eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
جوان ۱۸ ساله دارابی در اثر یک دعوای خانوادگی قربانی شد😔😔 به گزارش ایسنا مسعود رضایی جوان ۱۸ ساله دارابی که قصد ازدواج داشت به دلیل سن پایین با مخالفت شدید خانواده روبرو شد و دعوای شدید بین آنها رخ داد که متاسفانه این حادثه به قربانی شدن مسعود انجامید جهانگیر رضایی پدر مسعود بعد از اظهار تاسف دیر هنگام گفت: بعداز این که پسرم گفت قصد ازدواج دارد به دلیل سن کمش احساس کردم زود است که ازدواج کند و مخالفت کردم و بعد از درگیری از خانه متواری شد و بعد از دو هفته با دریافت یک عکس از یک شماره ناشناس که حاوی عکس شناسنامه پسرم بود متوجه شدم که مسعود نام خانوادگی خود را به قربانی تغییر داده😔😔😔 خواستم بگم از این به بعد بهش بگین مسعود قربانی دیگه رضایی نیست @aksneveshteheitaa
نامش، اثرِ انگشتش، چشمانش... شده بود رمزهاى زندگى ام از وقتى ندارمش زندگى ام قفل شده! 🍃🌺 @aksneveshtehEitaa
چشمهايش، بزرگ را به همه جا رساند من را به ناكجا ! الرزقنا به زودی @aksneveshteheitaa
قلب وسعتـے دارد به اندازه حضور خدا مقدس تر از قلب سراغ ندارم ... قلبتاڹ پر ازعشق به خدا💕 🌴💎💎🌹💎💎🌴 @aksneveshteheitaa
صدای پریماه را شنیدم که گفت:بهراد جان... تو برو دیرت نشه من پیشش هستم... آرمان دوباره به پاهایم آویخت و با التماس گفت: نه بابایی نرو.... باباجون من می ترسم... نگاه ساعت کزدم،دیرم شده بود...کلی کار عقب افتاده توی شرکت داشتم و از طرفی هم دلم طاقت نمی آورد توی اون شرایط رهاش کنم و برم. پریماه که متوجه نگاهم شد به سمتمان آمد و گفت:بیا عزیزم بابایی کار داره باید بره...بیا بریم می خوام یه چیز خوب بهت بدم... آرمان با ترس بهم چسبید و گفت: نه نمیام ... می خوام پیش بابایی بمونم... پریماه خم شد و همانطور که او را در آغـ ـوش می کشید گفت: نمی شه عزیزم بابایی الان کار داره... و بالاخره آرمان را با گریه ازم جدا کرد و از پله ها بالا رفت..... اشک هایم دلم را به درد می آرود اما چاره ای نداشتم و باید می رفتم .... فوق العاده دیرم شده بود... به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان شیری را که اخترخانم برایم گذاشته بود از روی میز برداشتم. تمامد محتویاتش را یک نفس سرکشیدم و بعد از تشکر کوتاهی از خانه بیرون زدم. رحمان دستمالی برداشته بود و مشغول پاک کردن شیشه های ماشین بود. رحمان در اصل سرایدار خانه مان بود اما از وقتی مشتی قربون و اختر خانم به جمعمان اضافه شده بودند،بار مسئولیتش کمتر شده بود و گاهی اوقات کارهای نگهداری از باغچه و رسیدگی به گل ها را انجام می داد و از همان اول که به خانه ام آمده بود در اتاقش که دقیقا کنار اتاق مشتی قربون بود، به تنهایی زندگی می کرد.بارها سعی کردم برایش آستین بالا بزنم و چند تا دختر خوب هم از اقوام و دوستانم بهش معرفی کردم اما هیچکدام را قبول نکرد و زیربار ازدواج نرفت.همیشه بهم می گفت که تنهایی را بیشتر ترجیح می دهد و حرفش این بود که وقتی خودم ندارم بخورم و احتیاجات خودم را تامین کنم چرا باید دختر مردم رو بدبخت کنم اون که گناه نکرده می خواد بیاد با یه آدم آس و پاس که خونه ای هم از خودش نداره زندگی کنه.من هم همیشه دلگرمش می کردم به کار و پشتش بودم اما می دانستم که دروغ می گوید دلش چیز دیگری بود و به گفته ی خودش بعد از فوت خانمش دیگه به هیچ دختر و زنی حتی فکر هم نکرده بود.برای همین منم زیاد بهش پیله نمی کردم. با لبخند نگاهش کردم و تک سرفه ای زدم که به خودش آمد. مثل برق گرفته ها دست از کارش کشید و با هول گفت:سلام آقا.... صبحتون بخیر..شرمنده حواسم به کارم بود متوجه شما نشدم آقا.... سرم را تکان دادم و گفتم:اشکالی نداره... بدو که امروز حسابی دیرم شده رحمان.... سری به معنای تایید حرفم تکان داد و گفت:چشم آقا...اطاعت می شه... دستمالش را به کناری انداخت ،ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد که سریع سوار شدم و کیفم را جلوی پایم گذاشتم. وقتی ماشین را به حرکت درآورد،دستم را به سمت پخش بردم و طبق عادت هرروزه دکمه اش را فشردم. صدای موزیک ملایمی که پخش شد باعث شد چشمانم را ببندم و در آرامش به صدای خوش موزیک محبوبم گوش بسپرم. با صدای تک بوقی که رحمان زد،چشمانم را آرام باز کردم و خودمان را مقابل ساختمان شرکت دیدم. هنگامی که از نگهبانی رد می شدیم،نگهبان را دیدم که به احترامم از جایش بلند شد و سلام کرد. با سرجواب سلامش را دادم و لبخندی نثار چهره ی خسته اش کردم. باز رحمان در را برایم باز کرد و از ماشین پیاده شدم . وقتی که آسانسور در طبقه ی هشتم ایستاد،کلید را از جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم... در با صدای بدی باز شد ، وارد ساختمان شدم و کتم را از تن بیرون آوردم. به جای خالی پرهامی نگاه کردم و لبخند عمیقی روی لبانم نقش بست. اولین روزی بود که احساس آرامش می کردم و بدون جنجال وارد محیط کارم شدم. 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸زنگِ تفریح 🌸🍃 🍃💚یه کلیپ طنزِ قشنگ در موردِ یه بچه طوطی😊😍. @aksneveshteheitaa
❤️❤️:❤️❤️ ساعت به وقت عاشقی
💕دوستان خوبم 🌺امروزتون پراز لبخند 💕امیدوارم 🌺دراین روز زیبا 💕کلبه دلتون گرم 🌺چراغ امیدتون روشن 💕وجودتون سلامت 🌺غم ازاحوالتون دور 💕ودعای خیرهمراه 🌺زندگیتون باشه @aksneveshtehEitaa
سالگرد ارتحال امام خمینی رحمه الله تسلیت @aksneveshtehEitaa