┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
کجا نشان تو جوییم اي مهر فروزنده ي هدایت و نصر!
با کـه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟
شکایت فرقت یار بـه آفریدگار بریم کـه او دانای اندوه درون ماست.
اي آخرین عشوه ي عرش،
اي نخستین امیر غایب از نظر!
مولای من، یوسف فاطمه!
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#آیلاماهبانو🍀 #داستانواقعی💜 #قسمتبیستیکم🌺 رسیدیم به کلبه وهمینجور که حدس میزدم آنا ناهار
آنا باشه ای گفت و منم از خوشحالی جستی زدم و چارقدم رو روی سرم انداختم و راه افتادم.
تو راه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم انقدر تو رویا غرق شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو طی کردم که با صدای محمد از جا پریدم....
ببخشید نمیخواستم بترسونمتون بی بی خونه نیست وگرنه تعارف میکردم بیاید داخل با دستپاچگی لب زدم نه نه برا گرفتن کمی آرد اومدم که چشمی گفت و رفت برام آرد بیاره که گفت کره هم داریما با کره خشیل خوشمزه تر میشه
ظرف کره رو به سمتم گرفت:-معذرت میخوام اگه دوباره ناراحتتون کردم!
خواستم چیزی بگم که با صدای قدم های کسی و بعد صدای آشنایی که تو گوشم پیچید متعجب سر چرخوندم....
🌹🌹🌹🌹
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستدوم🌺
آنا باشه ای گفت و منم از خوشحالی جستی زدم و چارقدم رو روی سرم انداختم و راه افتادم.
تو راه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم انقدر تو رویا غرق شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو طی کردم که با صدای محمد از جا پریدم....
ببخشید نمیخواستم بترسونمتون بی بی خونه نیست وگرنه تعارف میکردم بیاید داخل با دستپاچگی لب زدم نه نه برا گرفتن کمی آرد اومدم آخه میخوایم خشیل درست کنیم آنام نمیدونه زنعمو وسائل رو کجا گذاشته که چشمی گفت و رفت برام آرد بیاره که گفت کره هم داریما با کره خشیل خوشمزه تر میشه
ظرف کره رو به سمتم گرفت:-معذرت میخوام اگه دوباره ناراحتتون کردم!
خواستم چیزی بگم که با صدای قدم های کسی و بعد صدای آشنایی که تو گوشم پیچید متعجب سر چرخوندم....
-داداش...محمد...کجا بودی؟بلاخره برگشتی...
چرخیدم و با دیدن چهره ی کسی که این حرف رو زده بود به یکباره تموم بزاق دهانم خشک شده و مات برده بهش خیره موندم،چهره اونم دست کمی از من نداشت،حتی شاید متعجب تر،نفسم توی سینه حبس شده بود،خدایا این اینجا چیکار میکرد،نکنه جلوی محمد از اتفاق صبح حرفی بزنه؟ اونوقت حتما آبروم میره!
با صدای محمد از شوک بیرون اومد و مسیر نگاهش رو عوض کرد:-سلام،اینجا چیکار میکنی؟خبری شده؟آخه امسال زودتر اومدی؟
لبخند کم جونی روی لب نشوند و در جوابش گفت:
-خبرا که پیش شماس،کی داماد شدی که من خبر ندارم؟
با این حرف لب های خشکیدمو به دندون گزیدم،قبل از اینکه محمد حرفی بزنه سرش رو گرفت توی دستاش و نگاهی دقیق به پیشونیش انداخت:-خدارو شکر هنوز سالمی!
محمد خجالت زده نگاهی به من انداخت و گفت:-چیکار میکنی آیاز؟
پسر که تازه فهمیده بودم اسمش آیاز هست خنده ای کرد و گفت:-میخواستم ببینم یه وقت سنگی چیزی به سرت نخورده باشه!
-این حرفا چیه میزنی،ایشون دختر همسایه هستن،البته همسایه که نمیشه گفت ما رعیتشون محسوب میشیم!
آیاز خنده قهقه واری کرد و گفت:-خانزاده؟خانزاده کدوم آبادی؟ حتما باید خان با جذبه ای باشه!
اخمامو در هم کردم داشت به خاطر اتفاق صبح بهم تیکه می انداخت!
محمد که متوجه اخمای درهمم شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:-خان ده بالا،نگفتی کی اومدی؟
آیاز ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به سوالی که محمد ازش پرسید متعجب لب زد:-منظورت اورهان که نیست؟
محمد خجالت زده اشاره ای به آیاز کرد و گفت:-اورهان خان داداش،چرا؟مگه تو میشناسیشون؟
پوزخندی زد و در جواب محمد گفت:-کیه که آوازه اورهان خان به گوشش نخورده باشه،دستی به پیشونیش کشید و گفت:-البته باید همون صبح حدس میزدم!
از لحنش هیچ خوشم نیومد رو کردم سمت محمد تا تشکر کنم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم که گیج نگاهی بهش کرد و گفت:-من که از حرفات چیزی سر در نمیارم!
آیاز نگاه پر از غیضی بهم انداخت و گفت:-چیزی نیست اثرات شب بیداریه،کل دیشب رو توی راه بودیم!
-کی رسیدی داداش؟با عمو رضا اومدی؟
-قبل از ظهر رسیدیم،از اون موقع تا حالا چند بار سر زدم،اما در کلبه بسته بود نگران شدم،بی بی خوبه؟مشتی مرتضی میگفت حال خوشی نداره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستسوم🌺
-نپرس داداش،حالش اصلا خوب نیست،نگرانشم،بفرما بریم داخل !
-ان شاالله فردا با آقام میام دیدن بی بی،فقط اومدم خبر بدم برگشتم،فعلا مزاحم نمیشم داداش!
