eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
من مات چشم اویم این یک نظر حلالم صد بار توبه کردم چشم از نظر ندارم. ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
سلام صبحتون بخیر....‌.‌‌ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود. چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمی‌دهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم. آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت می‌شود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس می‌دانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که می‌دانستم درست می‌گوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم. انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ایی است. راست می‌گفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم. من این شرمندگی را نمی خواستم. شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم. شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم. سرم را روی مهر گذاشتم. خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌یم می کرد و مرا به خودم پس میداد. باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم. مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد. فوری گوشی‌اش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت. سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم. مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود. –مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار. –آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق. پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد. –آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... –فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم. ... –دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته. تک سرفه ایی کردم و وارد اتاق شدم. مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: –کی بود؟ –دوستم بود. روی تخت کنارش نشستم. –میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی. بامِن ومِن گفت: –هیچ عیبی. جدی نگاهش کردم. –حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم. سرش را پایین انداخت وگفت: –خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ –اون که مهمونی نبود. جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت امد. لبهایش را بیرون داد. –خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا... فریاد زدم: –مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن. حرصی شد و گفت: –اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمی‌داشت و می‌خواند خیره شدم. –انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه. ناله کرد: –آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟ حرفش مرا به فکر انداخت. مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگی‌ام نمی‌برم. –مژگان باورکن من الان آرامش دارم. نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل ڱدشته‌ها برای دیگران. اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم. نگاهم کرد و گفت: –اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه.   @Aksneveshteheitaa           
ساکنین قلبت را به دقت انتخاب کن چون کسی جز تو بهایشان را نمی پردازد ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸تقدیم کن به کسی که🌸 🌸❤️خیلی دوستش داری❤️🌸 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بشكند و خود را به ما برساند. او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مى آيد. او نامه اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد. حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين(ع) مى رسد. اشك امانش نمى دهد. و به اين وسيله، اوج ارادتش را به امام نشان مى دهد. نامه را به امام مى دهد. امام آن را باز مى كند و مشغول خواندن نامه مى شود. اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: "وقتى امام حسين(ع) هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم. يزيد بن مسعود اين نامه را براى امام حسين(ع) نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جستجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم". همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است. گوش كن: "اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبرمى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند". امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند. من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟ هزاران نفر به جنگ امام حسين(ع) آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين(ع) را شهيد خواهند كرد. آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند. نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين(ع) باشد. او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: "دوستانم! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم". همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند. در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند. (گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين(ع) شهيد شده است ). <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روز به قورباغه هم حسودیم بشه🚶🏻‍♂️😅 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
همیشه در عجب بودم که چرا در جاده عشق پا به پایم نمی آمدی حتی وقتی آهسته و پیوسته میرفتم امروز فهمیدم ریگی که در کفشت بود تو را می آزرد. ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
دخترای خنگ جذاب نیستن ! شما از دخترای باهوش می ترسید! ^^ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
بهت گفتن آدم؟ نه بابا، بهت تهمت زدن! ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
Hamed Homayoun-Hanoozam.Hamoonam320_2.mp3
9.68M
حامد همایون هنوزم همونم ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام_امام_زمانم 💖✋🏻 دیـدن روی شمـا کاش میسـر می‌شد شام هجران شما کاش که آخرمی‌شد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر می‌شد اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻✨ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼☀️سلاااام؛ پائیزتون قشنگ 🍃🕊آرزو می کنیم که در این روز زیبای خدا 🍃🍁🌼دلتون پر از محبت💙 🍃🍁🌼روزتون‌پُرازرحمت💚 🍃🍁🌼زندگیتون‌پرازبرکت💝 🍃🍁🌼سراسر موفقیت💖 🍃🍁🌼وعاقبت‌بخیرباشین💚 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن. مژگان پشت چشمی نازک کرد. –لابد چون چادر چاقچوری هستن. –اونم‌ هست. اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. ادامه دادم: –آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم. روبرویم ایستاد. بغض داشت. –آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده. –اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده. –تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی. خندیدم. –سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در، مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته. بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم: –میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس. بعد خندیدم. –متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بی‌عقلم. دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم. –هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم: –خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم. مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد. سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم. تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد. بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم. کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت: –بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم. –اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم. به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش. –اورانیوم؟ –آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره. وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم: –باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره. وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم. –کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد. باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است. شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود، رابطه اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد. انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم. مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم. هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمی‌بینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس می‌کنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضی‌ها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...                    @Aksneveshteheitaa               
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸تقدیم کن به کسی که🌸 🌸❤️خیلی دوستش داری❤️🌸 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
🌸 یاد بگیࢪ صبر ڪنے هر چیزے تو زمان خوش اتفاق میفتھ‌°•) ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
sami_beigi_ey_joonam 128.mp3
3.58M
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد. آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟ نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند. حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(ع) بيايند. حبيب به سوى خيمه امام حسين(ع) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود. افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است. حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: "من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(ع) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم. نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد. زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(ع) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است. جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: "من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(ع) خواهم نمود". تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef