ولی خـوب شد اومدیا دلبــر .!
وَگرنـه مــ ــن از کُـجا میفهمیـدَم
یـه نَفـرو میشه انقـد دوسـت داشـت
@aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_هشتم
....صداي قِیژ قیژ در آهنی حرف پیرمرد را ناتمام گذاشت
....نگهبان از پشت پنجره ي کوچک بالاي در همه را به دقت وارسی می کرد
....ضربان قلبم نامنظم شده بود
حضور نگهبان آن هم در این ساعت عادي نبود و تنها یک علت می توانست
...داشته باشد
...چشمانم را بستم
....خداي من یعنی می شه اسم من رو بگه.... بهراد.... خداي من
.... خدایا خودت کمکم کن
....صداي نگهبان رشته ي افکارم را پاره کرد
....متوجه نامی که بر زبان اورده بود نشدم اما نگاهش به پیرمرد بود
پیرمرد که حالا نگاهش به نگهبان خیره مانده بود لب هایش را از هم باز کرد و
...به زحمت گفت: منم
....نگهبان گفت: آزادي ...وسایلتو جمع کن
....چشمانم را محکم بستم
....نمی توانستم این ثانیه هاي زجر آور را نظاره گر باشم و دم نزنم
....چقدر تو بدبختی بهراد....تازه یه همزبون خوب پیدا کرده بودي
...کسی که واقعا تو رو می فهمید...کسی که مثل خودت دردآشنا بود
دیدي...دیدي این هم داره تنهات می ذاره و می ره.....؟
دیدي هیچ کس موندنی نیست؟
فقط تویی که عمر و جوونیت توي این خراب شده داره از دست می
....ره......خـــــــــــدا
دلم می خواست از ته دل زار بزنم اما حتی دیگه اشک هام هم خشک شده
....بودند
....صداي پیرمرد مثل آهنربایی من را از میان افکارم بیرون کشید
....چشمانم را باز کردم و نگاهم را به صورت پیر و چروکیده اش دوختم
...بغض توي گلوم گیر کرده بود
انقدر در افکارم غرق شده بودم که حتی متوجه نشدم که چه زمانی از کنارم
بلند شده بود؟
پیرمرد لبخند مهربانی زد و گفت: انقدر خودت رو اذیت نکن بابا همه ي ما
....رفتنی هستیم... چه زود چه دیر همه می ریم
پس چه بهتر دوروز دنیا رو براي خودت باشی و هیچ وقت غم رو به دلت راه
....ندي
...نگاهم را به چشمانش دوختم و لبخند غمگینی زدم
....حرف هایش آرامش عجیبی را به دلم می نشاند
نمی دونم این موجود چه چیزي داشت که تا این حد مرا به سمت خودش
....جذب می کرد
....صدایش را شنیدم که گفت: خب من با اجازت کم کم برم پسرم فقط
کاغذي را از جیبش در آورد ... به سمتم گرفت و گفت: این آدرس خونه ي
....منه بابا هروقت دلت از دنیا و ادماش گرفت می تونی بیاي پیشم
در خونه ي من همیشه به روي تو بازه و این رو فراموش نکن که دنیا محل
....گذره و هیچ وقت ارزش غم و غصه رو نداره
پس به خودت بیشتر برس و فکر هیچی رو هم نکن ...باشه؟
....با صداي بسته شدن در،نگاه غمزده ام را به در آهنی دوختم
تصویر نگهبان و پیرمرد از قاب کوچک پنجره ي بالاي در که هر لحظه دور و
....دورتر می شدند غم را به دلم نشاند
....عصبی چنگی به موهایم زدم و زانوهایم را در آغوش کشیدم
....با رفتن پیرمرد همین اندك امیدي هم که داشتم از دست رفته بود
نگاه کاغذ مچاله ي شده ي توي دستم کردم...آدرسی که پیرمرد داده بود بهم
...چشمک می زد
....حلقه ي اشک توي چشمام جمع شده بود
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
گفت:
تا امروز دیدی،
من دلی را بشکنم؟؟
بغض کردم،
خود خوری کردم،
نـگفتم بـارها!!!
@aksneveshtehEitaa
تب کرده ام و
دلهره دارم نکند تو ….
از دوری من هیچ نباشد
به خیالت …!!
@aksneveshtehEitaa
🌺صحیفه سجادیه
🔺دعای ۲۱، فراز هفتم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_سجاد(ع)
#صحیفه_سجادیه
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_نهم
...کاغذ را مچاله کردم و توي مشتم فشردم
......