-خیلی خب پس فردا منتظرتم!
آیاز سری تکون داد و نگاهی به از بالا به پایین بهم انداخت و پوزخندی به لب نشوند و رفت
با اینکه اصلا ازش خوشم نیومد ولی با یادآوری اتفاق صبح نفسی حرصی بیرون دادم،اگه آدم بدی حتما منو به خاطر کاری که کرده بودم مجازات میکرد یا شاید هم جلوی محمد آبرومو میبرد!
با صدای محمد چشم ازش گرفتم:-معذرت میخوام،پسر بدی نیست از بچگی میشناسمش،کلبشون اون سمت زمیناست وقتایی که هوا خوب میشه میان اینجا چند ماهی میمونن،زبونش یکم تیزه ولی دل خوبی داره!
رو کردم بهش سری تکون دادمو گفتم:-هر چی که بود زیادی پررو بود!
خندید و گفت:-حق داری باید حد خودش رو بدونه و زیر لبی ادامه داد:-من هم همینطور...
-شما چرا؟
-چون همین چند دقیقه پیش منم با حرفام ناراحتتون کردم اما...اگه بشه میخوام فردا به جبران بی ادبیم تو مسیر چشمه همراهیتون کنم!
باورم نمیشد محمد داشت این حرف رو میزد؟یعنی از حرف مردم نمیترسید؟ هنوز این فکر از دهنم نگذشته بود که،نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو بالا گرفت و گفت:-البته با گاری!
لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست،اما سعی کردم خود دار باشم:-اما شما که تازه چشمه بودین برای فردا آب دارین!
دستی به سرش کشید و گفت:-اطراف چشمه کار دارم، البته اگه دوست ندارین همراهم بیاین درک میکنم به هر حال شما...
هول زده پریدم توی حرفش و گفتم:-نه...چرا... دوست دارم...یعنی از نظر من مشکلی نیست اما باید قبلش از آبجیم بپرسم آخه قراره با اون بریم چشمه!
نفس عمیقی کشید و گفت:-پس من فردا اول وقت توی مسیر جادهمنتظرم میمونم!
سری تکون دادمو تشکری کردم و در حالیکه توی دلم غوغا بود آروم قدم برداشتم سمت کلبه:
-اوووف آیلا،آخر آبروی خودت رو میبری چقدر هولی دختر،کم مونده بود بگی دوسش داری!
نگاهی به ظرف کره توی دستم انداختم و دوباره با یادآوری حرف محمد لبخند روی لبم نشست،چقدر پسر مودبیه درست برعکس اون دوستش!
هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت و قدم هامو آروم به سمت کلبه برمیداشتم که سنگینی نگاهی روی خودم حس کردم،چرخیدم...
چرخیدم اما کسی پشت سرم نبود با ترس قدم هامو تند تر برداشتم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید:-ندو دختر ندو،الان میخوری
زمین برامون شر درست میکنی!
با دیدن ننه اشرف نفس راحتی کشیدم:-شمایی ننه؟
-پس میخواستی کی باشه؟اینا چیه دستت؟ببر بذارش تو بیا کمکم باید تموم این هیزما رو ببریم توی انبار،برای پخت و پز لازممون میشه!
چشمی گفتمو دویدم سمت کلبه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🇮🇷🌹
الهی!
امروزمان آغازی باشد
برای شکر بیکران از نعمتهای الهی
قلبمان جایگاه فقط مهربانی
زندگیمان سر شار از آرامش
و روحمان غرق از محبت الهی
سلام صبح تون بخیر
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر؛ بک گراند)
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🎼 کلیپ زیبا و شاد و جالبی از یه خونه روستایی درمازندران
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ali_Razaghi_-_Pedar_Jane_Mani.mp3
4.18M
🕊❣ برای پدرای سرزمینم
🕊❣پدر یه باغبونه مهربونه
چراغه روشنه هر آشیونه
🕊❣پدر کوه محبت روح غیرت
تو رگهای تنم خون رونه
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند.
اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(ع) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(ع) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد.
قرار شد كه "حَكَميّت" بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بود و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد.
وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(ع) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى.
على(ع) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم.
و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(ع) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آنها در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شده اند.
* * *
وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(ع) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(ع) را هم به شهادت مى رسانند.
على(ع) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند.
عدّه اى از مردم كوفه نزد على(ع) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟
و اين گونه است كه على(ع) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش ولادت امیرمومنان وسرورعارفان مولی الموحدین مولاعلی علیه السلام برشیعیانش مبارک
@hedye110
آدم داغون از اول داغون نبوده
داغونش کردن
آدم آرومم همینطور
آدم عصبی هم همینطور
ولی آدم بیشعور از اولش بیشعور بوده
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
با همه صمیمی نمیشم
تو بذار پای غرورم
من میذارم پای شعورم
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اونی که از من گذشت واسه من درگذشت
پس روحش شاد و یادش فراموش
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ما پشت اونایی که پشتمون حرف میزنند
حرف نمیزنیم
چون خیلی جلوییم ازشون
حرفای پشت سرم حرف نیست
عقده است
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
من جنگجوی خوبی هستم
اما
تو هدف با ارزشی واسه جنگیدن نیستی
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بعضیا هیچوقت گرسنه نمیمونن
چون همیشه حسرت ما رو میخورن
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
جا داره یادی کنیم از کسایی که زمانی کنار ما بودن
و الان
کنار ما بودن آرزوشونه
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
mp3-ghadir-nava-alifani1.mp3
2.87M
علی علی علی عشق تو حاصل عمر گرانم💥🎊🎉
#پدر
#روز_پدر
#میلاد_حضرت_علی (ع)|❤️🎒
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