به جای #دکتر مهندس #انسان تربیت کنید
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد...
💔💔💔💔💔💔
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_چهارم
قدم های سرد و عصبیم را به سمت میز صبحانه برداشتم.....
بی توجه به من نشسته و مشغول گرفتن لقمه ی نان و عسل برای خودش بود....
صدای نفس های تند و عصبیم را می شنیدم....
دندان هایم روی هم کلید شد.....
عصبی چنگی به موهام زدم ....
فاصله م رو بهش نزدیک تر کردم....
حالا فقط چند سانتی متر از پشت باهاش فاصله داشتم....
کمی خم شدم ....
نگاهش کردم....
داشت بی خیال برای خودش کره روی نان می مالید و لقمه های کوچک را که برای خودش گرفته بود کنار لیوانش می گذاشت.....
سرم را کنار گوشش بردم و زمزمه وار گفتم: خوشمزه است....؟
حس کردم یکدفعه خشکش زد....
به سمت عقب برگشت و نگاه وحشت زده اش توی چشمای عصبیم قفل شد....
لقمه ای که می جوید توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.....
بی خیال دستام رو در هم قلاب کردم و نگاهش کردم....
انقدر سرفه کرده بود دیگه داشت خفه می شد....
اشک از چشمانش مثل بلور سرازیر شده بود.....
نگاهش همچنان توی چشمام بود ...
چشمانش حالا رنگی از خواهش به خودشون گرفته بودند.....
اشاره به پارچ روی میز می کرد و با مشت به قفسه ی سیـ ـنه اش می کوبید....
صورتش از فرط سرفه ی زیاد به سرخی می زد....
دستم را به سمت پارچ روی میز دراز کردم....
لیوانی آب پرکردم و با پوزخند به دستش دادم....
همانطور که لیوان را به سمت دهانش می برد و مزه مزه می کرد، تمام محتویات لیوان را یک نفس سر کشید....
لیوان را روی میز گذاشت و دور دهانش را با پشت دست پاک کرد....
پوزخندی زدم و گفتم: حالت خوب شد خانم مادمازل؟
نگاه گستاخ و وحشیش توی چشمام خیره شد و گفت: به شما ربطی نداره آقای خفاش شب...
حالا هم اگه کاری ندارید لطفا برید بیرون بذارید راحت صبحانه مو بخورم....
خنده ی عصبی کردم و گفتم: ا اونوقت اگه نرم بیرون چی می شه....
اخمی کرد و گفت: اونوقت بهت حالی می کنم که چی می شه....
ابروهامو پرت کردم بالا و با خنده گفتم: ا.... نه بابا اصلا به هیکل ظریف و کوچیکت نمی خوره که مال این حرفا باشی....
توی چشمام براق شد و گفت:فعلا که می تونم....بهتره تا دیر نشده و زنگ نزدم به صد و ده جال و پلاستو جمع کنی و بزنی به چاک آقا وگرنه برات بد می شه....
خنده ای عصبی کردم....
صورتم را نزدیک صورتش بردم....
چشمانش تقریبا درشت تر شده بود...
ترس رو خوب می تونستم از توی چشماش بخونم....
سرش رو عقب تر برد اما هرچه عقب تر می رفت صورتم را جلوتر می بردم...
نگاه وحشت زده اش توی چشمای وحشی و خشنم گره خورده بود...
هرم نفس های لرزان و پرصداش رو روی پوست صورتم حس می کردم....
با ترس خودش را عقب کشید و گفت: چی کار می کنی احمق عوضی؟ برو عقب تا جیغ نزدم...
نگاه چشمای وحشت زده اش کردم ....
پوزخندی زدم و گفتم: جیغ بزن مثلا چی می شه؟
این رو که گفتم شروع کرد به جیغ زدن....
دندان هایم عصبی روی هم کلید شد....
صدای جیغش آزارم می داد....
عصبی به یقه ی لباسش چنگ زدم.... به سمت خودم کشیدمش .....
توی چشمای وحشت زده اش زول زدم و گفتم: هی خانم اینجا طویله نیست که صداتو انداختی ته گلوت....
پس آدم باش و مثل آدم رفتار کن و گرنه مجبور می شم از راه دیگه ای آدمیت رو بهت یاد بدم....
فهمیدی؟
🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
گاهی چقدر آدم
دلش برای یک #خیال_راحت تنگ می شود.......
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
یه بزرگی می گفت.......
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پدرومادرروهم دولت بایدفراهم کنه که نمیکنه....😭
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
لحظه ها می روند
بی آنکه بازگردند …
و من …
در بیقوله این روز ها
تو را در حوالی دیروز می جویم ….
روزگار من بی تو
احضار آرزو های مرده است …
آنجا که هیچ کس
“فردا را به دلم تسلیت نگفت “…!!!
🌹🌹🌹🍃🍃🍃
@Aksneveshteheitaa