۲۷ شهریور ۱۳۹۹
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸ت✨و را #میجویم فراتر از
🌲انتظارو آنچنان #دوستت دارم😍
🌸 که نمی دانم #کدامیک از ما
🌲 غایب است...
🌸ولی در آخر به این #نتیجه میرسم ؛
🌲 که غایب من هستم!
🌸 زیرا ت❣و همیشه بوده ای؛
🌲 ولی #چشمان من تو را #نمی بینند!!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@Aksneveshteheitaa
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دل را به صفای صبح پیوند بزن
بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن
هرچند که دلسوختهای،
چون خورشید بر شوخی روزگار
لبخند بزن
سلااااام صبح بخیر
@Aksneveshteheitaa
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
شنیدم که مامان رو به بابا گفت: حمید اون قضیه اي که بهت گفتم رو
چیکارش کردي؟ به کجا رسید؟
....بابا روي سر آرمان را بوسید و گفت: جی رو چیکار کردم
مامان چپ چپ نگاه بابا کرد که بابا خندید و گفت: خیلی خب خانم چرا
اونطوري نگاه می کنی ؟
دیروز با اوس رحیم صحبت کردم گفت یه جاي خوش آب و هوا برامون سراغ
... داره خونه قدیمی سازه و دو طبقه هستش
....حیاطش هم خیلی بزرگه صاحبش هم رفته خارج از ایران زندگی می کنه
ظاهرا خونه رو براي فروش گذاشته.....اگر خواستی یه قرار با بنگاهی بذارم بریم
....خونه رو با هم از نزدیک ببینیم
مامان لب هایش را جمع کرد و گفت: باشه من حرفی ندارم بهتر از این
....بلاتکلیفیه به دیدنش می ارزه
....مهري هم می گفت دیگه جا نداره بخواد اثاثا رو بیشتر از این نگه داره
.........محتویات چایی توي گلوم پرید و به سرفه افتادم
....مامان با هول از جایش پرید و محکم به پشتم می کوبید
...دستم را به علامت اینکه دیگه کافیه بالا آوردم
....مامان دست از کارش کشید و دوباره روي صندلیش نشست
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چت شد یدفعه عزیزم؟ تو حالت خوبه بهراد...؟
.....چشمانم از شدت سرفه ي زیاد به اشک نشسته بود
....سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:آره خوبم ممنون ...چیزي نیست
....مامان نفسی از سرآسودگی کشید و گفت: خدا رو شکر
رو به بابا کرد و همانطور که بافتنی می بافت ادامه داد: نگفت خونه چند متره
کجا هست؟
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه پیش دستی کردم و گفتم: اینجا چه خبره می شه
....به منم بگید
بابا شانه اي بالا انداخت و با حنده گفت: من هیچکاره ام پسرم...از مامانت
....بپرس
مامان از زیر عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت: سرخونه داریم صحبت می
....کنیم عزیزم
....با بابات یه جا رو دیدیم قرار شده بریم محضر و کار رو یکسره کنیم
....نگاه متعجبم روي بابا و مامان به گردش در آمد و روي مامان ثابت موند
خیره نگاهش کردم و گفتم: یعنی دارید می یاید تهران؟
... حیف نیست خونه ي اونور
....آب و هواي تمیزاونجا رو ول کنید و بیاید توي این شهر پر دود و دم
مامان عینک را از چشمش درآورد،بافتنی را کناري گذاشت و گفت: نه
عزیزم.....خیلی وقت بود این تصمیم رو گرفته بودیم اما بالاخره این بار
....تونستیم عملیش کنیم
....ما دیگه طاقت دوري از تو و پریماه و آرمان رو نداریم بهراد
...دلمون می خواد این آخر عمري تنها نباشیم
....سرمون رو با خیال راحت بذاریم زمین و بمیریم
خداي من اینا چی داشتند می گفتند؟
آخه این چه شانسیه که تو داري بهراد؟..... هیچ فکر کردي اگه اونا بیان و
دائمی بخوان لاینجا باشن چی می شه ؟
بی شک اگه تا حالا هم متوجه نشدند اونموقع کامل در جریان قهر و دعوا و
.....اختلافات بین پریماه و تو می شند
زود باش یه کاري کن... یه فکري کن ....به حرفی بزن....نشین لال مونی بگیر
....لعنتی
... آب دهانم را قورت دادم
نگاه مامان که لقمه هاي کوچک دهان آرمان می گذاشت کزدم و گفتم: ولی
....اخه
آقا ...آقا تروخدا زودتر آماده شید ....آماده شید که فکر کنم رسما بدبخت _
....شدیم.... اي واي خدا مرگم بده خد منو بکشه این روزا رو نبینم
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون...تو چرا اینجوري
شدي؟
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
صبح است و
خورشیــد
با انگشتان طلایــی
می کوبد بر پنجـره
بیدار شو!
بگذار زندگـــی
از دریچه ی چشمان تــو آغاز شود...
@Aksneveshteheitaa
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
او حاضرو ما #منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت خود #میخوانیم
با این همه ای #روشنی جاویدان
تا فجر فرج منتظرت می #مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┄┅─ 💚✵─┅┄
@Aksneveshteheitaa
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_چهارم
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون
....می گم
....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم
از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟
می خواي منم باهات بیام؟
دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی
افتاده.....؟
....دلم نوید بد بهم می داد
....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم
....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد
....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم
....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود
....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم
وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟
به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش
فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟
....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود
حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم
....بگه
دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش
می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط
خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟
....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم
اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می
گی چی شده یا نه لعنتی؟
گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟
اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می
....داد و این روز رو به شما نمی دیدم
بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت
....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته
الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا
....ریختن
...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم
....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد
....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم
...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد
مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون
....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید
....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید
اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما
...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا
می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟
.....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت
.....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد
هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه
....ام می کوبید
....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي
.... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود
چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می
....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند
.....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود
....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خطبه_غدیر
#صفحه_چهل_سوم
بخشی از : «خطبه غدير» امیرالمومنین علی علیه السلام
قالَ الله تَعالي: (أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلينَ، ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْآخِرينَ، كذالِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمينَ، وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ). مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ الله قَدْ أَمَرَني وَنَهاني، وَقَدْ أَمَرْتُ عَلِيّاً وَنَهَيْتُهُ (بِأَمْرِهِ)
او خود در كتابش آورده: «آيا پيشينيان را تباه نكرديم و به دنبال آنان آيندگان را گرفتار نساختيم؟ با مجرمان اين چنين كنيم. وي بر ناباوران!» هان مردمان! همانا خداوند امر و نهي خود را به من فرموده
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
فَعِلْمُ الْأَمْرِ وَالنَّهُي لَدَيْهِ، فَاسْمَعُوا لِاَمْرِهِ تَسْلَمُوا وَأَطيعُوهُ تَهْتَدُوا وَانْتَهُوا لِنَهْيِهِ تَرشُدُوا، (وَصيرُوا إِلي مُرادِهِ) وَلا تَتَفَرَّقْ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبيلِهِ.
و من نيز به دستور او دانش آن را نزد علي نهادم. پس فرمان او را بشنويد و گردن نهيد و پيرويش نماييد و از آنچه بازتان دارد خودداري كنيد تا راه يابيد. به سوي هدف او حركت كنيد. راه هي گونه گون شما را از راه او بازندارد!
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌹 #همه_جا
🌹 #جارمیزنم
🌹 #فقط_حیدر
🌹 #امیرالمومنین
🌹 #مولام
🌹 #علیست
🎁 #مسابقه_ویژه_غدیر
🎁🎁🎁🎁
@hedye110
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۳۰ شهریور ۱۳۹۹