خدای من
بر تقدیر تو #صبر میکنم
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
در بدترین لحظات زندگیت میتوانی
رنگ های واقعی آدم هایے را ببینے
کہ روزے میگفتند:
برایشان مهم هستی...
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
با فاصله ای امن؛ که آسیب نبینی
بنشین و فقط شاهدِ ویرانیِ من باش...
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
با من چه کردی؟
که نگاهی جز نگاهت بر دلم معنا ندارد؟
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
CQACAgIAAxkBAAEa3lpf7RKtQavETrDDq00pUjldV2B9IgACiioKAAHx-W0GWb17Q1hBguEeBA.mp3
10.72M
دستامون اگر که دوره، دلامون که دور نمیشه
دل من جز با دل تو، با دلی که جور نمیشه
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوى_چشمه
#برگهفتم
مى دانم كه خيلى گرسنه اى. ديگر وقت ناهار است. خوب است با هم برويم و غذايى تهيّه كنيم. به سوى بازار مكّه حركت مى كنيم.
بشتابيد! حراجىِ گردنبند!
گردنبند استخوان خرگوش!
اين صداى يكى از فروشندگان است. جلو مى رويم. عدّه زيادى در حال خريدن اين گردنبندها هستند.
آن مادر را نگاه كن، گردنبندى از استخوان خرگوش براى فرزند خود خريده است!
تو خيلى تعجّب مى كنى. مگر طلا و جواهر در اين سرزمين نيست كه اين مردم استخوان خرگوش را مى خرند؟
اين گردنبندها حكايتى دارند. اين مردم اعتقاد دارند كه غول ها به انسان حمله كرده و هر روز، يك نفر را به عنوان قربانى به قتل مى رسانند.
آيا تو از غول ها نمى ترسى؟ غول ها خيلى خطرناك هستند. تو بايد استخوان خرگوش به گردن خود آويزان كنى تا از شرِّ غول ها در امان بمانى. براى اينكه از سحر و جادو در امان بمانى بايد گردنبندى از استخوان خرگوش داشته باشى!
فكر مى كنم كه در اين سرزمين، قيمت استخوان خرگوش از قيمت جواهرات بيشتر باشد!
🔺🔺🔺🔺🔶🔺🔺🔺🔺
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
یکی از دوستان گله کرد گفت چرا عکسهای تیکه دار دیگه نمیگذارید.... چشم اینم عکس های تیکه دار🌹🌹👇👇
والااااااااا به خدا........
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
یاد بگیر تو هم اینجوری بروووووو......💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
حال سگی من نتیجه ی گربه صفتی های توِ......
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
🍃🍃
﷽
🍃
إن الله لا يضيّع أجر قلب
نبض بحُبه
خداوند
اجر قلبے را کہ بہ عشق او میتپد
ضایع نمیکند✨
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸بسم الله الرحمن الرحیم🍂🌸
الهی
در این صبح زیبا
به زندگیمان سرسبزی
وخرمی ببخش🍂🌸
از نعمتهای بیکرانت سیرابمان کن
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
به زندگیمان محبت عطا فرما
"آمین"🙏🍂🌸
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🔅 بوینرگس میدهد هرصبح انگاری که یار
🔅هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
🔅 هرکه میخواند " دعای فرج"را تا سرآیدانتظار
🔅 شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
صبح زیباتون بخیر
خونه هاتون پر بركت
شادی توی دلهاتون
آرامش توی قلبهاتون
دلتون پر امید
وجودتون سلامت
رابطه هاتون پر از عشق
روز خوبی داشته باشید
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدپنجم
وقتی خوندن نامه تموم شد حالم خیلی بد شد..... همونجا توی راهروی بیمارستان افتادم...... دلم بدجور می سوخت..... به خودم لعنت کردم که چرا زودتر نیومدم ببینمش....... می دونستم دیگه دیدارم با آقاجونم رفت به قیامت...... اون روز انقدر حالم بد بود میخواستم کلاسمو با استاد کنسل کنم اما بخاطر قولی که به بابام داده بودم این کار رو نکردم...... بماند که بعدش از خواهرا و دامادمون چه حرفا و زخم زبونایی شنیدم...... اما هیچ کدام این ها برام اهمیتی نداشت...... مهم عهدی بود که با بابام بسته بودم ......... دلم می خواست کاری کنم که روح بابای خدا بیامرزم ازم راضی باشه.....برای همین تا می تونستم از جون و دل مایه می ذاشتم...... شبا تا دیروقت درس می خوندم و کلاسای دانشگاه رو به هربدبختی بود شرکت می کردم...... روزایی هم که بی کار بودم استاد می اومد و باهام کار می کرد..... کم کم دستم توی برش چوب راه افتاده بود....... تمام اتاقم شده بود پروسایل چوبی تراش داده شده....... استاد مرتب تشویقم می کرد و کارم رو تحسین می کرد..... به پیشنهاد استاد با پول سهم الارثی که از بابا بهم رسیده بود مغازه ای توی یکی از محله های خوب تهران گرفتم...... خونه ای هم نزدیک مغازه خریداری کردم که برای رفت و امد به محل کارم مشکل نداشته باشم......
