eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🦋🦋🦋 پروفایل چادرانه 🌱 به عشق امام زمان چادری شدم ✨🌺 ✨🌺 (عج)                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
💖 در سرم تویی در چشمم تویی در قلبم تویی من عکس دسته جمعی توام...💖                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌼🌸💐 خدایا انتظار چقدر دیر می‌گذرد... 🌼 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 پاکت شیرسویا را از کیفم درمی آورم و تعارفش می کنم. خسته لبخند می زند. -معده من دیگه به این قرتی بازیا عادت نداره. از صب تا شب ھمین نصفه ساندویچ غذامه. -اھل تھرانی نیستید. دست ھایش را دور زانوھایش می پیچاند. نگاھش را می دوزد به روبرو. انگار برگشته به جایی که از آنجا آمده. میان مردمش. با حسرت می گوید: -نه اھل ده ام. خیلی از اینجا دوره. پاکت شیر را برمی گردانم داخل کیفم. من ھم زانوھایم را بغل می کنم. نمی دانم چقدر وزن کم کرده ام. ولی صورتم لاغرتر شده و کم کم گوشت ھای تنم دارد آب می شود. می پرسم: -کسی باھاتون نیست؟!. -نه تنھام. تنھا؟!. چطور تنھایی از پسش برمی آید؟!. کمی طرفش می چرخم. -چرا؟!. سیگاری دیگر روشن می کند. سرش را کمی به طرف بالا می گیرد و دودش را فوت می کند بیرون. -کی می خواد باشه؟!. مردم ده وقتی فھمیدن تومور گرفتم، تنھامون گذاشتن. ھر چی داشتیم فروختیم. بعد شروع کردیم قرض کردن. ھم ولایتی ھام کم کم تا مارو دیدن خودشونو تو خونه ھاشون قایم کردن. دیگه کسی یه پول سیاه کف دسمون نذاشت. می ترسیدن پول بخوایم دیگه سرھم بھمون نمی زدن. بی کس شدیم. خدا گرگ بیابونم محتاج نکنه. دلم می گیرد. من ھم دارم پول جھیزیه ای که مامان از حقوق بابا کنار گذاشته خرج داروھایم می کنم. ماھی یک میلیون و نیم پولشان می شود. -زن و بچه دارید؟!. گربه دارد به ژامبون بیرون زده از نان شاندویچ لیس می زند. ھر دو خیره ایم به او. -دارم. ولی نیاوردمشون اینجا. اصلا چرا بیان؟!. بیان مثل این بدبختا تو خیابون کنار بیمارستان چادر بزنن؟!. نمی توانم تعجبم را پنھان کنم. سرم را به سرعت طرف چادرھای پشت میله ھا می چرخانم. پس آنھا خانواده ی بیماران سرطانی اند!. مردم بیچاره!. ھم ھمه نامفھومشان به گوش می رسد. چقدر ما سرطانی ھا مظلویم و کسی به دادمان نمی رسد. آه می کشم. رو به مرد می گویم: -از مردم ده دلخورید. سرش را می چرخاند. نگاه طولانی به من می اندازد. -مگه تو با این حال و روزت از کسی ناراحت میشی و به دل می گیری؟!. سرم را به دو طرف تکان می دھم. نگاھش را می گیرد. -ما دیگه به جایی رسیدیم که از ھیشکی تو دنیا دلخور نمی شیم. حس ما که می دونیم داریم می میریم خیلی فرق داره با باقی مردم. -شبا کجا می خوابید. -روزا که اینجا پلاسم. تا دارومو بگیرم. شبا ھم میرم گرمخونه راه آھن. دردم می گیرد. اگر او ھم مانند من شبھا درد داشته باشد میان گرمخانه چه می کند میان مشتی بی خانمان و معتاد ؟! ھوای اوایل تیرماه