eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ای حجت ثانی عشرای مهدی جان بـر طلعت زیبـای تـو دائـم صـلوات ✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨ @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 شام که تمام می شد، امیریل می رود بیرون و نگاه مرا دنبال خودش می کشد. دست فرھاد را پشت صندلی ام حس می کنم. سرم را به طرفش می گردانم. سرش را می آورد جلو و دم گوشش می گوید: -ھر تصمیمی گرفت، بھش احترام بذار. پس او خبر دارد. ھمه کمک می کنند تا میز را جمع کنند. دل آشوبه می گیرم. الھه می آید و دم گوشم می گوید: -امیریل تو حیاط کارت داره. رو می کنم سمت فرھاد که با لبخند نگاھمان می کند. -امیریل کارم داره. -برو. بلند می شوم و می روم بیرون. پشت به من ایستاده و دارد سیگار می کشد. با بغض می گویم: سرش را می چرخاند طرفم. سیگارش را می اندازد پایین و زیر پایش خاموشش می کند. می اید روبرویم می ایستد. نگاھم می کند. عمیق و طولانی. لبخند می زنم. دست ھایش را داخل جیب شلوارش کرده. صدایش بی نھایت مھربان است. -یه چیزیو می دونی. سرم را به دو طرف تکان می دھم که "چیه؟!". -بھت حسودی می کنم. زیر لب می گویم. -دیونه!. لبخند کمرنگی می زند. نگاھش غمگین است. -به سر بی موت حسودی می کنم. به ابروی نداشته ات. به مزه ھای ریخته ات حسودی می کنم. بغض می کنم. کمی مکث می کند و ادامه می دھد. -به تن لاغرت، به زیر چشمھای گود افتاده ات، به نفسی که وقتی تند تند راه میری سخت بالا میاد حسودی می کنم. نم اشک را می توانم توی چشمانش ببینم. زیرلب می گویم: -امیریل!. کف دستش را می آورد جلو. ساکت می شوم. -بذار حرفمو بزنم. به اون مردی که سرشو تراشیده، کنارت وایساده حسودی می کنم. به برق چشمات به لبخند درخشنده ات به گرمی دلت حسودی می کنم لیلی. به این که می لرزی ولی وایسادی حسودی می کنم. به حال خوبت. پشتش را به من می کند. سرش را رو به بالا می گیرد. می بینم که دستش را زیر چشمانش می کشد. شعله ای از آتش توی سینه ام زبانه می کشد. چه کرده ام با تو مرد؟!. کمی بعد برمی گردد. -به شھامتت. به اینکه تونستی از نو شروع کنی. اینکه خوردی زمین ولی بازم بلند شدی. شدی یه سلحشور واقعی. به ھمه چیزایی که داری حسودی می کنم. حتی به اون ھیولایی که افاده به جونت حسودی می کنم. اشک ھایم می چکد. حرف ھایش طعم تلخ خداحافظی می دھد. چیزی توی گلویم گلوله می شود که فقط با اشک بیرون می ریزد. دستی به صورتش می کشد و دل من می ریزد. - دارم میرم. آرام می پرسم: -کجا؟!. سرش را پایین می اندازد. با نوک کفشش طرح ھایی روی زمین می کشد. -کجاش مھم نیست. فقط حس می کنم باید چند روزی برم. باید این سرباز بره. بره تو سنگرش و فکر کنه. بابی و فرح جان که با ھمند. از بابت تو ھم که خیالم تخته. الھه و ھستی ھم می تونن چند روزی نبودن منو تحمل کنن. از روی صندوق عقب ماشینش گلدان گلش را برمی دارد و می دھد به دستم. بگونیایش غرق شکوفه شده. با ذوق می گویم: -بگونیای تو ھم گل دادن. لبخند می زند. -فکر کردی فقط تو حواست به گلته؟!. دارم می دمش دستت امانت. فقط تو معنی این گلارو می دونی. برگردم می خوامش. سرم را به معنی باشه تکان می دھم. چمدانش را از کنار دیوار برمی دارد. می گذاردش صندق عقب. با نگاه کارھایش را دنبال می کنم. برمی گردد و تا دلش می خواھد