#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_چهارم
جلوي در بزرگ سفید رنگ باغ چند تا بوق زدم....بلافاصله در باز شد و وارد
....شدم
....آقا یوسف به نشانه ي احترام تعظیمی کرد و در را پشت سرم بست
...جلوي ساختمان بزرگ باغ ترمز شدیدي گرفتم
...صداي جیغ لاستیک هاي ماشین کل فضاي بزرگ باغ را پرکرد
....از ماشین پیاده شدم و در را محکم به هم کوبیدم
....با دست هل محکمی به در دادم.... در با شدت تمام باز شد
ماهان با چند تا از خانم و آقا که فکر کنم اقوام پرهامی بودند مشغول صحبت
....بود
....با دیدن من خنده روي لبش ماسید
...متوجه شدم که از آن ها عذرخواهی کوتاهی کرد و به سمتم آمد
....به یک قدمیم که رسید دست به سینه ایستاد
اندامش توي اون کت و شلوار دامادي کشیده تر نشان می داد
لبخند کجی روي صورتش نشست و گفت:به به آقاي آریا چی شد که منصرف
شدید و برگشتید...نکنه هوس کردي که امشب مجردي توي مجلس باشی و
...حالشو ببري
وقتی جوابی ازم نشنید،با ابروهاي بالا رفته نگاهم کرد و گفت: هوم؟ نگفتی ؟
می خواي مجردي و بدون سرخر تو جمع باشی؟
عصبی دندان هایم را برهم فشردم و گفتم: خیلی وقیحی ماهان....اگر بخاطر
.....عمو منصور نبود هیچ وقت پامو توي این خراب شده نمی ذاشتم
پوزخندي زد و گفت: خوبه خیلی خوبه می بینم که آب و هواي شرکت
...حسابی بهت ساخته و جسورتر شدي
...خون خونمو داشت می خورد
دل توي دلم نبود که زودتر از حال پسر عزیزم با خبر بشم...حتما تا الان توي
....این جاي غریب با این آدم ها خیلی ترسیده بود
....ماهان را با دست کناز زدم و از پله ها بالا رفتم
🌺🌺🌺🌺🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
دلنوشته و حدیث با نام خودتون تو این کانال قرار میگیره👇👇
#کانال_دلنوشته_وحدیث
رو قلبها ضربه بزن🌹🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🎼📹 آواییبسیارزیباوپرمحتوا ومعنوی ؛ از مولانا که آرامگاهش در شهر خوی آدربایجانغربی قرار داره ؛ اومریدِ عارف و شاعر و عالم بزرگ ؛
شمس تبریزی بود.
🍃🌸تقدیم به دلهای پاک و الهی شما عزیزان
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_پنجم
....عصبی نگاهش کردم
چنگی به یقه اش زدم و همانطور که یقه ي سفید پیراهنش را در چنگ می
....فشردم گفتم: رودباش بگو پسرم کجاست تا یه کاري دستتون ندادم
فکش منقبض شد، با خشم یقه اش را از اسارت دستانم خلاص کرد و گفت:
اوووووي یارو اینجا چاله میدون نیستا که دهنتو باز کردي هرچی به دهنت در
می یاد می گی....اگه یه بار دیگه داد بزنی باید حسرت دیدن پسرتو با خودت
...به گور ببري
با جدیت نگاهش کردم...دستم را روي سینه اش گذاشتم و به سمت عقب
....هولش دادم
از شدت ضربه ي من به سمت عقب پرت شد... گلدان کریستال پایه بلندي که
....روي میز بود به زمین افتاد و چند تکه شد
صبر نکردم تا عکس العملش را ببینم ... با قدم هاي تند خودم را به پله ها
...رسوندم و به سمت بالا رفتم
...خیلی وقت بود که پام رو اینجا نذاشته بودم
بوي خاطرات خوش گذشته رو حتی از یک قدمیش هم می شد حس کرد
.....نگاه در بزرگ اتاق کردم
..قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید
پاهایم را به سستی حرکت دادم و دستهاي لزرانم را به سمت دستگیره ي در
....بردم
با باز شدن در اتاق خاطرات گذشته یک به یک جلوي چشمانم جان
...گرفتند
نگاه ماتم را دور تا دور اتاق چرخاندم...حتی یک قوطی کبریت از وسایل اتاق
....جا به جا نشده بود و همه چیز درست و سرجاي خودش قرار گرفته بود
...نگاه حسرت بارم از روي مبل هاي چرمی به میز شطرنج داخل تراس افتاد
....پنجره ي اتاق باز بود و هاله اي نور از پنجره به بیرون افتاده بود
....باد وحشی پرده ي حریر آویزان بر جلوي پنجره را تکان می داد
...صداهاي آروم و درهم و برهمی را کنار گوشم می شنیدم
حس می کردم کسی صدایم می زند
...یه لحظه نگاهم به تراس افتاد
...سایه اي را پشت پرده حس می کردم،انگار کسی داخل تراس بود
....چشم هایم را کمی تنگ تر و با دقت بیشتري نگاه کردم
چهره اش مشخص نبود اما هیکل و هیبتش بی نهایت شبیه عمو منصور
....بود
....قدم هایم را کمی تند تر کردم و به سمت سایه حرکت کردم
...پرده را کنار کشیدم
....با کنار رفتن پرده سایه هم خودبخود محو شد
سرم را با گیجی تکان دادم و تمام اتفاقات چندثانیه پیش را یک به یک در
....ذهنم مرور کردم
حتما خیالاتی شده بودم و الا کدوم آدم عاقلی باور می کرد که روح دیده
...باشم
🌼🌼🌼🌼🌼🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa