دلنوشته و حدیث با نام خودتون تو این کانال قرار میگیره👇👇
#کانال_دلنوشته_وحدیث
رو قلبها ضربه بزن🌹🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🎼📹 آواییبسیارزیباوپرمحتوا ومعنوی ؛ از مولانا که آرامگاهش در شهر خوی آدربایجانغربی قرار داره ؛ اومریدِ عارف و شاعر و عالم بزرگ ؛
شمس تبریزی بود.
🍃🌸تقدیم به دلهای پاک و الهی شما عزیزان
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_پنجم
....عصبی نگاهش کردم
چنگی به یقه اش زدم و همانطور که یقه ي سفید پیراهنش را در چنگ می
....فشردم گفتم: رودباش بگو پسرم کجاست تا یه کاري دستتون ندادم
فکش منقبض شد، با خشم یقه اش را از اسارت دستانم خلاص کرد و گفت:
اوووووي یارو اینجا چاله میدون نیستا که دهنتو باز کردي هرچی به دهنت در
می یاد می گی....اگه یه بار دیگه داد بزنی باید حسرت دیدن پسرتو با خودت
...به گور ببري
با جدیت نگاهش کردم...دستم را روي سینه اش گذاشتم و به سمت عقب
....هولش دادم
از شدت ضربه ي من به سمت عقب پرت شد... گلدان کریستال پایه بلندي که
....روي میز بود به زمین افتاد و چند تکه شد
صبر نکردم تا عکس العملش را ببینم ... با قدم هاي تند خودم را به پله ها
...رسوندم و به سمت بالا رفتم
...خیلی وقت بود که پام رو اینجا نذاشته بودم
بوي خاطرات خوش گذشته رو حتی از یک قدمیش هم می شد حس کرد
.....نگاه در بزرگ اتاق کردم
..قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید
پاهایم را به سستی حرکت دادم و دستهاي لزرانم را به سمت دستگیره ي در
....بردم
با باز شدن در اتاق خاطرات گذشته یک به یک جلوي چشمانم جان
...گرفتند
نگاه ماتم را دور تا دور اتاق چرخاندم...حتی یک قوطی کبریت از وسایل اتاق
....جا به جا نشده بود و همه چیز درست و سرجاي خودش قرار گرفته بود
...نگاه حسرت بارم از روي مبل هاي چرمی به میز شطرنج داخل تراس افتاد
....پنجره ي اتاق باز بود و هاله اي نور از پنجره به بیرون افتاده بود
....باد وحشی پرده ي حریر آویزان بر جلوي پنجره را تکان می داد
...صداهاي آروم و درهم و برهمی را کنار گوشم می شنیدم
حس می کردم کسی صدایم می زند
...یه لحظه نگاهم به تراس افتاد
...سایه اي را پشت پرده حس می کردم،انگار کسی داخل تراس بود
....چشم هایم را کمی تنگ تر و با دقت بیشتري نگاه کردم
چهره اش مشخص نبود اما هیکل و هیبتش بی نهایت شبیه عمو منصور
....بود
....قدم هایم را کمی تند تر کردم و به سمت سایه حرکت کردم
...پرده را کنار کشیدم
....با کنار رفتن پرده سایه هم خودبخود محو شد
سرم را با گیجی تکان دادم و تمام اتفاقات چندثانیه پیش را یک به یک در
....ذهنم مرور کردم
حتما خیالاتی شده بودم و الا کدوم آدم عاقلی باور می کرد که روح دیده
...باشم
🌼🌼🌼🌼🌼🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
سلام صبحتون بخیر
سال روز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن مبارک
@Aksneveshteheitaa
♦️♦️♦️♦️♦️♦️🔹🔹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_ششم
خــــداي من توي این اوضاع همین رو کم داشتم ...همین که همه بخوان بهم
....بگن دیوونه
دستم را از پرده کنار کشیدم و به سمت تخت بزرگ وسط اتاق عقب گرد
...کردم
با دیدن آرمان که پتو تا نیمه روش کشیده شده و به خواب عمیقی فرو رفته
....بود نفس عمیقی کشیدم
....با قدم هاي بلند خودم را به تخت رساندم
....چهره ي پسرم زیر نور مهتاب معصوم تر به نظر می رسید
....دستم را آرام بالا آوردم و روي سرش کشیدم
....با سرانگشتانم موهایش را کنار زدم
....خم شدم و بوسه ي ظریفی برروي پیشانیش کاشتم