نگاھم می کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -چی دوست داری برات سوغات بیارم؟!. چشمھایم را جمع می کنم و لبھایم را غنچه می کنم. غمگین می خندد. -غافلگیرم کن. -سختش کردی. عقب عقب می رود. -می خوام وقتی برمی گردم باشی. اشک ھایم را پاک می کنم. -من بدون خداحافظی جایی نمیرم. تا می تونی خوش بگذرون. تکان نمی خورد. حس می کنم نمی تواند دل بکند. حس می کنم کندن برایش سخت است. باید برایش راحتش کنم. -برو امیریل. سرش را با بغض به طرفین تکان می دھد. با گلدان میان دستانم پا تند می کنم طرف خانه. سعی می کنم نفس بکشم. از بینی نفس می گیرم و از دھان می دھم بیرون. دوباره و دوباره. فرھاد پایین پله ھا می آید و کمکم می کند بروم بالا. ھمه می روند پایین برای خداحافظی. پشت پنجره می ایستم. پرده را کنار می زنم. سوار ماشینش می شود. می رود ولی من می دانم تا وقتی برگردد یک جای دلم تنگ است. تنگ مردی که مردانه پای عاشقی اش ماند. مامان و بابی را تنھا می گذاریم. فرھاد ما را می رساند خانه. الھه و ھستی می روند توی اتاق مامان می خوابند. خسته روی تختم می نشینم. فرھاد توی اتاق قدم می زند. دست می کشد به سرش و گاھی برمی گردد و مرا نگاه می کند. به رویش می خندم. او ھم لبخند می زند. می گویم: -نمی خوای بری؟!. چینی به بینی اش می اندازد. -یعنی برم؟!. ابروھایم را بالا می اندازم. -آره دیگه. گوشه ابرویش را می خاراند. -باشه. من برم دیگه. می گوید ولی ایستاده توی اتاق. به خنده می افتم. سرم را تکیه می دھم به تاج تخت و با لذت و عشق نگاھش می کنم. دست به کمر روبرویم می ایستد. با چشمانی ملتمس گوید: -امشب اینجا بمونم؟!. از جایم پا می شوم. می روم مقابلش می ایستم. دست می اندازم دور گردنش. دستانش را می پیچد دور کمرم. روی نوک پاھایم بلند می شوم. چشمانم را می بندم. لبھایش را لمس می کنم. مرا محکم به خودش می چسباند و ھمراھی ام می کند. سیراب که می شویم، کنار می کشم. می گویم: -حالا برو. سرش را به دو طرف تکان می دھد. -یه دونه ای!. عقب عقب می رود و تنھایم می گذارد. می روم کنار پنجره. بگونیای امیریل را می گذارم کنار گلم. ھر دو پر از شکوفه شده اند. قبل از بیرون آمدن از خانه، نامه ای را که برایش نوشته ام را دادم دست بابی. ازش خواسته وقتی نبودم بدھد بھش. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220607-WA0070.mp3
2.67M
حزب بیستم و نهم (۱۱۱ الی ۱۴۰ انعام) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست و سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب... السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...  ‌‌@emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سلام امیریل، امیریل. امیریل. امیریل. آخ که صدا کردنت ھم دلم را گرم می کند. می دانم حالا که این نامه را می خوانی، بار سفر را بسته ام و از میانتان رفته ام. می دانم چه حال پریشانی داری!. دلت چقدر پر غصه شده!. ولی به خاطرات خوبمان فکر کن. به روزھای خوبی که با ھم داشتیم. یادت می آید بعد از سالھا چطور با ھم روبرو شدیم؟. چطور با ھم دعوا کردیم؟!. برای اولین بار دوچرخه سواری کردیم. کویر رفتیم. از عشق گفتیم و تویش افتادیم!. دل به دختری بستی که رفتنش حتمی بود. فھمیدی دلم با فرھاد است. پا روی دلت گذاشتی و مردانه