خیلی گرم است ولی او کلاه پشمی پوشیده. فکر کنم لرز دارد. -به خانواده اتون گفتید که دیگه وقتی ندارید؟! پاھایش را دراز می کند توی حیاط. نفس ھای کوتاه می کشد. گونه ھای استخوانی اش بیرون زده. نه ابرو دارد نه مژه. -چرا باید بگم و ناراحتشون کنم؟!. ھر بار که زنگ می زنن میگم دارم درمان میشم و خیلی زود خوب میشم. ھر چی کمتر بدونن کمتر غصه می خوردن. -دلتون نمی خواد برگردید پیششون؟!. -سرگردون شدم. بعضی وقتا می گم برگردم. ولی تحمل درد کششیدن و مردن تو خونه رو ندارم. کارت را از کیفم درمی آورم و می گیرم جلویش. یک نگاه به کارت می اندازد یک نگاه به من. لبخند می زنم. -ما یه گروه داریم. کسایی که سرطان دارن ھر ھفته میان اونجا و از خودشون می گن. یه گروه که داریم خودمون به خودمون کمک می کنیم. پوزخند می زند. -بگو ملتو گذاشتین سرکار؟!. یه مشت حرف چرت کدوم دردمو دوا می کنه؟!. بلند می شود که برود. می دوم جلویش. -اگه ھیچ کاری ھم نکنه، باعث میشه از حال بدمون بگیم. از تنھاییمون بگیم. اونجا ھمه خیلی راحت از دردشون می گن. از خشمشون. از اینکه دخترشون ترکشون کردن. یا از ناامیدمون. اونوقت خالی میشیم و شده یه لحظه حالمون بھتر میشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دو به شک است که بگیرد. کارت را جلویش تکان می دھم. -به جای اینکه تو حیاط این بیمارستان بچرخید یه سر بیاید اونجا. اصلا حرف نزنید. فقط گوش بدید. مردد کارت را می گیرد و بدون نگاه می گذارد توی جیب شلوارش و راھش را به طرف بیرون بیمارستان کج می کند. کمی که دور می شود یادم می آید اسمش را پرسیده ام. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و بلند می گویم: -آقا اسمتون چیه؟!. برمی گرد و اینبار واقعا لبخند می زند. -عزت. عزت مرادی. تو ھم لیلی بودی دیگه؟!. از شوق دو دستم را برایش تکان می دھد و با خوشحالی می گویم: -آره. آره. لیلی. سفیر امید. مرد پشتش را می کند و می رود. گوشی را که دارد زنگ می خورد از کیفم بیرون می کشم. امیریل است. از روزی که بستری شدم بیمارستان تا حالا ھمصحبت نشده ایم. حالا اوست که زنگ زده. -سلام. با کمی وقفه جواب می دھد. -سلام. لحنش خیلی گرم نیست. ھمانطور که دارم می روم طرف در پشتی می پرسم: -خوبی؟!. -نه اینکه مھمه؟!. متعجب می شوم. می ایستم. پس دوست داشته حالش را بپرسم؟!. آنقدر این روزھا درد می کشم و فکرم پیش فرھاد است که فرصت نکردم حالی ازش بپرسم. -ھنوز دلخوری؟!. -نباشم؟!. -با معذرت خواھی درست میشه؟!. صدای نفسش می پیچد توی گوشی. بعد از کمی سکوت می گوید: -کجایی؟!. من ھم موضوع را کش نمی دھم. -بیرونم. جایی کار دارم. گلویی صاف می کند. -چند وقته ھستی بھونه اتو می گیره. بیا یه سر بھش بزن. خنده ام می گیرد. -باشه عصر میام یه سر بھش می زنم. سریع می گوید: -میگم الھه زنگ بزنه فرح جان شام بمونید. دور ھم باشیم. بیا حداقل به بابی سر بزن. پسر مغرور. نمی تواند راحت بگوید دلتنگ ما شده. -اگه مھمون کبابای