این آدما هیچی از دست خودم کجا فرار کنم؟
#پروفایل
#مود
#بیوگرافی
#جوانه_ها
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خطاب به تمام اساتید دانشگاه :
- میتی
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
اكنون شما سه نفر به كنار كعبه مى رويد تا در آنجا پيمان ببنديد، پيمان محكمى كه در هيچ شرايطى از آن برنگرديد.
تو اكنون با خداى خود پيمان بسته اى تا على(ع) را به قتل برسانى. تو باور كرده اى كه با اين كار خود، بزرگ ترين خدمت را به اسلام مى كنى. تو خبر ندارى كه با اين كار خود چگونه مسير تاريخ را عوض خواهى كرد. افسوس كه ديگر عشق قُطام چشمان تو را كور كرده است و ديگر نمى توانى عدالت على(ع)را ببينى. تو فراموش كرده اى كه على(ع) كيست...
و تو به زودى به سوى كوفه حركت خواهى كرد، ديگر بيش از اين طاقت دورى قُطام را ندارى.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
مولای مهربان من!
گفتند صبح آمدنت صبح دیگری است/
صبحی که در ادامه اش از هرچه شب بری است/
گفتند صبح جمعه ای از راه می رسی/
جمعه برای آمدنت صبح بهتری است/
هر هفت روز هفته ام از اشک پرشده/
چشمم درون بستری از اشک بستری است/
از شنبه تا سه شنبه و جمعه... کدام صبح؟
گفتند آمدنت صبح دیگری است.....
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهفتادنهم🌺
دلم اونقدر گرفته بود که اگه مجبور نبودم هیچوقت پا توی مجلس نمیذاشتم،آهی کشیدمو بدون اینکه نگاهی به خودم بندازم همونجوری از اتاق بیرون رفتم و کنار آنام ایستادم،عمه فرحناز و نازگل و فرهان به همراه زیور خاتون و دختری که شبیه به کلفت ها بود برای دست بوسی به اتاق بی بی رفته بودن و بعد از بیرون اومدنشون همه با هم راهی مهمونخونه شدیم،عمه حتی شوهرشم همراه خودش نیاورده بود و در جواب آقام که دلیل غیبتش رو پرسیده بود گفت ان شاالله وقتی قضیه جدی تر شد برای بقیه مراسم ها خدمت میرسه،با این حرف یاد آرات افتادم،اصغر خان حتی حاضر نشده بود برای خداحافظی با دخترش پا توی عمارت ما بذاره،حالا میخواست از ما عروس ببره،عجیب بود،حتما با اصرارای فرهان راضی شده بود تا همین حد هم پیشروی کنه!
با ورودمون به مهمونخونه منو لیلا کنار آنام جای گرفتیم و عمه فرحناز شروع به صحبت کرد:-خب خان داداش،دستور دادی خدمت برسیم،چی شد کوتاه اومدی و میخوای از دختر دردونه ات دل بکنی و بسپاریش به ما!
با این حرف لیلا سر به زیر انداخت و آقام در جوابش گفت:-صلاح دیدم دختر به خودی بدم تا غریبه اینجوری خیالم راحت تره!
-خوب کردی،به خدا قسم من دختراتو مثل نازگل خودم دوست دارم،نمیخواد نگرانش باشی و رو کرد سمت منو گفت:-آیلا جان از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ شدی البته هنوزم نسبت به هم سن و سالات جثه ریزی داری،درست مثل مادرت!
از حرفش اصلا خوشم نمیومد،خواستم بهش بگم که من جثه ریزی ندارم اون دختر توئه که شبیه خیک پنیره اما به خاطر لیلا مجبور بودم درست رفتار کنم،لبخندی زدم و با غرور در جوابش گفتم:-بله عمه جان،از اینکه شبیه آنامم خیلی خوشحالم،آخه حتی الانم شبیه دخترای دم بخته!
با این حرف پشت چشمی بهم نازک کرد و رو به آقام گفت:-داداشم کجاست نمیبینمش؟
-از دیشب تا حالا پیداش نیست،هر چند از وقتی وظایفش رو گذاشته عهده آرات ماهم کمتر میبینیمش!