کنار کشیدی و پشتم ایستادی. آخ امیریل!. روحت چقدر بزرگ است مرد!. تقدیر ما این بود که عاشق شویم و به وصل نرسیم. درست مانند لیلی و مجنون. شیرین و فرھاد. عشق توی قلب ھای ما جاودانه شد. می دانم تا لحظه آخر کنارم مانده ای و تنھایم نگذاشته ای. ھوای مامان را داشته ای. شاید توی آن لحظات نتوانسته باشم ازت تشکر کنم ولی حالا می گویم به خاطر تمام بودنت ازت ممنونم. ھمین از دستم برمی آید. ازت می خواھم حالا که میانتان نیستم درھای دلت را نبندی و دلت را بسپاری به دست ھای دختری خوشبخت که تو را در کنارش خواھد داشت. به خودت فرصت بده طعم یک عاشقی پر ماجرا را بچشی. بگذار دختری نوازش ھا دستت را بچشد. جانم گفتن ھایت را لمس کند. بگذار دل دختری برایت بتپد. آخ که عاشقی با تو چقدر شیرین خواھد بود. پس این فرصت را به خودت بده. حالا که با قصه دل آشنا شدی، این قصه را برای دختری دیگر بخوان. امیریل جانم، از رفتنم غصه نخور. اشک نریز. من آن بالا حالم خوب است. گاھی بابا سر به سرم می گذارد و گاھی با دوستانم جمع می شویم و از دلتنگیمان برای شما می گوییم. آنجا آنجور که می گویند سخت نمی گذرد. خدایی ھست مھربان و آدم ھایی که می شناسیم و به ھم سر می زنیم. پس تو اینجا به خودت سخت نگیر. به ھم نریز. استوار باش مثل ھمیشه که بودی. گاھی به خودت برس. برو سفر. کارھای دلی کن. حسرتی برای خودت نگذار. تو امیریل عزیز!. سلحشوری ھستی که دست یک پیاده نظام را گرفتی و بالا کشیدی. بودنت ھدیه خداوند بود در روزھای سخت زندگیم. ببین چقدر حالم خوب است. پس بلند شو و زندگی کن. لیلی را بسپار به خاطره ھا. به روزگاری در گذشته. در آخر ازت می خواھم ھوای مامانم را داشته باشی. نگذاری زیاد توی خودش برود. ببرش بیرون. برایش پسری کن. گاھی ھم به فرھاد سر بزن.قهوه ای بخورید و از خاطراتتان بگویید شاید دردتان کم شود. لیلی. می روم توی تختم. پتو را می کشم رویم. چشم روی ھم می گذارم و می خوابم. خوابی عمیق. خوابی عجیب. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 * توی بیابانی خشک راه می روم. تنھای تنھا. پای برھنه. خورشید توی دل آسمان می تابد. نه خانه ای ھست. نه درختی که کمی زیر سایه اش جانی تازه کنم. تشنه ام و زبانم مثل چوب شده. ھر طرف را نگاه می کنم آسمان است و زمین خشک. دست کنار دھانم می گذارم و فریاد می کشم: -کسی اینجا نیست؟!. صدایم برمی گردد. -نیست. نیست. دور خودم می چرخم. میان بیابان بی آب و علفی گیر افتاده ام و نمی دانم باید چکار کنم. سرم از گرما جوش آورده. عرق از سروکولم می ریزد. کف پاھایم زخم شده و می سوزد. ھر قدم که برمی دارم، ردی از خون روی خاک برشته شده، باقی می ماند. از تشنگی بی تابم. به سختی می توانم دھانم را باز کنم. می روم و می روم. کجا؟! نمی دانم!. توانم کم و کمتر می شود. زانوھایم سست می شوند. دست به زانو می شوم. نفس نفس می زنم. سینه ام پر از درد است. سرم را که بالا می گیرم، طرف چپم باغی بزرگ می بینم با دیوارھای کاھگلی که چند جایی از چینه بالایش ریخته. از سرتاسر دیوار شاخه ھای درخت مو به طرف بیرون آویزان شده اند. از ھمین جا ھم می توانم خوشه ھای سبز و درشت انگور را ببینم. چند بار پلک می زنم. قد راست می کنم و لنگان می روم طرفش. دست به دیوار می گیرم و دورش می زنم. می رسم به در دو لته چوبی باغ. دو کوبه