eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💜بگذار تمام دنیا مسخره ات کنند می ارزد به لبخند رضايت مهدی(عج)(: 🌻||• °•🌨️🍓• ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
  |🖤🌗 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لحظاتى مى گذرد، قُطام به تو فكر مى كند، نكند تو بروى و او را تنها بگذارى. فكرى شوم به ذهن او مى رسد. او سريع از جا برمى خيزد و به حياط مى آيد، خدا را شكر مى كند كه تو هنوز آنجا هستى. دلم به حال تو مى سوزد، تو نمى دانى كه در ذهن اين دختر زيبا چه نقشه اى مى گذرد. تو رو به او مى كنى و مى گويى: ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد. ــ ممنونم. ابن ملجم! ديدى كه چگونه تنها و بى كس شدم؟ دخترى هستم كه پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم على كشته شده اند و او ديگر هيچ كسى را ندارد. به راستى چه كسى از من حمايت مى كند؟ خدايا! خودت على را به سزاى عملش برسان! ــ گريه نكن! عزيزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من كه هستم. خنده اى بر لبان قُطام مى نشيند و تو هم لبخند مى زنى. دلت خوش است كه دل مصيبت ديده اى را شاد كرده اى و لبخند بر لب هاى او نشانده اى، امّا فراموش كرده اى كه چه بودى و چه شدى. تا ديروز كسى جرأت نداشت در مقابل تو، به على(ع) توهين كند، امّا اكنون مى شنوى كه قُطام به مولايت توهين مى كند ولى تو هيچ نمى گويى. تو فقط محو تماشاى معشوقه خود هستى. فهميدم! تو عوض شده اى، عشق على(ع) را فروخته اى و عشق قُطام را خريده اى. 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💚 دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو لیوان رو گرفتم سمت آرات،دستش رو گذاشت زیر سر لیلا و کمی از آب رو به خوردش داد،با بغض لب زدم:-خوب میشه مگه نه؟ برگشت و عصبی نگاهی به من و محمد که کنارم ایستاده بود انداخت و ضربه ی آرومی به کمر لیلا زد و گفت:-نفس بکش،چیزی نشده آروم باش! لیلا نفس عمیقی کشید اما به چند ثانیه نکشید که به سرفه افتاد،آرات دستش رو قاب صورت لیلا کرد و گفت: -به من نگاه کن،چیزی نشده،هیچ اتفاقی نیفتاده،میفهمی؟باید به آنات فکر کنی،میدونی که اگه بلایی سرت بیاد چه حالی میشه؟نه؟ به هیچی فکر نکن همه چیز رو درست میکنیم فعلا فقط آروم نفس بکش! لیلا سری تکون داد و گوش به فرمان آرات شروع کرد به نفس کشیدن که با سرفه های خشک همراه بود! کمی که گذشت آرات دوباره لیوان رو گرفت جلوی دهن لیلا و گفت:-خیلی خب حالا بقیه آب رو بخور! لیلا با دستای لرزون دو دستی لیوان رو چسبید و تموم آب داخلش رو سر کشید و طولی نکشید که نفس هاش منظم شد! آرات هم با دیدن وضعیتش برای لحظه ای چشماش و بست و نفسی بیرون داد و بعد از گاری پیاده شد و رو به روی ما ایستاد:-خیلی خب حالا میگین اینجا چه خبره یا نه؟ دهن باز کردم چیزی بگم که محمد زودتر از من گفت:-خبری نیست آورده بودمشون ده تا دوشاب بگیرن،الانم برمیگردیم! آرات بهش نزدیک‌شد و ضربه ای محکم به سینه محمد کوبید:-فکر کردی من خرم؟تو یکی ساکت باش از تو‌نپرسیدم... در ضمن هنوز من نمردم که تو بخوای برشون گردونی،یالا گاریتو بردار برو،تا نزده به سرم...دیگم اینورا پیدات نشه! آرات به سمت من چرخید تا سوالشو دوباره تکرار کنه که محمد گفت:-نمیشه، مکثی کرد و ادامه داد:-یعنی نمیتونم وسط راه تنهاشون بذارم عمو رحمت سپردتشون دست من! آرات که با شنیدن این حرف انگار دیگه به مرز جنون رسیده بود داد بلندی کشید و گفت:-انگار زبون آدم حالیت نمیشه،نه؟میبینی که تنها نیستن،بهتره تا کار دستت ندادم دمت رو بذاری رو کولتو بری دیگم اینطرفا پیدات نشه! محمد دست آرات رو از یقه پیرهنش پس زد و گفت:-گفتم که من باید صحیح و سالم برشون گردونم در ضمن آتاش خان ازم خواستن فردا برگردم عمارت،اگه نیام ممکنه متوجه بشن اتفاقی افتاده! -الله و اکبر...تو انگار... با صدای گریه لیلا عصبی لب زدم:-میشه بس کنین؟ما باید زودتر برگردیم کلبه لیلا حالش خوب نیست اگه دیر برسیم هم آنام همه چیز رو میفهمه،تا بخوای گاری بیاری ممکنه طول بکشه! آرات با شنیدن این حرف عصبی به سمتم چرخید و انگشت اشارشو گرفت سمتم و تا خواست حرفی بزنه زودتر از خودش گفتم:-اگه میخوای و اینجوری خیالت راحتتره میتونی همراهمون بیای پسر عمو وگرنه اجازه بده بریم،خودت که میدونی تو عمارت چه خبره با این حال لیلا بیشتر از این موندن ما اینجا جایز نیس! عصبی انگشتش رو که توی هوا مونده بود پایین کشید و با چشمای براق شده زل زد به چشمام و نگاهی بین منو لیلا که بی حال کف گاری افتاده بود رد و بدل کرد! نفسی حرصی کشیدمو گفتم:-زود تصمیم بگیر،شاید هم دلت بخواد همینجا بمونی به هر حال امروز حنا بندونه و این عمارت پر از دخترای دم بخت میشه! آرات انگار از حرفم حرصش گرفت دندونی بهم سابید و تو یه حرکت سریع پرید پشت گاری و نشست روی دیواره و همونجور که مارو نگاه میکرد به محمد که گیج و گنگ ایستاده بود و مارو نگاه میکرد و گفت:-یالا! محمد پوزخندی زد و سری تکون دادو رفت سمت اسب،فقط خدا رو‌شکر میکردم که آرات این حرکتش رو‌ ندید وگرنه نمیدونم چی به سرش می آورد،با رفتن محمد نفس عمیقی بیرون دادمو نشستم کنار لیلا و تکیمو دادم به دیواره گاری،دستی به سرش و دستای یخ زدش کشیدم:-آبجی خوبی؟ -اینقدر ازش این جمله رو نپرس از آدم سالمم هی بپرسی خوبی حالش بد میشه بشین کنار بذار یکم نفس بکشه! عصبی نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختمو کمی از لیلا فاصله گرفتم:-همش تقصیر آقاجونه! -همه همش هم نه،اگه همچین خریتی نمیکردین و نمیومدین اینجا وضعیتون این نمیشد! -چی میگی تو؟خودت بودی نمیومدی؟اگه عمو آتاش به جای آقام بود هم همین حرف رو میزدی؟ شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:-والا من ازش چندین بار خواستم زن بگیره ولی خودش نمیخواد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