#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستهفتم🌺
با این حرف دستشو بلند کرد و سرش رو خاروند و با لحن بانمکی گفت:-حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اون طورام بهت نمیاد!
خندیدمو با دست به سمت راست چرخوندمش:-من خیلی خستم میخوام لباساموعوض کنم،اگه میشه روتوبکن اون طرف!
متعجب لب زد:-الان داری شوخی میکنی دیگه؟مگه نه؟
همونجوری که جلیقمو در میاوردم لب زدم:-نخیر خیلی ام جدی ام،اگه بچرخی جیغ میزنم!
-آیلا...
-گفتم نچرخ جیغ میزنم!
-خیلی خب،اما منم میخوام لباساموعوض کنم،مشکلی نداری همینجوری انجامش بدم!
-نهههه!صبر کن الان تموم میشه!
خندید و زیر لبی گفت:-باورم نمیشه!
بی توجه بهش تند تند لباسمودر آوردمو لباس حریری که آنام برام آماده گذاشته بود رو تن کردم،حرفاش توی ذهنم تکرار میشد”این لباس عروسی منه آنام بهم دادش،من زندگی خوبی کنار آقات داشتم درسته کوتاه بود اما اگه برگردم عقب دوباره آقاتو انتخاب میکنم،برات میذارمش اینجا ان شاالله که زندگی تو طولانی و خیلی بهتر از من باشه دخترم" نم اشک توی چشمامو با انگشت گرفتم…
با اینکه قشنگ ترین شب عمرم بود اما غصم میشد از نبود بابام،چقدر نبودش تو اون لحظه برام سخت بود فقط خدا می دونست!
دستی به موهام کشیدمو نشستم روی تخت و بینیموبالا کشیدم:-خیلی خب حالا میتونی بچرخی!
پوفی کشید و کلافه به سمتم چرخید و با دیدنم انگار که ماتش برده باشه چند ثانیه ای مکثکرد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای قدماش که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد بی اختیار ضربان قلبم اوج گرفت بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و همزمان دستش روی دستم نشست،ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که حرفش رو خورد!
نفس عمیق کشیدم و با لبخند خیره شدم بهش دست بردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و آروم گفتم:-حالا این چهره ی توئه که دیدن داره!
اب دهنش رو صدا دار قورت داد و در حالی،نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و دست برد و دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد!
از شدت ترس و هیجان پتو رو توی دستم مشت کردم،نفس عمیق کشید و دندوناش رو کشید روی هم:-تو هیچ وقت دست از متعجب کردن من بر نمیداری!
از حرفی که زده بود خندم گرفت،واقعا لیلا راست میگفت آرات بلد نیست،احساسشو بیان کنه:-الان این خوب بود یا بد؟
نفسی بیرون داد و غمگین گفت:-آیلا من باید یه چیزی بهت بگم،یه چیزی که شنیدنش شاید ناراحتت کنه،میترسیدم بفهمی و راضی به ازدواج باهام نشی!
به یکباره نفسم توی سینه حبس شد پتو رو بالا کشیدمو بریده بریده لب زدم:-از چی حرف میزنی؟
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:-من بدون تو دیوونه ام،وقتی باشی هم خودت دیوونم میکنی،خیلی دوستت دارم آیلا!
انقدر شنیدن این حرف برام از زبونش شیرین بود که نفس کشیدن یادم رفت،بی هیچ حرفی فقط خزیدم توی آغوشش،دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تا پایین موهام کشید و آروم در گوشم زمزمه کرد:-همیشه برام بمون سر بلند کردم چیزی بگم که با شنیدن صدای جیغ قلبم از جا کنده شد،انگار صدا از اتاق عمه میومد...
آرات شتاب زده از جا بلند شد :-همینجا بمون الان برمیگردم!
-منم همرات میام!
-نه صدای نازگله،درو قفل کن از این جا تکون نخور!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،نگران رفتم سمت پنجره،بیرون خبری نبود،حتما کابوسی چیزی دیده…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه اي بد نام گفتند
"فروغ فرخزاد"
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
043--majid-hoseini-sara.mp3
6.83M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : مازندرانی...
🎤مجید حسینی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
پدرم می گفت:
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده.
گیرنده ها بهتر می خورند،
اما بخشندگان بهتر می خوابند.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
music-baloochi-leyla.mp3
5.71M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : بلوچی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود !
سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود …
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
منتظران بدانید
اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم
نمازمان قضاست…
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