بزرگ آھنی رویش دیده می شود. یک لنگه در باز است. حس می کنم برای ورود نیاز به اجازه ندارم. می روم تو. ته باغ معلوم نیست. تا چشم کار می کند درخت مو است که روی داربست جا خوش کرده و سقفی شده روی سر باغ و سایه انداخته رویش. برگ ھای سبز و انگورھای رسیده از داربست آویزانند. از لابلای برگ ھا و خوشه ھا اشعه ھای باریک و سفید خورشید می تابد داخل و باغ را رویایی و حیرت انگیز کرده. با دھانی باز می روم جلوتر. وسط باغ جوی آبی رد می شود و صدای شرشرش روح خسته ام را نوازش می کند. می نشینم لب جوی. پیراھنم را می کشم بالا و پاھای زخمی ام را می گذارم تویش. خنکی دلچسب آب را تا عمق جانم حس می کنم. درد آرام آرام می افتد. صدای چھچھه بلبلی بلند می شود. سرم را بالا می گیرم. بلبلی با سینه ای قھوه ای با بال ھایی به رنگ سیاه و قرمز روی خوشه ای نشسته و سینه اش را داده جلو. نوکش را باز کرده و آوازی دلنشین سر می دھد. ھوا جور خاصی خنک است. نسیمی می وزد و می پیچد لای موھایم. چیزی ته باغ می بینم. سرم را می برم جلو و با چشمانی تنگ خوب نگاه می کنم. آن ته، کسی روی تخت نشسته. بلند میشوم و این بار بدون اینکه دردی توی پاھایم حس کنم می روم جلو. جلوتر. چشمانم را تنگ می کنم تا خوب ببینمش. او ھم بلند می شود و می آید جلو. با دیدنش، اینجا، لبخند روی لبھایم می نشیند. نزدیکم که می شود با صورتی خندان می گوید: -اومدی بلاخره؟!. از این حرف بابا تعجب می کنم. منتظرم بوده؟!. حالم عجیب خوب است. سبکم. رھا. تھی از ھر دلمشغولی و دغدغه. بدون ھیچ نگرانی. ھیچ چیز میان ذھنم نیست. حتی میان دلم. می گویم: -اومدم بابا. دست می گذارد روی شانه ام و می گوید: -گفته بودن مھمون دارم. لبخند می زنم. سرم را بالا می گیرم و چشمم می خورد به خوشه انگور که خیلی بالاست. خیلی بالا. ھر حبه اش اندازه گردوست. بابا دستش را دراز می کند و انگور میان دستش قرار می گیرد. حبه ای می کند و می گذارد دھانش. چشم ھای مشتاق مرا که می بیند، می خندد. ھیچ پیر نشده. درست مثل شب قبل از رفتنش می ماند. یکی دیگر جدا می کند و می گذارد کف دستم. حبه ای سبز و درشت و بزرگ. می گذارم دھانم. چشم ھایم را می بندم. شیرینی اش تمام وجودم را می گیرد. مزه ای می دھد که تا حالا نچشیده ام. مثل عسل است. شیرینی بی نظیری دارد. آنقدر آبدار است که تشنگی ام را رفع می کند. عطرش مثل ھیچ انگوری که تا حالا خورده ام نیست. چشم که باز می کنم، بابا با لبخندی خاص نگاھم می کند. با نگاھی خاص. دستش را بالا می برد و خوشه انگور را جدا می کند. لای پیراھن سفیدم را می دھد بالا و می گذاردش میانش. خوشه انگور سنگین است. تمام دامنم را پر کرده. دو دستی دامنم را می گیرم که انگورم نیفتد. عطر خوشش می پیچد توی دماغم و سرکیفم می آورد. -این سھم تو بود. بھم گفتن بدم به تو. دوباره به انگور نگاه می کنم. دست پشت شانه ام می گذارد و ھلم می دھد طرف در. -حالا برو. . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
همسرت قاتلت شده آقا این خودش راز سخت غربت توست همسرت پیر و مو سفیدت کرد در جوانی تو را شهیدت کرد شاعر:مهدی نظری                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
🏴 🖤 ختم صلوات هدیه به امام جواد علیه السلام 📿 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/t3ks7j .