توییم می مونم. -منو واسه شکم می خوای دیگه؟. خسته می خندم. وارد بخش می شوم. فضایش سرد و ساکت و بی روح است. انگار خاک مرده پاشیده اند. معرفی نامه ام را نشان پرستارھا می دھم. بعد از گرفتن اجازه می روم جلوتر. می ایستم کنار اولین اتاق. درش باز است و دو مرد رنجور و بی مو روی تخت خوابیده اند. نه حرفی نه گپی. خودم را فراموش می کنم و لبخند می زنم. بابی عزیز کجایی که ببینی این بیرونم و می خواھم آواز خودم را بخوانم؟!. بگذار مرگ پنجه ھای تیزش را نشانم دھد، من ھم آنقدر آواز می خوانم تا نرم شود و کمی پاپس بکشد. می روم تو و با گرمی می گویم: -سلام. من لیلی ام. سفیر امید. یه بیمار سرطانی. می شنوی آوازم را؟. **** وارد پاساژ می شوم. می روم طبقه دوم. مغازه به مغازه می گردم. می چرخم میان راھرو. اینجا ھمه چیز با بیمارستانی که بودم فرق دارد. اینجا زرق و برق خیره کننده ای دارد و آدم ھای شیک در رفت و آمدند. آنجا یک مشت آدم ھای افسرده رو تخت خوابیده اند. جلوی ویترین مغازه روسری فروشی می ایستم. نگاه می کنم به روسری حریر بزرگ پر از گل ھای رنگارنگ. آبی، صورتی و سبز. می روم تو. روسری را می گیرم و سر می کنم. جلو آینه می ایستم. دختری می بینم با قیافه خسته، زیر چشمانی که گود افتاده و پوستی که زرد شده. چانه ام نسبت به قبل کشیده تر به نظر می رسد. دقت که کنی می بینی ابروھا و مژه ھایم میانشان کمی خالی شده. به خودم لبخند می زنم. چقدر زیبا شده ای لیلی!. چشمانم تر می شوند. تند تند آب دھانم را قورت می دھم تا طاقت بیاورم. مرد فروشنده از داخل آینه زل زده به من. گره روسری را شل می کنم تا روی سینه ام. جلو می روم و کیفم پولم را درمی آورم. -میخوامش. مرد نگاه می گیرد. -قابلی نداره آبجی. می روم بیرون. باز می چرخم. نکند این آخرین بار باشد که به این پاساژ می آیم؟!. وسط راھرو می ایستم و یک دور، دور خودم می چرخم. اینجا چند کفش فروشی دارد. مانتو فروشی. زیورآلات. لباس بچه. لباس عروس فروشی. این یکی نظرم را جلب می کند. می روم جلوتر. انگار کسی قلبم را میان مشتش گرفته و فشار می دھد. داخل می شوم. دختری ھمسن خودم از پشت میز بلند می شود و با خوشرویی می گوید: -بفرمائید. خوش اومدید. می گویم "ممنون" و به آن ھمه لباس سفید نگاه می کنم. دختر کنارم می ایستد. -برای خودتون می خواید؟!. بدون اینکه چشم از لباس عروس بگیرم می گویم: - خیلی دوست دارم عروس بشم ولی وقتش رو ندارم. جلوتر می روم و دست می کشم به تک تک لباس ھا. به سنگ ھایی که رویشان کار شده. به یقه بازشان. روبروی یکی شان می ایستم. یقه دکلته دارد و پشتش کمی بلند است.بی ھیچ پفی. ساده و زیبا. اگر عروس می شدم شاید این لباس را انتخاب می کردم. -ھر لباسی رو دوست داشته باشی می تونی پرو کنی. مشکلی نداره. خوشی توی قلبم سرریز می شود. با ذوق طرفش برمی گردم. -واقعا می تونم؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
خداقوت فرمانده جان جانان❤️❤️🇮🇷 ➥ @hedye110