل می چیند. ھستی با موھای
خرمایی فر و پیراھن لیمویی، میان ما می ایستد. پوستش مثل مھتاب است. پاھایش برھنه
است و ناخن ھای کوچولویش لاک سرخابی دارد.
-دایی!
امیر یل پنکه را عقب تر می کشد.
-جانم.
-چقد دیگه درست میشه؟!.
-بیست دقیقه دیگه.
-باشه.
و می دود داخل خانه. امیر یل پنکه را خاموش می کند و با بادبزنی شروع به باد زدن می کند
و مرتب سیخ ھا را می چرخاند. بو خوب کباب بلند می شود. از روی شانه به داخل اتاق نگاه
می کنم. مامان و استاد نزدیک تر نشسته اند و حرف می زنند. ھستی پازلش را می چیند.
-سرکار میری؟!.
نگاه از آنھا می گیرم. او چشمانش به کباب ھاست.
-زمانی کارشناسی می رفتم ولی از وقتی ارشد قبول شدم وقت نمی کنم.
-نظرت چیه برای من کار کنی؟!. من دنبال یه سوپروایز برای دپارتمان زبانم.
و با منقاش زغال ھا را زیر و رو می کند. اوه شنیدی؟!. دارد باج می دھد!. می خواھد از این
طریق دلم را بدست بیاورد؟.
-دارید باج می دید یا بذارم پای عذرخواھی؟!.
دوباره به من نگاه می کند. دقیق. انگار برای اولین بار است مرا می بیند. سرم را عقب می
برم و اخم می کنم.
-اگه بخوای بچه گانه بھش نگاه کنی دارم باج میدم ولی اگه از دید کاری نگاه کنی این یه
معامله پایاپایه. من دنبال سوپروایزرم و تو یه موقعیت خوب گیرت میاد.
خوب بلد است چطور حرف بزند و آدم را گیر بیندازد. حالا اگر بگویم نه ھمه چیز را پای بچگی
من می گذارد.
-این بیشتر به نفع شماست. شما می خواید با استخدام من از شر مشکلات مصاحبه و
آگھی برای سوپروایزر راحت شید. در ضمن با شناختی که از من دارید می دونید من آدم قابل
اعتمادی ام. ارشد ھم که دارم. سابقه تدرس ھم اوکیه. پس کی بھتر از من؟!.
چشمانش را تنگ می کند و زل می زند در صورتم. پا به پا می شود. لبش را می جود. خوب
است. خوب است. بگذار کمی ھم او مانند کباب ھایش جلزو ولز کند. حس خوبیست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#پیشاپیش_ولادت_شاه_مردان_مبارک💖
هر گوشه را که مینگرم ذکر خیر توست
آقای من، عبادت عالم علی علیست
#یوسف_رحیمی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
قَطـرهچُـونرودشَـود راهبہجـاییبِبَــرد،
بِـہدُعـاےفَـرجِجَمـع، اَثَـرنَزدیـکـَسـت...!
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج حضرت ولیعصر (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) 3صلوات به محضرشان هدیه کنید.🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتشانزدهم♻️
🌿﷽🌿
دوستش دارم. بگذار عرق کردنش را ببینم. لبخندی را که می آید روی لبم بنشیند به ھر
مکافاتی است جمع می کنم. دلم می خواھد مغزم را بشکافم تا بدانم دارد چه جوابی آماده
می کند. خودش را دوباره با کباب ھا مشغول می کند.
-حق با توئه. حرف حساب جواب نداره.
جا می خورم. نمی دانم این مرد را خداوند با چه زبانی نوشته که نمی توانم ترجمه اش
کنم. مثل آدم خرفت و کودن با دھانی باز و دستی گیر موھایم به او زل زده ام. زیر چشمی
مرا می پاید و می بینم حالا اوست که به سختی تلاش می کند لبخندش را مھار کند.
-شغل شما چیه؟!
- مجتمع فنی دارم. حالا ھم دارم شعبه دومشو می زنم که برای ھر دپارتمانش نیاز به
سوپروایزر دارم.
ھستی دوباره پیش ما می آید و بازوھای کوچکش را دور پای دایی اش می پیچید.
-بیست تا نشد دایی جون؟!.
لبخند می زنم. امیریل مشغول پشت و رو کردن کباب ھاست.
-نه ھنوز عزیز دایی.
لب ھای سرخ ھستی آویزان می شود.
-بیستا رو چطور شمردی ھستی خوشگله؟!.
نگاھم می کند و دست ھایش را جلو می آورد. انگشتانش را از ھم باز می کند و با ھر
شمارش یک انگشت را خم می کند.
-یک... دو.. سه... چھار...ده... نه... ھشت...ده... بیست.
راضی و با چشمانی درخشان به من نگاه می کند. از این شمارش با صدای بلند می خندم.
امیر یل ھم لبخند به لب دارد. ھستی به ھر دوی ما نگاه می کند و بی دلیل شروع به
خندیدن می کند. شیرین و خواستنی است. کاش من ھم خواھری داشتم که حالا مامان
مجبور نباشد تنھایی مرا با خانواده ای غریبه پر کنند. خنده مان که ته می کشد، می گویم:
-ده تای دیگه صبر کنی آماده میشه. خب؟.
می گوید: خب.
به سراغ پنکه خاموش می رود. از امیریل می پرسم.
-مجنمع فنی چه ربطی به زبان داره؟!.
مشغول کارش جواب می دھد.
-ھر آدم حسابگری این روزا می دونه که یکی از رشته ھای پردرامد زبانه. ازبچه ھا کوچولو
بگیر تا مدیرا افتادن دنبال زبان یاد گرفتن. حالا چه فرقی می کنه این رشته فنی باشه یا نه.
مھمه درآمد زاییشه.
پس اھل آمار و ارقام است! و سرش توی حساب و کتاب. ھستی پنکه را روشن کرده و بالا و
پایین می پرد تا دھانش را جلوی آن بگیرد و چیزی بگوید. منقل را دور می زنم و بغلش می
گیرم. لبخند می زند. سرش را جلوی پنکه می گیرد و می گوید:آآآآآآآآآآآ.
تمام "آ" ھایش لرزانند. کیف می کند. گوشه لبش را می بوسم. بوی "بیسکوئیت مادر" می
دھد. یاد کودکی ھایم می افتم. یاد زمانی که مثل حالا ملاحظه گر نبودم و معنای خوشی را
می فھمیدم. از این بو حسی از امنیت درونم شره می کند. دستم را دورش محکمتر می
کنم. من ھم دھانم را جلوی پنکه می برم و می گویم :آآآآآآآآآآآ.
و ھر دو با صدای بلند می خندیم. ھستی دستش را دور گردنم می اندازد و من دل قنج می
رود. تا حالا کودکی به این شکل به من ابراز احساسات نکرده. حالا ھر دو ھمان کار را تکرار
می کنیم و غرق شادی می شویم. حس غریبی است بازی صدا و پنکه. انگار لرزه بر دل من
می اندازد این بازیگوشی کودکانه. سال ھاست بزرگ شده ام و شور و شعف کودکانه در من
خوابیده. صدای غرغر امیریل بلند می شود.
-خانمای محترم بنده اینجا دارم کباب درست می کنم. باد پنکه مزاحمه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#یا_صاحب_الزمان_عج
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم
از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم
گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ
روز پـدر مبارکـــ بابای مهربانم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#طرح_پروفایل
@hedye110