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست و سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب... السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...  ‌‌@emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 متعجب برمی گردم. چرا باید بروم وقتی اینجا ھیچ دردی را حس نمی کنم. وقتی از شلوغی ھای دل و ذھنم خبری نیست. وقتی اینجا حالم خوش است. به التماس می افتم-ولی بابا!. من از اینجا خوشم اومده. می خوام بمونم. در حالیکه دستش را دور کمرم می پیچد، چند قدم با من می آید طرف در. -برو. منتظره. می ایستم. با تعجب نگاھش می کنم و مواظبم انگورم از لای پیراھنم نیفتد. -کی؟!. -برو صدات می کنه!. مو به تنم سیخ می شود. دلم ھری می ریزد پایین. کی منتظر من است؟!. کی می خواھد مرا ببیند؟!. بابا برمی گردد تا روی تختش بنشیند. می گویم: -کی بابا. کی؟!.با دست به در اشاره می کند. -برو تا دیر نشده. برو. نذار دیر شه. و من ھاج وواج از باغ می آیم بیرون. خوشه انگور سبزرنگ میان دامانم سنگینی می کند. به سختی قدم بر می دارم. نمی خواھم از دستش بدھم. دوباره برگشته ام به بیابان برھوت. سر که برمی گردانم از باغ و بابا خبری نیست. نگاه می اندازم به دامانم. باز مانده ام میان کویر و راه را نمی دانم. ایستاده ام میان شوره زار. گیج و ویج. ولی بدون درد. بدون ترس. منتظرم. منتظرم صدایم بزند. صدایی می پیچد. تمام تنم به رعشه در می آید. با ھمان دامان سنگین زانو می زنم. چشمھایم را باز می کند. خانه تاریک تاریک است. توی اتاقم ھستم. توی تختم. و صدای گامپ گامپ قلبم را می شنوم. یکباره صدا می ریزد توی خانه. -الله اکبر. تنم به رعشه می افتد. بدنم کرخت می شود. ھمانجا، دراز کش توی تخت، به گریه می افتم. اشک می ریزم و دل می دھم به ندایی که مرا می خواند. اشک می ریزم و می نشینم. رویایی که دیده ام مثل روز برایم روشن است. دقیقه به دقیقه اش. نگاھی به پیراھنم می اندازم. خبری از خوشه انگور نیست. ولی طعم دھانم شیرین است. به پاھایم دست می کشم. به سینه ام و گونه ھای خیس می شوند. حالم خوب است. بلند می شوم. نسیمی خنک پرده را به میان اتاق می آورد. پنجره باز است و چشم من می افتد به گنبد فیروزه ای. و صدای خوش موذن که اتاق را پر از نام خدا می کند. -الله اکبر. دست به لبه پنجره می گیرم و زانو می زنم. سرم می افتد میان شانه ھایم. از گریه شانه ھایم تکان تکان می خوردند. تو بودی!. تو بودی که توی این ھمه مدت پشتم ایستادی!. توی بودی که راه را نشان دادی!. تو بودی که صدای ساز فرھاد را درست وقتی از آن خیابان رد می شدم ریختی توی دل خیابان!. تو بودی که بابی را گذاشتی توی زندگیم!. تو بودی ھمیشه !. میان خنده ھای ھستی. خواھرانه ھای الھه. میان ماندن ھای امیریل. میان دل پر درد مامان. میان کوه. کنار فرھاد. میان امامزاده. میان دل عمو فرید. میان دل معتادان وقتی برایشان از خودم می گفتم. میان خواب و رویا. توی بودی خدا. میان طعم خوش حبه انگور. میان نسیم خنک باغ. دست می کشم پای چشم ھایم. بلند می شوم. روسری از گیره برمی دارم و از خانه می زنم بیرون. روح سرکشم آنقدر بزرگ شده که دیگر توی این اتاق جا نمی شود. دلش پرواز کردن می خواھد. رھا شدن. رفتن تا خود آسمان. تا خود خدا. می روم طرف آسانسور. درھایش که باز می شوند. نگاھم می افتد به پله