....کلید را داخل قفل چرخاندم
بوي خوش غذاي اخترخانم مثل همیشه فضاي خانه را پرکرده و اشتهاي آدم
...را تحریک می کرد
....چشمانم را بستم و عطر خوش غذا را با لذت به درون ریه هایم فرستادم
....توي دلم به حال مشتی قربون غبطه می خوردم
از این جهت که همیشه می تونست از دستپخت خوش اخترخانم نهایت
... استفاده رو ببره
اما برعکس اخترخانم پریماه زیاد علاقه اي به آشپزي و کارهاي خانه نشان
نمی داد و طی این چند سال حسرت به دلم مانده بود که یک بار غذاي
خانگی دسپخت خودش را بخورم .... افسوس که خودش هم نمی خواست و با
آمدن اخترخانم بهانه ي خوبی برایش جور شده بود و تقریبا دست به سیاه و
....سفید نمی زد
صداي مهربون مامان مرا از میان افکار مختلفی که به یکباره به ذهنم هجوم
.....اورده بود بیرون کشید
.... کتم را ازتن بیرون کشیدم و گفتم: سلام
لبخندي به پهناي صورتش نشست و گفت:سلام به روي ماهت عزیزم...خسته
....نباشی
جلو رفتم در آغوش کشیدمش و گفتم: مرسی مامان شما هم خسته
....نباشید
مامان مرا از خودش دور کرد و گفت: ناهار خوردي؟
....سرم را به معناي نفی تکان دادم و گفتم: نه نخوردم میل ندارم
اخم ظریفی روي صورتش نشست و گفت: یعنی چی میل ندارم....این که نشد
....کار پسر صبحانه هم نخوردي
....زود برو دست و صورتت رو یه آب بزن تا من میز رو می چینم
...باز این گیر دادن هاي مامان شروع شد
....خداي من چطور این چند روز تحمل می کردم
....مامان تا حرف خودش را به کرسی نمی نشاند دست بردار نبود
....با درماندگی نگاهش کردم و به سمت سرویس بهداشتی کنار پله رفتم
....آستین هایم را تا آرنج تا زدم
....مشتی آب خنک برداشتم و به صورتم پاشیدم
....سرماي آب از حرارت درونم کاست
....دست و صورتم را با حوله خشک کردم و از انجا بیرون امدم
حوصله ي رفتن به آشپزخانه را نداشتم چون احتمال می دادم پریماه هم انجا
....باشد
به محض دیدنش صحنه هاي دیشب یک به یک جلوي چشمم ظاهر می شد و
....اعصابم بیش از پیش در هم می ریخت
راهم را به سمت پله ها کج کردم که صداي مامان از آشپزخانه برجا میخکوبم
....کرد
بهراد.... بهراد...کجا می ري عزیزم؟ مگه نمی خواستی ناهار بخوري؟
....خدایا خودت یه صبر ایوب به من بده این چند روز رو تحمل کنم
دندان هایم عصبی روي هم کلید شد و گفتم: یکم کار دارم توي اتاقم مامان
....باشه براي بعد
صدایش را شنیدم گه گفت: باشه پس الان سینی می کنم غذاتو یا خودم می
....یارم یا می دم اخترخانم برات بیاره
براي جلوگیري از هربرخورد دیگه اي لبم را گزیدم و بی هیچ حرفی از پله ها
....بالا رفتم
....کیفم را گوشه اي پرت کردم و در اتاق را محکم بستم
....خداي من این چه شانسی بود که من داشتم اون از دیشب این هم از الان
باید کاري می کردم تا از زیر نگاه هاي موشکافانه ي مامان که با دقت همه
....چی را زیر ذره بین نگاهش قرار می داد فرار کنم
حدالامکان باید خودم را از دسترسش دور می کردم و گرنه بیچاره می شدم و
....مامان همه چیز را می فهمید
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🔴 الإمامُ الرِّضا عليه السلام : مَثَلُ الاستِغفارِ مَثَلُ وَرَقٍ على شَجَرةٍ تَحَرَّكُ فَيَتَناثَرُ .
امام رضا عليه السلام : حكايت استغفار [و ريختن گناهان به سبب آن ]
حكايت برگ درخت است كه با تكان خوردن درخت مى ريزد.
#حدیث
@Aksneveshteheitaa