تو فکر این بودم که کم کم خونه م رو از مادر و خواهرام جدا کنم...... دلم می خواست مـ ـستقل باشم و روی پای خودم بایستم...... از زخم زبونای خواهرا و کنایه های دامادا هم خسته شده بودم..... وقتی مامان شنید که میخوام ازشون جدا بشم خیلی گریه کرد و ازم خواست پیشش بمونم..... اجازه نمی ده کسی بهم حرف بزنه..... اما کلی باهاش حرف زدم که توی اون خونه موندن برام سخته باید برم ولی قول می دم همیشه بهش سربزنم..... با ابن حرفا مامان که بی تابی می کرد یکم آروم تر شد...... خلاصه منم هرچی اسباب و اثاثیه خونه پدری داشتم جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون...... از اون روز زندگی من توی خونه ی جدیدم شروع شذ...... روزا تا عصر مغازه بودم و شبم که برمیگشتم خونه درسای دانشگاه رو انجام می دادم..... چند تا مـ ـستخدم هم گرفته بودم که کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام می دادند...... اما یه مدت بود که حس می کردم خونه یه چیزی کم داره....... از تنهایی خسته شده بودم دلم می خواست عصر که میام خونه یکی منتظرم باشه و بتونم باهاش حرف بزنم تا خستگی کار از تنم دربیاد....... چند وقتی بود که یکی از مشتریام رو زیر نظر داشتم..... دختر خوبی بود..... از همه مهم تر پدرش دوست قدیمی آقاجون بود....... وقتی موضوع رو با مامان در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت به خواهرام هم میگه و نظرشون رو می پرسه...... اما وقتی به خواهرام گفت تصمیم به ازدواج دارم نه تنها استقبال نکردند بلکه دوباره زخم زبوناشون شروع شد..... اونا نه توی مرام خواستگاری شرکت کردند نه عروسی...... توی عروسیم تنها فامیل من مادرم بود که مثل پروانه دورم می چرخید....... پروانه دختر خوبی بود.......یه دختر مهربون .....یه زن کدبانو و یه همسر نمونه...... عصرا که از مغازه برمیگشتم با خوشرویی می اومد استقبالم برام چایی می اورد..... کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .....از هردری با هم حرف می زدیم..... واقعا دوستش داشتم..... با وجود پروانه توی زندگیم خیلی خوشبخت بودم و دیگه از خدا چیزی نمی خواستم..... خوشبختی ما با اومدن پرهام و پدرام کامل تر شد...... خدا بهمون دوتا پسر دوقلو مثل ماه داد....... وقتی بچه ها بدنیا اومدن دیگه سرازپا نمی شناختم همه چی براشون فراهم می کردم..... از شیر مرغ تا جون ادمیزاد..... کافی بود اشاره کنن اون چیز سریع براشون فراهم بود..... دلم نمی خواست پسرام توی زندگیشون کمبودی داشته باشند چون خودم از بچگی توی ناز و نعمت بودم...... با اومدن بچه ها انگار برکت به زندگیم اومده بود...... روز به روز توی کارم پیشرفت کردم...... کارم رو توسعه دادم و چند جا مغازه زدم و چند تا کارخونه هم گرفتم...... تصمیم گرفته بودم وقتی بچه ها بزرگ شدن کارخونه ها رو به نامشون بزنم...... بچه ها حالا دیگه برای خودشون مردی شده بودند..... اما من مالشون رو به عنوان امانت پیش خودم نگه داشته بودم.......
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#داستان_همسر_استاد_اشرف_آهنگر
🎙با صدای شهيد حاج شيخ احمد كافے
💠🦋
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