ھا. نگاھم مرتب بین این دو انتخاب می چرخد. درھای آسانسور بسته می شوند. دست به دیوار می گیرم و راھم را به سمت پله ھا عوض می کنم. یکی یکی پله ھا را می روم بالا. اشک می ریزم برای حسی که تمام وجودم را پر کرده. اشک می ریزم برای خدایی که ھمین جاست. درست توی سینه من. یک طبقه بالا می روم و نفس ھایم به شماره می افتند. تکیه می دھم به سینه دیوار. دست می گذارم روی قلبم که می کوبد و می کوبد. باز می روم بالا. بالاتر. زیر لب می گویم: -یا رباه. توی پله ھا می ایستم. از ضعف و ناتوانی خم می شوم. زانو می زنم. دست ھایم را ستون می کنم. صدای نفس ھای بریده ام می پیچد توی سکوت راه پله. من ھستم و خدا و سکوتی غریب. سرم را بالا می گیرم و نگاه می کنم به پله ھایی که می پیچند و می رسند به بام. با دو دستم میله ھا را می گیرم. زورم را می اندازم توی بازویم. زانوھایم را فشار می دھم روی پله ھا. پا می شوم. ھر پله را که بالا می روم زیر لب زمزمه می کنم: -یا رباه. نفسم تنگ می شود. سینه ام به خس خس می افتد ولی ادامه می دھم. پله بعدی. -یا رباه. می افتم و بلند می شوم. سینه ام تند تند بالا و پایین می شود ولی نیرویی مرا می کشد بالا. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نگاھم به در بام است که قدم به قدم بھش نزدیک تر می شوم. در باز را که می بینم، پایم را که روی سینه بام می گذارم حس می کنم روحم خودش را به دیوار می کوبد. سینه ام تنگ می شود. تنگ. تنگ. حال پرنده ای را دارم که پر پروازش درآمده و منتظر دستی است که او را به سمت آسمان پر دھد تا پرواز کند به آنجا که باید. سینه ام شده قفسی و نمی گذارد روحم بال ھایش را باز کند. رو به انفجارم. انفجاری عظیم. افتان و خیزان می روم تا روی بام. دست می گذارم کنار دھانم و رو به آسمان فریاد می زنم: -من آماده ام. می شنوی؟!. بذار پرواز کنم!. دیگه تحمل اینجا سخت شده برام!. این دنیا واسم تنگ شده. پرم بده خدا. پرم بده. گوش ھایم را تیز می کنم تا جوابی بشنوم. ھیچ چیزی نمی گوید. فقط نگاھم می کند. اشک می ریزم. می نشینم روی بام. چشم می دوزم به آسمان پر از ستاره ھای کوچک. زمزمه می کنم: -من رھایی می خوام. پرم بده. باز نگاه می کند. توی سکوت. دیگر ھیچ چرایی توی زندگی ام نیست. من به جواب ھمه شان رسیده ام. چانه ام می لرزد. دلم می لرزد. دوباره رو به خودش داد می کشم: -از این به بعد دیگه نمی گم چرا من. نفسی می گیرم و اشکم می ریزد. -فقط می گم بازم من. بازم من. بازم من. دراز می کشم کف بام و چشم می دوزم به آسمان. نسیمی می پیچد توی پیراھنم. دست خدا می لغزد روی تنم و غلغلکم می دھد. به خنده می افتم. باشد. باشد. ھر چه تو بخواھی. ھر وقت تو بگویی. دیگر نه روی حرفایت نمی آورم. ستاره ای توی آسمان چشمک می زند و من طاقباز با دست ھای صلیب وار نگاه می کنم به خدا. سبکم. سبک مثل یک پر که می تواند با فوتی بلند شود و بچرخد میان ھوا. برود از این خانه به آن خانه و از خودش بگوید. بگوید ھمیشه خدایی ھست حتی وقتی زمین خوردید فقط کافیست دستتان را دراز کنید. از جایم بلند می شوم. بال پروازم را جمع می کنم تا وقتی خودش صدایم کند. پایین می رویم. پله به پله ولی با حالی خوش. با لبخندی روی لبھایم. با عھدی جدید که با او بسته ام. سبکبال. فارغ خیال. خانه در سکوت و آرامش خوابیده. یادم می آید چیزی را که ھمیشه