844.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲🪴💐🌞سلام صبحتون بخیر و شادی
🍃🌲🏕☀️طبیعت ؛ زندگی بخش و جلای روح و جسم👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
مبتلا به تنهایی ام ، آدمها اثری ندارند ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
اگه فقط نگاهش به توعه
نگران این نباش که کی
نگاهش به اونه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
در دنيايي كه روزي روح خودم
مرا ترك ميكند،
از ديگران انتظاری نخواهم داشت ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) بارها با اين مردم سخن مى گويد تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد:
من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد.
كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد.17
درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟18
خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند.19
معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟
به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد.
همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم.
اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد.20
ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم.21
خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدعت ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم.22
خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مهم نیست شب چقدر تاریکه.....
دلت به نور خدا روشن باشه..
شب بخیر🌟
⭐️✨🌙💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_خورشید_عالم_تاب
السلامُ علیک یا صاحب الزمان، السلامُ علیک یا خلیفة الرحمان، السلامُ علیک یا شریک القُرآن، السلامُ علیک یا قاطع البُرهان. السلامُ علیک یا إمام الإنس والجان، السلامُ علیک وعلى آبائک الطیبین، وأجدادک الطاهرین المعصُومین ورحمةُ الله وبرکاتُهُ.
#یارب_فَرَج_امام_ما_را_برسان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصد🌺
با این حرف خنده از لبش ماسید و به جاش پوزخند نشست منتظر جوابش نموندمو رفتم سمت بی بی!
چند دقیقه ای گذاشت آنام در حالیکه پیاده کنار اسب لیلا قدم برمیداشت و ننه حوری و عزیز همراهیش میکردن داخل عمارت شد صدای کل زدن جمعیت توی صدای ساز و دهل ترکیب شد...
با دیدن لیلا با اون لباس سفید و تور قرمزی که روی سر انداخته بود اشک توی چشمم حلقه بست،خدا خدا میکردم تموم افکارم راجع به آیاز اشتباه باشه!
با کمک خانوم جون و خانوم بزرگ از اسب پیاده شد و خرامان به سمت جایگاهی که براش تعبیه کرده بودیم قدم برداشت و نشست روی صندلی،جای خالی داماد مضطربم میکرد آیاز باید قبل از لیلا میرسید پس کجا مونده بود؟
تو همین فکرا بودم که صدای عمو مرتضی بلند شد:-داماد اومد...
با این حرف نفس راحتی کشیدمو سر چرخوندم سمت در و با دیدن چند زن محلی که با لباسای رنگی رنگی میرقصیدن و سینی های روی سرشونو سمت لیلا حمل میبردن چشمام از تعجب گشاد شد،رقص کنون یکی یکی سینی هارو جلوی پای لیلا گذاشتن و آیاز پشت سرشون لباس پوشیده و شیک نزدیک شد،توی این لباسی که آقام براش هدیه فرستاده بود چقدر شبیه خانزاده ها به نظر میرسید،انگار نه انگار که یک کشاورز سادس،با دیدن هدیه های توی سینی همه انگشت به دهن مونده بودن،شاید اونا هم مثل من به این فکر میکردن که پسر کشاورز چطور تونسته تموم اینارو تدارک ببینه،شال مشکی که با گل های نارنجی تزئین شده بود،سینی طلا و سینی انگشتر نشون و حلقه و آخرین سینی لباس عروسی که با تور های حریر پوشیده شده بود...
آیاز دستی به کتش کشید و کنار لیلا روی صندلی نشست و همه چشم به هدیه ها منتظر عاقد ایستاده بودیم که عمه زیر لب اما طوری که همه بشنون گفت:-انگار پسر کشاورزتون دستش هم کجه!
با این حرف آیاز پوزخندی زد و با لبخند رو به عمه گفت:-ما رعیتا چشم به مال بقیه نداریم به حق خودمون راضی هستیم عمه خانوم،همه اینایی که میبینی با فروختن زمینی که خودم با دست رنجم خریده بودم تهیه کردم،برای اینکه این دختر برام بیشتر از این حرفا ارزش داره،نمیخوام چیزی تو دلش بمونه،چه الان و چه بعدا،دلیلی نداره هر کس اندوخته ای برای خودش داشت دستش کج باشه و الا همه میدونن شما از مال و ثروت شهره چندتا آبادی این!
با این حرف عمه ابروهاشو بالا داد و پشت پلکاشو کشید،هر چند نمیتونستم حرفای آیاز رو باور کنم اما برای اون لحظه از اینکه عمه رو سر جاش نشونده بود دلم خنک شد،آقاجونم که از حرفای آیاز حسابی خوشش اومده بود دستی روی شونه اش گذاشت و گفت:-پیر شی پسر نیازی به این کارا نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