با آوردن اسم آرات عمه پوزخندی زد و گفت:-آرات؟مگه اون میتونه از پس کارای عمارت بر بیاد،این جوونا که هنوز سن و سالی ندارن!
آقام اخماشو درهم کرد و در جواب عمه گفت:-آرات الان مردیه واسه خودش در ضمن پسر با جنمیه،مثل جوونای عادی نیست!
عمه دستی توی هوا تکون داد و گفت:-حالا این پسر با جنم کجا هست؟نمیخواد برای خوشامد گویی به عمه و مادربزرگش تشریف فرما بشه؟
با این حرف لبخند کجی نشست کنج لبای فرهان،اخمامو درهم کردمو به صورتش زل زدم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد،که با دیدنم خنده اش رو خورد!
آقام خواست چیزی بگه که با صدای آرات ساکت شد:-شرمنده عمه خانوم دیر خدمت رسیدم،تقصیر از من نیست انگار دیر رسیدن توی خونمه،از آقاجونم به ارث بردم!
با این حرف عمه رویی ترش کرد و گفت:-زبونت که به اون نرفته حتما توی این مورد به مادر خدابیامرزت رفتی!
آرات پوزخندی زد و گفت:-نه اتفاقا این یکی رو از عمه ام به ارث بردم،به هر حال اومدم تا بهتون خوشامد بگم آخه مادرم اینجوری تربیتم کرده!
عمه خواست چیزی بگه که با حرف زیور خاتون ساکت شد:-بسه دیگه این حرفا توی مجلس خیر شگون نداره،بیا اینجا پسر،بیا کنار من بنشین که توی این مدتی که نبودم حسابی دلتنگت شدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتاد🌺
آرات نگاه چپ چپی به عمه انداخت و کنار زیور خاتون دقیقا روبه روی من نشست و سرد و خشک به صورتم نگاهی انداخت،از نگاه کردن بهش خجالت میکشیدم،حتما با حرفایی که صبح بهش زدم گمون میکرد بدجور دلباختشم...
با صدای رباب خانوم چشم از آرات گرفتمو با چشمای گشاد شده به در خیره موندم،سلامی کرد و دست تو دست ماهرخ داخل شد!
آنام با دیدنشون عصبی چشم بر هم گذاشت،خدا خدا میکردم عمه با دیدنشون مراسم رو بهم نزنه،اگه همه چیز بهم میخورد اینبار دیگه لیلا طاقت نمیاورد!
-شرمنده مزاحم شدیم با خودم گفتم زشته شما تشریف آوردین و ما برای دست بوسی خدمت نرسیم!
عمه تای ابروشو بالا داد و نگاهی به رباب خانوم انداخت:-کلفت جدید گرفتی خان داداش؟
با این حرف عمه کمی دلم خنک شد،آقاجون عصبی نگاهی به رباب خانوم انداخت و گفت:-نیازی به اومدن شما نبود،سلام کردین دیگه برگردین توی اتاقتون!
-خان یعنی نمیخواین تازه عروستون رو با خواهرتون آشنا کنین؟به هر حال ما الان دیگه فامیل شدیم،خوبیت نداره،مثل غریبه ها با هم رفتار کنیم!
با این حرف چشمای زیور خاتون و عمه هر دو با هم درشت شد،بی بی عصاشو به زمین کوبید و گفت:-بسه دیگه،برگردین اتاقتون!
عمه خنده ای کرد و گفت:-چیکارشون داری بی بی بذار بمونن به هر حال اونا هم الان جزئی از خانواده داداشم محسوب میشن،اینو گفت و دست ماهرخ رو کشید و کنار خودش نشوند و با تمسخر رو به آقام گفت:-خان داداش چه بی سرو صدا عروس آوردی،نکنه خدایی نکرده...
بی بی پرید وسط حرف عمه و قبل از اینکه آقام از کوره در بره گفت:-خیلی خب اینجا برای بحث و جدل دور هم جمع نشدیم،بهتره به جای این حرفا برین سر اصل مطلب!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