می خواستم به فرھاد بگویم، نگفته ام. گوشی ام را برمی دارم و شماره اش را می گیرم. صدای نگران و خواب آلودش می پیچد توی گوشم: -لیلی؟!. می گویم: -تا حالا ساعت پنج صبح بھت گفتم چقدر دوستت دارم؟!. نفسی از سر آسودگی می کشد. -نه نگفتی. می خندم. -دوستت دارم!. خیلی . خیلی. سکوت می کند. صدای نفس ھایش را می شنوم. کمی بعد می گوید: -تا حالا ساعت پنج صبح تھران رو گشتی؟!. -نه!. تا حالا تجربه اش نکردم. باید خیلی ھیجانی باشه. با لحن شادی می گوید: -خرابتم به مولا. یک ربع دیگه اونجام. تا فرھاد بیاید، لپ تاپم را باز می کنم. تصمیمم را گرفته ام. می خواھم داستان زندگی ام را بنویسم. خوب که فکر می کنم شاید رسالت واقعی من ھمین باشد. اینکه بعدھا مردم بدانند لیلی نامی روی زمین زندگی می کرده.می خواھم بنویسم تا زندگی لیلی دھان به دھان بچرخد و بدانند زندگی معجونی است که باید جرعه جرعه سرکشیدش و از طعم بی نظیر و تکرار نشدنی اش لذت برد. که امید ھست. که اگر مرگ نبود، زندگی معنایی نداشت. که اگر عشق نبود، زندگی سخت می شد. که زندگی و مرگ و عشق سه معجزه خداوندند. اسمش را ھم انتخاب کرده ام. صفحه ورد را باز می کنم. گوشه اش می نویسم: از بام تا آسمان. و شروع می کنم به نوشتن داستانم: 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 "باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش، دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش. پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم. -بابا!. بابا!." لیلی. اولین تابستان. تقدیم به لیلی و لیلی ھا که با بیماری سخت دست و پنجه نرم می کنند. زمین می خوردند ولی بلند می شوند. وجودشان نوری است در تاریکی. امیدی است در دلھای ناامید. تقدیم به فرھاد و فرھادھا که مردانه عاشقی می کنند و در سخت ترین لحظات پای عشقشان می مانند و امید می شوند. تقدیم به امیریل و امیریل ھا که شیرمردند و برای رضای معشوق از عشق خودشون می گذرند و پشت می شوند. تقدیم به فرح و فرح ھا. مادرانی که کودکانی سرطانی دارند و با ھر درد فرزندشون درد می کشند و اشک ھایشان را توی تخت می ریزند یا روی سجاده. تقدیم به بابی و بابی ھا که ستون ھر خانواده اند که اگر نباشند سقف خانواده روی سر اعضایش خراب می شود. تقدیم به ھستی و ھستی ھا که شور زندگی اند. تقدیم به الھه و الھه ھا که خواھرانه می ماند و بار از روی دوش مادرھا برمی دارند. تقدیم به شما خوانندگان عزیز که دست نوشته ھای من رو می خوانید. 🌸 پایان مریم موسیوند. اردیبھشت نود و پنج شما رو به دستان گرم خداوند می سپارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ‌زیبا با صدا ی گرشا رضایی 🌸❤️                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
شاید خدا ... تو روز قیامت منو ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
خاطره ی خوب کسی شو ... حتی اگر ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
چه زیبا گفت مولانا ... دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
031.mp3
3.56M
حزب سی ویکم(۱ الی ۴۶ اعراف) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
تا به‌کی صبروصبوری، تا چه‌وقتی انتظار من دلی آشفته دارم، نام من ایّوب نیست "عج" @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