....پتو را کنار زدم..دستانم را از دوظرف زیرش گذاشتم و بلندش کردم
...بدون اینکه نگاه دیگري به اتاق بیندازم از اتاق بیرون اومدم
ماهان هنوز همانجا نشسته و دستانش را روي سر قلاب کرده بود
....با شنیدن صداي قدم هایم آرام از جایش بلند شد و به سمتم آمد
توي چشم هاش رگه هایی از خشم پیدا بود و صداي نفس هاي بلند و
....عصبیش به راحتی به گوش می خورد
احساس کردم که کم کم حالت خشم چشمانش رفت و به جایش پوزخندي
....روي صورتش نشست
نگاه دستم کرد و گفت:چه باباي خوبی؟ خوشبحال آرمان با این باباي وظیفه
....شناسش
خواستم حرفی بزنم اما ترسیدم آرمان از خواب بیدار شود....دستی که زیر
...آرمان بود مشت شد
.....با خشم کنارش زدم و به سمت پله ها حرکت کردم
لحظه ي آخر صداش رو شنیدم که گفت:آهاي آقاي آریا من امشب بخاطر
....آرمان کوتاه اومدم اما دفعه ي دیگه ار این خبرا نیستا
دندان هام از خشم روي هم قفل شد...اما هیچ حرفی نزدم و از پله ها پایین
....اومدم
....صداي بلند موزیک گوش را کر می کرد
....نگاهئ جمعیت رقصنده وسط سالن کردم
با دیدن پرهامی که با چند تن از مردان فامیل می رقصید خشم سراپاي
وجودم را فرا گرفت و توي دلم هرچی فحش بلد بودم نثار ماهان و افکار
....احمقانه اش کردم
نگاهم را از جمعیت گرفتم و با قدم هاي تند خودم را به در ورودي ساختمان
.... رساندم
یکی از مستخدم هاي خانه ي عمو با دیدن بچه روي دستم تعظیم کوتاهی
....کرد و سریع در را برایم باز کرد
....قدم هایم را به سمت ماشین تند کردم
...باید هرچه زودتر از آن مهمانی کذایی فاصله می گرفتم
...سوز سرما درد دستم را بیشتر کرده بود...دندان هایم را از درد برهم فشردم
♦️♦️♦️♦️♦️🔹🔹🔹🔹🔹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
IRANEZIBAasapoorBALAL.mp3
3.2M
🍃💙🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷💙🍃
🍃🌸🎼آوای زیبای محلی بختیاری بلال
@aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_هفتم
....در عقب را باز کردم و آرمان را روي صندلی عقب ماشین خوابانیدم
....کتم را از تنم بیرون آوردم و کشیدم روش
....دستگیره ي در را چرخاندم و روي صندلی راننده جاي گرفتم
....به محض سوار شدن پام را روي گاز فشردم و ماشین را به حرکت در آوردم
دستم هنوز می سوخت...خون ار لابلاي بانداژ بیرون زده و تمام فرمان ماشین
..لکه هاي خون نشسته بود
....به سمتم عقب برگشتم...آرمان غرق در خواب بود
....با دیدنش دلم گرفت و نگاه ازش گرفتم
خــــداي من چطور تمام زندگیم یک شبه به گند نشست....چی فکر می
...کردم و چی شد
لعنت بهت بیاد پریماه ...به تو هم می گن مادر؟ حیفه اسم مادر که روي تو
....بذارن
وجدان خفته ام به صدا در آمد و گفت: چرا از اون ایراد می گیري بهراد خود
...تو که بدتر از اونی
یادت رفت چطوري با دیدن ماهان و پرهامی همه چیز حتی زنت رو از یاد
بردي و حواست بهش نبود.... ازش غافل شدي و حالا توقع داري همه چیز
....خوب باشه
...نه بهراد....تو هیچ وقت آدم نمی شی...بیچاره آرمان که بابایی مثل تو داره
فریادي از خشم زدم و گفتم:خفه شو...خفه شو لعنتی...مگه ندیدي امشب تمام
...هستیم به باد رفت
من پدر بدي نیستم...دیدي که تا حالا هرچی خواستن براشون فراهم .
...کردند....دیگه چی کار باید می کردم که نکردم
هان ...بهم بگو لعنتی پس چرا خفه شدي؟
صداي جیغ و گریه ي آرمان که وحشت زده از خواب پریده بود اجازه ي ادامه
....ي فکر را ازم گرفت
....به سمت عقب برگشتم.... از ماشین پیاده شدم و در عقب را باز کردم
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa